منطق‌الطیر/فی نعت سیدالمرسلین

از ویکی‌نبشته
طبق تصحیح گارسن دوتاسی

فی نعت سیدالمرسلین

  خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا صدر و بدر هر دو عالم مصطفی  
۲۴۵  آفتاب شرع و دریای یقین نور عالم رحمةً للعالمین  
  جان پاکان خاک جان پاک او جان رها کن آفرینش خاک او  
  خواجهٔ کونین و سلطان همه آفتاب جان و ایمان همه  
  صاحب معراج و صدر کاینات سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات  
  هر دو عالم بسته بر فتراک او عرش و کرسی قبله کرده خاک او  
۲۵۰  پیشوای این جهان و آن جهان مقتدای آشکارا و نهان  
  مهترین و بهترین انبیا رهنمای اصفیا و اولیا  
  مهدی اسلام و هادی سبل مفتی غیب و امام جز و کل  
  خواجهٔ کز هرچه گویم بیش بود در همه چیز از همه در پیش بود  
  خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت انما انا رحمة مهدات گفت  
۲۵۵  هر دو گیتی از وجودش نام یافت عرش نیز از نام او آرام یافت  
  همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود  
  نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود  
  حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور  
  بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقی جهان را آفرید  
۲۶۰  آفرینش را جز او مقصود نیست پاک دامن‌تر ازو موجود نیست  
  آنچه اوّل شد پدید از جیب غیب بود نور پاک او بی‌هیچ ریب  
  بعد ازان آن نور عالی زد علم گشت عرش و کرسی و لوح و قلم  
  یک علم از نور پاکش عالمست یک علم ذریّتست و آدمست  
  چون شد آن نور معظم آشکار در سجود افتاد پیش کردگار  
۲۶۵  قرنها اندر سجود افتاده بود عمرها اندر رکوع استاده بود  
  سالها هم بود مشغول قیام در تشهد بود هم عمری تمام  
  از نماز نور آن دریای راز فرض شد بر جملهٔ امت نماز  
  حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه در برابر بی‌جهت تا دیرگاه  
  پس بدریای حقیقت ناگهی برکشاد آن نور را ظاهر رهی  
۲۷۰  چون بدید آن نور روی بحر راز جوش در وی اوفتاد از عز و ناز  
  در طلب بر خود بگشت او هفت بار هفت پرگار فلک شد آشکار  
  هر نظر کز حق سوی او میرسید کوکبی گشت و فلک آمد پدید  
  بعد از آن آن نور پاک آرام یافت عرش عالی گشت و کرسی نام یافت  
  عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند بس ملایک از صفاتش خاستند  
۲۷۵  گشت از انفاسش انوار آشکار وز دل پر فکرش اسرار آشکار  
  سرّ روح از عالم فکرست و بس بس نفخت فیه من روحی نفس  
  چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع زین سبب ارواح شد بسیار جمع  
  چون طفیل نور او آمد امم سوی کل مبعوث ازان شد لاجرم  
  گشت او مبعوث تا روز شمار از برای کل خلق روزگار  
۲۸۰  چون بدعوت کرد شیطانرا طلب گشت شیطانش مسلمان زین سبب  
  کرد دعوت هم باذن کردگار جنیانرا لیلة الجن آشکار  
  قدسیانرا با رسل بنشاند نیز جمله را یکشب بدعوت خواند نیز  
  دعوت حیوان چو کرد او آشکار شاهدش بزغاله بود و سوسمار  
  داعی تنهای عالم بود هم سرنگون گشتند پیشش لاجرم  
۲۸۵  داعی ذرات بود آن ذات پاک در کفش تسبیح ازان میکرد خاک  
  زانبیا این عز و این رتبت که یافت دعوت کلّ امم هرگز که یافت  
  نور او چون اصل موجودات بود ذات او چون معطی هر ذات بود  
  واجب آمد دعوت هر دو جهان دعوت ذرات پیدا و نهان  
  جز و کل چون امت او آمدند خوشه‌چین همت او آمدند  
۲۹۰  روز حشر از بهر مشتی بی عمل امتی او گوید و پس زین قبل  
  حق برای جان آن شمع هدی می‌فرستد امت او را فدی  
  در همه کاری چو او بود اوستاد کار اوست آنرا که کاری اوفتاد  
  گر چه هرگز او بچیزی ننگریست بهر هر چیزش نمی‌باید گریست  
  در پناه اوست موجودی که هست وز رضای اوست مقصودی که هست  
۲۹۵  سرّ عالم اوست در هر رشتهٔ مرهم ریش دل هر خستهٔ  
  آنچه از خاصیت او بود و بس آن کجا در خواب بیند هیچ کس  
  خویش را کل دید و کل را خویش دید همچنان از پس بدید از پیش دید  
  ختم کرده حق نبوّت را برو معجز خلق و فتوّت را برو  
  دعوتش فرمود بهر خاص و عام نعمت خود را بدو کرده تمام  
۳۰۰  کافران را داده مهلت در عقاب نا فرستاده بعهد او عذاب  
  دین و دنیا در پناه همتش زندگی داده ز بهر امتش  
  کرده در شب سوی معراجش روان سرّ کل با او نهاده در میان  
  بود از عز و شرف ذوالقبلتین ظل بی ظلی او در خافقین  
  هم ز حق بهتر کتابی یافته هم کل کل بی حسابی یافته  
۳۰۵  امهات مؤمنین ازواج او احترام مرسلین معراج او  
  انبیا پس رو شدند او پیشوا عالمان امتش چون انبیا  
  حق تعالیش از کمال احترام برده در توریت و در انجیل نام  
  سنگی از وی قدر و رفعت یافته پس یمین الله خلعت یافته  
  قبله گشته خاک او از حرمتش مسخ و منسوخ نامده از امتش  
۳۱۰  بعثت او سرنگونی بتان امت او بهترین امتان  
  کرده چاه خشک را در خشک سال قطرهٔ آب دهانش پر زلال  
  ماه را انگشت او بشگافته مهر در فرمانش از پس تافته  
  در میان دو کتف خورشیدوار داشته مهر نبوت آشکار  
