منوچهری (قصاید و قطعات)/الا یا خیمگی! خیمه فروهل
ظاهر
الا یا خیمگی! خیمه فروهل | که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل | |||||
تبیره زن بزد طبل نخستین | شتربانان همیبندند محمل | |||||
نماز شام نزدیکست و امشب | مه و خورشید را بینم مقابل | |||||
ولیکن ماه دارد قصد بالا | فروشد آفتاب از کوه بابل | |||||
چنان دو کفهی زرین ترازو | که این کفه شود زان کفه مایل | |||||
ندانستم من ای سیمین صنوبر | که گردد روز چونین زود زایل | |||||
من و تو غافلیم و ماه و خورشید | براین گردون گردان نیست غافل | |||||
نگارین منا برگرد و مگری | که کار عاشقان را نیست حاصل | |||||
زمانه حامل هجرست و لابد | نهد یک روز بار خویش حامل | |||||
نگار من، چو حال من چنین دید | ببارید از مژه باران وابل | |||||
تو گویی پلپل سوده به کف داشت | پراکند از کف اندر دیده پلپل | |||||
بیامد اوفتان خیزان بر من | چنان مرغی که باشد نیم بسمل | |||||
دو ساعد را حمایل کرد برمن | فرو آویخت از من چون حمایل | |||||
مرا گفت: ای ستمکاره به جایم! | به کام حاسدم کردی و عاذل | |||||
چه دانم من که بازآیی تو یا نه | بدانگاهی که باز آید قوافل | |||||
ترا کامل همیدیدم به هر کار | ولیکن نیستی در عشق کامل | |||||
حکیمان زمانه راست گفتند | که جاهل گردد اندرعشق، عاقل | |||||
نگار خویش را گفتم: نگارا! | نیم من در فنون عشق جاهل | |||||
ولیکن اوستادان مجرب | چنین گفتند در کتب اوایل | |||||
که عاشق قدر وصل آنگاه داند | که عاجز گردد از هجران عاجل | |||||
بدین زودی ندانستم که ما را | سفر باشد به عاجل یا به آجل | |||||
ولیکن اتفاق آسمانی | کند تدبیرهای مرد باطل | |||||
غریب از ماه والاتر نباشد | که روز و شب همیبرد منازل | |||||
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق | نهادم صابری را سنگ بر دل | |||||
نگه کردم به گرد کاروانگاه | به جای خیمه و جای رواحل | |||||
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی | نه راکب دیدم آنجا و نه راجل | |||||
نجیب خویش را دیدم به یکسو | چو دیوی دست و پا اندر سلاسل | |||||
گشادم هر دو زانو بندش از دست | چو مرغی کش گشایند از حبایل | |||||
برآوردم زمامش تا بناگوش | فروهشتم هویدش تا به کاهل | |||||
نشستم از برش چون عرش بلقیس | بجست او چون یکی عفریت هایل | |||||
همیراندم نجیب خویش چون باد | همیگفتم که اللهم سهل | |||||
چو مساحی که پیماید زمین را | بپیمودم به پای او مراحل | |||||
همیرفتم شتابان در بیابان | همیکردم به یک منزل، دو منزل | |||||
بیابانی چنان سخت و چنان سرد | کزو خارج نباشد هیچ داخل | |||||
ز بادش خون همیبفسرد در تن | که بادش داشت طبع زهر قاتل | |||||
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین | طبقها بر سر زرین مراجل | |||||
سواد شب به وقت صبح بر من | همیگشت از بیاض برف مشکل | |||||
همیبگداخت برف اندر بیابان | تو گفتی باشدش بیماری سل | |||||
بکردار سریشمهای ماهی | همیبرخاست از شخسارها گل | |||||
چوپاسی از شب دیرنده بگذشت | برآمد شعریان از کوه موصل | |||||
بنات النعش کرد آهنگ بالا | بکردار کمر شمشیر هرقل | |||||
رسیدم من فراز کاروان تنگ | چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل | |||||
به گوش من رسید آواز خلخال | چو آواز جلاجل از جلاجل | |||||
جرس دستان گوناگون همیزد | بسان عندلیبی از عنادل | |||||
عماری از بر ترکی تو گفتی | که طاوسیست بر پشت حواصل | |||||
جرس مانندهی دو ترگ زرین | معلق هر دو تا زانوی بازل | |||||
ز نوک نیزههای نیزهداران | شده وادی چو اطراف سنابل | |||||
چو دیدم رفتن آن بیسراکان | بدان کشی روان زیر محامل | |||||
نجیب خویش را گفتم سبکتر | الا یا دستگیر مرد فاضل | |||||
بچر! کت عنبرین بادا چراگاه | بچم! کت آهنین بادا مفاصل | |||||
بیابان در نورد و کوه بگذار | منازلها بکوب و راه بگسل | |||||
فرود آور به درگاه وزیرم | فرود آوردن اعشی به باهل | |||||
به عالی درگه دستور، کو راست | معالی از اعالی وز اسافل | |||||
وزیری چون یکی والا فرشته | چه در دیوان، چه در صدر محافل | |||||
وزیران دگر بودند زین پیش | همه دیوان به دیوان رسایل | |||||
حدیث او معانی در معانی | رسوم او فضایل در فضایل | |||||
همینازد به عدل شاه مسعود | چو پیغمبر به نوشروان عادل | |||||
درآید پیش او بدره چو قارون | درآید پیش او سائل چو عایل | |||||
شود از پیش او سائل چو بدره | رود از پیش او بدره چو سائل | |||||
بلرزند از نهیب او نهنگان | بلرزد کوه سنگین از زلازل | |||||
الا یا آفتاب جاودان تاب | اساس ملکت و شمع قبایل | |||||
تویی ظل خدا و نور خالص | به گیتی کس شنیدهست این شمایل | |||||
یکی ظلی که هم ظلست و هم نور | یکی نوری که هم نورست و هم ظل | |||||
گهر داری، هنر داری به هرکار | بزرگی را چنین باشد دلایل | |||||
تویی وهاب مال و جز تو واهب | تویی فعال جود و جز تو فاعل | |||||
یکی شعر تو شاعرتر ز حسان | یکی لفظ تو کاملتر ز کامل | |||||
خداوندا من اینجا آمدستم | به امید تو و امید مفضل | |||||
افاضل نزد تو یازند هموار | که زی فاضل بود قصد افاضل | |||||
گرم مرزوق گردانی به خدمت | همان گویم که اعشی گفت و دعبل | |||||
و گر از خدمتت محروم ماندم | بسوزم کلک و بشکافم انامل | |||||
الا تا بانگ دراجست و قمری | الا تا نام سیمرغست و طغرل | |||||
تنت پاینده باد و چشم روشن | دلت پاکیزه باد و بخت مقبل | |||||
دهاد ایزد مرا در نظم شعرت | دل بشار و طبع ابن مقبل |