منطق‌الطیر/آغاز

از ویکی‌نبشته

کتاب منطق الطیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

  آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید و ایمان خاک را  
  عرش را بر آب بنیاد او نهاد خاکیان را عمر بر باد او نهاد  
  آسمان را در زبردستی بداشت خاک را در غایت پستی بداشت  
  آن یکی را جنبش مادام داد وان دگر را دایما آرام داد  
۵  آسمان چون خیمهٔ برپای کرد بی ستون کرد و زمینش جای کرد  
  کرد در شش روز هفت انجم پدید وز دو حرف آورد نه طارم پدید  
  مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت با فلک در حقه هر شب مهره باخت  
  دام تن را مختلف احوال کرد مرغ جان را خاک بر دنبال کرد  
  بحر را بگداخت در تسلیم خویش کوه را افسرده کرد از بیم خویش  
۱۰  بحر را از تشنگی لب خشک کرد سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد  
  کوه را هم تیغ داد و هم کمر تا بسرهنگی او افراخت سر  
  گاه گل بر روی آتش دسته کرد گاه پُل بر آب دریا بسته کرد  
  نیم پشّه بر سر دشمن گماشت بر سر او چار صد سالش بداشت  
  عنکبوتی را بحکمت دام داد صدر عالم را درو آرام داد  
۱۵  بست موری را کمر چون موی سر کرد او را با سلیمان در کمر  
  خلعت اولاد عباسش بداد طا و سین بی‌زحمت طاسش بداد  
  سوزنی چون دید با عیب بهم بخیه با روی او فکندش لاجرم  
  تیغ را از لاله خون آلود کرد گلشن نیلوفری از دود کرد  
  پاره پاره خاک را در خون گرفت تا عقیق و لعل ازو بیرون گرفت  
۲۰  در سجودش روز و شب خورشید و ماه کرده پیشانی خود بر خاک راه  
  هست سیمای ایشان از سجود کی بود بی‌سجده سیما را وجود  
  روز از بسطش سپید افروخته شب ز قبضش در سیاهی سوخته  
  طوطی را طوق از زر ساخته هدهدی را پیک ره برساخته  
  مرغ گردون در رهش پر می‌زند بر درش چون حلقهٔ سر می‌زند  
۲۵  چرخ را دور شبانروزی دهد شب برد روز آورد روزی دهد  
  چون دمی در گِل دمد آدم کند وز کف و دودی همه عالم کند  
  گه سگی را ره دهد در پیشگاه گه کند از گربهٔ مکشوف راه  
  چون سگی را مرد آن قربت کند شیرمردی را بسگ نسبت کند  
  گه عصای را سلیمانی دهد گاه موری را سخن دانی دهد  
۳۰  از عصای آورد ثعبان پدید وز تنوری آورد طوفان پدید  
  چون فلک را کرهّٔ سرکش کند از هلالش نعل در آتش کند  
  ناقه از سنگی پدیدار آورد گاو زر در نالهٔ زار آورد  
  در زمستان سیم آرد در نثار زر فشاند در خزان از شاخسار  
  گر کسی پیکان بخون پنهان کند او ز غنچه خون در پیکان کند  
۳۵  یاسمین را چار برگی بر نهد لاله را از خون کُله بر سر نهد  
  گه نهد بر فرق نرگس تاج زر گه کند در تاجش از شبنم گُهر  
  عقل کار افتاده جان دل داده زوست آسمان گردان زمین افتاده زوست  
  گرچه هست از پشت ماهی تا بماه جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه  
  پستی خاک و بلندی فلک دو گواهش بس بود بر یک بیک  
۴۰  باد و خاک و آتش و خون آورد سرّ خویش از جمله بیرون آورد  
  خاک را گِل کرد در چل بامداد بعد ازان جانرا درو آرام داد  
  جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد عقل دادش تا بدو بیننده شد  
  عقل را چون دید بینائی گرفت علم دادش تا شناسائی گرفت  
  چون شناسا شد بعجز اقرار داد غرق حیرت گشت و تن در کار داد  
۴۵  خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست جمله را گردن بزیر بار اوست  
  حکمت او می‌نهد بار همه ای عجب او خود نگه دار همه  
  کوه را میخ زمین کرد از نخست پس زمین را روی از دریا بشست  
  چون زمین بر پشت گاو استاد راست گاو بر ماهی و ماهی در هواست  
  پس هوا بر چیست بر هیچست و بس هیچ هیچست این همه هیچست و بس  
۵۰  فکر کن در صنعت آن پادشاه کین همه بر هیچ میدارد نگاه  
  چون همه بر هیچ باشد از یکی این همه پس هیچ باشد بی شکی  