  گشته در خیرالبلاد او ره نمون و هو خیرالخلق فی خیرالقرون  
۳۱۵  کعبه زو تشریف بیت الله یافت گشت ایمن هر که در وی راه یافت  
  جبرئیل از دست وی شد خرقه‌دار در لباس و جبه زان شد آشکار  
  خاک در عهدش قوی‌تر خیز یافت مسجدی هم یافت طوری نیز یافت  
  سرّ یک یک ذره چون بودش عیان امر آمد گو ز دفتر بر مخوان  
  چون زبان حق زبان اوست بس بهترین عهد زمان اوست بس  
۳۲۰  روز محشر محو گردد سر بسر جز زبان او زبانهای دگر  
  تا دم آخر که بر می‌گشت حال شوق کرد از حضرت عزت سؤال  
  چون دلش بیخود شدی در بحر راز جوش او میلی برفتی در نماز  
  در شدن گفتی ارِحْنا ای بلال تا برون آیم ازین ضیق خیال  
  باز در باز آمدن آشفته او کلّمینی یا حمیرا گفته او  
۳۲۵  زان شد آمد چون باندیشد خرد می‌ندانم تا برد یک جان ز صد  
  عقل را در خلوت او راه نیست علم نیز از وقت او آگاه نیست  
  چون بخلوت جشن سازد با خلیل پر بسوزد در نگنجد جبرئیل  
  چون شود سیمرغ جانش آشکار موسی از دهشت شود موسیچه‌وار  
  رفت موسی بر بساط آن جناب خلع نعلین آمَدش از حق خطاب  
۳۳۰  چون بنزدیکی شد از نعلین دور گشت در وادی المقدّس غرق نور  
  باز در معراج شمع ذوالجلال می‌شنود آواز نعلین بلال  
  موسی عمران اگر چه بود شاه هم نبود آنجاش با نعلین راه  
  این عنایت بین که بهر جاه او کرد حق با چاکر درگاه او  
  چاکرش را کرد مرد کوی خویش داد با نعلین راهش سوی خویش  
۳۳۵  موسی عمران چو آن رتبت بدید چاکر او را چنین قربت بدید  
  گفت یا رب زامت او کن مرا در طفیل همت او کن مرا  
  گر چه موسی خواهست این حاجت مدام لیک عیسی یافت این عالی مقام  
  لاجرم چون ترک آن خلوت کند خلق را بر دین او دعوت کند  
  بر زمین آید ز چارم آسمان روی بر خاکش نهد جان در میان  
۳۴۰  هندوی او شد مسیح نام‌دار زان مبشّر نام کردش کردگار  
  گر کسی گوید کسی می‌بایدی گو چو رفتی زان جهان باز آمدی  
  برکشادی مشکل ما یک بیک تا نماندی بر دل ما هیچ شک  
  باز نامد کس ز پیدا و نهان در دو عالم جز محمد زان جهان  
  آنچه او آنجا به بینائی رسید هر نبی آنجا بدانائی رسید  
۳۴۵  اوست سلطان و طفیل او همه اوست دایم شاه و خیل او همه  
  چون لعمرک تاج آمد بر سرش خلق حالی خاک ره شد بر درش  
  چون جهان از موی او پر مشک شد بحر را از تشنگی لب خشک شد  
  کیست کو نه تشنهٔ دیدار اوست تا بچوب و سنگ غرق کار اوست  
  چون بمنبر برشد آن دریای نور نالهٔ حنانه می‌شد دور دور  
۳۵۰  آسمان بی‌ستون پر نور شد وان ستون از فرقتش رنجور شد  
  وصف او در گفت چون آید مرا چون عرق از شرم خون آید مرا  
  او فصیح عالم و من لال او کی توانم داد شرح حال او  
  وصف او کی لایق این ناکس است وصف او را خالق عالم بس است  
  ای جهان با رتبت خود خاک تو صد جهان جان خاک جان پاک تو  
۳۵۵  انبیا در وصف تو حیران شده سرشناسان نیز سرگردان شده  
  ای طفیل خندهٔ تو آفتاب گریهٔ تو کار فرمای سحاب  
  هر دو گیتی گرد خاک پای تست در کلیمی خفتهٔ چه جای تست  
  سر برآور از کلیمت ای کریم پس فرو کن پای بر قدر کلیم  
  محو شد شرع همه در شرع تو اصل جمله گم ببود از فرع تو  
۳۶۰  تا ابد شرع تو و احکام تست همبر نام الٓهی نام تست  
  هر که بود از انبیا و از رسل جمله با دین تو آیند از سبل  
  چون نیامد بیش پیش از تو یکی از پس تو نیز ناید بی‌شکی  
  هم پس و هم پیش از عالم توئی سابق و آخر بیکجا هم توئی  
  نه کسی در گَرْد تو هرگز رسد نه کسی رانیز چندین عز رسد  
۳۶۵  خواجگی هر دو عالم تاابد کرد وقف احمد مرسل احد  
  یا رسول الله بس درمانده‌ام باد در کف خاک بر سر مانده‌ام  
  بی کسان را کس توئی در هر نفس من ندارم در دو عالم جز تو کس  
  یک نظر سوی من غمخواره کن چارهٔ کار من بیچاره کن  
  گر چه ضایع کرده‌ام عمر از گناه توبه کردم عذر من از حق بخواه  
۳۷۰  گر ز لا تامن بود ترسی مرا هست از لا تیاسو درسی مرا  
  روز و شب بنشسته در صد ماتمم تا شفاعت خواه باشی یک دمم  
  از درت گر یک شفاعت در رسد معصیت را مهر طاعت در رسد  
  ای شفاعت خواه مشتی تیره روز لطف کن شمع شفاعت برفروز  
  تا چو پروانه میان جمع تو پَرزنان آیم به پیش شمع تو  
۳۷۵  هر که شمع تو به بیند آشکار جان بطبع دل دهد پروانه‌وار  
  دیدهٔ جان را لقای تو بس است هر دو عالم را رضای تو بس است  
  داروی درد دل من مهر تست نور جانم آفتاب چهر تست  
  بر درت جان بر میان دارم کمر گوهر تیغ زبان من نِگر  
  هر گهر کان از زبان افشانده‌ام در رهت از قعر جان افشانده‌ام  
۳۸۰  زان شدم از بحر جان گوهرفشان کز تو بحر جان من دارم نشان  
  تا نشانی یافت جان من ز تو بی‌نشانی شد نشان من ز تو  
  حاجتم آنست ای عالی گهر کز سر فضلی کنی در من نظر  
  زان نظر در بی‌نشانی داریم بی‌نشانی جاودانی داریم  
  زین همه پندار و شرک و ترهات پاک کردانی مرا ای پاک ذات  
۳۸۵  از گنه رویم نکردانی سیاه حق هم‌نامی من داری نگاه  
  طفل راه تو منم غرقه شده گرد من آب سیه حلقه شده  
  چشم آن دارم کزین آب سیاه دست من گیری و باز آری براه  

