منوچهری (قصاید و قطعات)/ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند
ظاهر
ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند | باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند | |||||
گوهر حمرا کند از لل بیضای خویش | گوهر حمرا کسی از لل بیضا کند | |||||
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند | باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند | |||||
نالهی بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی | مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند | |||||
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس | روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند | |||||
من دژم گردم که با من دل دوتا کردهست دوست | خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند | |||||
هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من | راضیم راضی به هرچ آن لالهرخ با ما کند | |||||
گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن | زعفران قیمت فزون از لالهی حمرا کند | |||||
ور همیچفته کند قد مرا گو چفته کن | چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند | |||||
ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز | شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند | |||||
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار | نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند | |||||
ور فکندهست او مرا در ذل غربت گو فکن | غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند | |||||
آفتاب ملکت سلطان که دست جود او | خواهد او را کز میان خلق بیهمتا کند | |||||
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند | رنگ رویش، مشک را چون لل لالا کند | |||||
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ | روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند | |||||
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت | خاک پایش توتیای دیدهی حورا کند | |||||
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند | دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند | |||||
حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود | گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند | |||||
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود | ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند | |||||
همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود | ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند | |||||
دولت مسعود خواجه گاهگاهی سرکشد | تا نگویی خواجهی فرخنده از عمدا کند | |||||
تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست | در سرای این و آن نیکوتر استقصا کند | |||||
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ | اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند | |||||
دشمنش اندیشه تنها کرد و برگردن فتاد | اوفتد بر گردن آن کاندیشهی تنها کند | |||||
هر که او دارد شمار خانه با بازار راست | چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند | |||||
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند | احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند | |||||
نه هر آنکو مال دارد، میل زی ملکت کند | نه هر آنکو تیغ دارد، قصد زی هیجا کند | |||||
دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردی تو دوش | صابری کن، کاین خمار جهل تو «فردا کند» | |||||
با بزرگی از بزرگان جهان پهلوزدی | ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند | |||||
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ | چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند | |||||
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو | چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند | |||||
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود | خوار آن خواری که برتو زین سپس غوغاکند | |||||
هر که او مجروح گردد یکره از نیش پلنگ | موش گرد آید بر او، تا کار نازیبا کند | |||||
ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو | کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند | |||||
تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند | تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند | |||||
قدر تو بیشی کند، کردار تو پیشی کند | بخت تو خویشی کند، گفتار تو بالا کند |