حکایت

  مادری را طفل در آب اوفتاد جان مادر در تپ و تاب اوفتاد  
  در تحیر طفل میزد دست و پا آب بردش تا بناو آسیا  
۳۹۰  آب از پس رفت و آن طفل عزیز بر سر آن آب غلطان رفت نیز  
  خواست شد در ناو مادر کان بدید شد سبک در آب و ویرا بر کشید  
  مادرش آن لحظه ویرا برگرفت شیر دادش حالی و در بر گرفت  
  ای ز شفقت داده مهر مادران هست این غرقاب را ناو گران  
  چون در آن غرقاب حیرت اوفتم پیش ناو آب حسرت اوفتم  
۳۹۵  مانده سرگردان چو آن طفل در آب دست و پای می‌زنیم از اضطراب  
  آن نفس ای مشفق طفلان راه از کرم در غرقهٔ خود کن نگاه  
  رحمتی کن بر دل پر تاب ما دستگیری کن به بین غرقاب ما  
  شیر ده ما را ز پستان کرم برمگیر از پیش ما خوان کرم  
  ای ورای وصف و ادراک آمده از صفات واصفان پاک آمده  
۴۰۰  دست کس نرسید بر فتراک تو لاجرم هستیم خاک خاک تو  
  خاک تو یاران پاک تو شدند اهل عالم خاک خاک تو شدند  
  هر که خاکی نیست یاران ترا دشمنست او دوستداران ترا  
  اولش بوبکر و آخر مرتضا چار رکن کعبهٔ صدق و صفا  
  آن یکی در صدق همراز و وزیر وان دگر در عدل خورشید منیر  
۴۰۵  وان یکی دریای آزرم و حیا  
  وان دگر شاه اولوالعلم و سخا