  عرش بر آبست و عالم بر هواست بگذر از آب و هوا جمله خداست  
  عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست اوست پس این جمله اسمی بیش نیست  
  در نگر کین عالم و آن عالم اوست نیست غیر او وگر هست آن هم اوست  
۵۵  ای دریغا هیچکس را نیست تاب دیدها کور و جهان پر ز آفتاب  
  گر به بینی این خرد را گُم کنی جمله او بینی و خود را گُم کنی  
  جمله دارند ای عجب دامن بدست عذر می‌آرند وی گویند چُست  
  ای ز پیدائی خود بس ناپدید جملهٔ عالم تو و کس ناپدید  
  جان نهان در جسم و تو در جان نهان ای نهان اندر نهان ای جان جان  
۶۰  هم ز جمله بیش هم پیش از همه جمله از خود دیده و خویش از همه  
  بام تو پُر پاسبان و پر عسس سوی تو چون راه یابد هیچکس  
  عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست وز صفاتت هیچکس آگاه نیست  
  گر چه در جان گنج پنهان هم توئی آشکارا بر تن و جان هم توئی  
  جملهٔ جانها ز کنهت بی‌نشان انبیا بر خاک راهت جان فشان  
۶۵  عقل اگر از تو وجودی پی برد لیک هرگز ره بکنهت کی برد  
  چون توئی جاوید در هستی تمام دستها کلی فرو بستی تمام  
  ای درون جان برون جان توئی هر چه گویم آن نهٔ وآن توئی  
  ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو عقل را سر رشته گم در راه تو  
  جملهٔ عالم بتو بینم عیان وز تو در عالم نمی‌بینم نشان  
۷۰  هر کسی از تو نشانی داد باز خود نشان نیست از تو ای دانای راز  
  گرچه چندین چشم گردون باز کرد هم ندید از راه تو یک ذره گرد  
  نه زمین هم دید هرگز گرد تو گرچه بر سر کرد خاک از درد تو  
  آفتاب از شوق تو رفته ز هوش هر شبی بر خاک می‌مالید گوش  
  ماه نیز از بهر تو بگداخته هر مه از حیرت سپر انداخته  
۷۵  بحر در شورت سرانداز آمده دامن تر خشک لب باز آمده  
  کوه را صد عقبه بر ره مانده پای در گل تا کمرکه مانده  
  آتش از شوق تو چون آتش شده پای بر آتش چنین سرکش شده  
  باد بی تو بی سر و پای آمده خاک در کف باد پیما آمده  
  آب را تا مانده آبی بر جگر وا پس از شوق تو بگذشته ز سر  
۸۰  خاک در کوی تو بر در مانده خاکسار و خاک بر سر مانده  
  چند گویم چون نیائی در صفت چون کنم چون من ندارم معرفت  
  گر تو ای دل طالبی در راه رو می‌نگر از پیش و پس آگاه رو  
  سالکان را بین بدرگاه آمده جمله پشتاپشت هم راه آمده  
  هست با هر ذره درگاهی دگر پس ز هر ذره بدو راهی دگر  
۸۵  تو چه دانی تا کدامین ره روی وز کدامین ره بدان درگه روی  
  این زمان کورا عیان جوئی نهانست وان زمان کورا نهان جوئی عیانست  
  گر عیان جوئی نهان آنگه بود ور نهان جوئی عیان آنگه بود  
  ور بهم جووی چو بیچونست او آن زمان از هر دو بیرونست او  
  تو نکردی هیچ کم چیزی مجوی هر چه گوئی نیست آن چیزی مگوی  
۹۰  آن چه گوئی وآن چه دانی آن توئی خویش را بشناس صد چندان توئی  
  تو بدو بشناس او را نه بخود راه ازو خیزد بدو نه از خرد  
  واصفانرا وصف او در خورد نیست لایق هر مرد و هر نامرد نیست  
  عجز ازان هم شیره شد با معرفت کو نه در شرح آید و نه در صفت  
  قسم خلق از وی خیالی بیش نیست زو خبر دادن محالی بیش نیست  
۹۵  گر بغایت نیک اگر بد گفته‌اند هر چه زو گفتند از خود گفته‌اند  
  برتر از علمست و بیرون از عیان زانکه در قدّوسی خود بی نشان  
  زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت چارهٔ جز جان فشانی کس نیافت  
  هیچکس را در خودی و بیخودی زو نصیبی نیست الا الذی  
  ذرّه ذرّه در دو گیتی وهم تست هر چه دانی جز خدا آن فهم تست  
۱۰۰  نیست آواز کسی آنجا که اوست کی رسد جان کسی آنجا که اوست  
  صد هزاران طور از جان بر ترست هر چه خواهم گفت او زان برتر است  
  عقل در سودای او حیران بماند جان ز عجز انگشت در دندان بماند  
  چیست جان در کار او سرگشتهٔ دل جگر خواری بخون آغشتهٔ  
  تو مکن چندین قیاس ای حق شناس زانکه ناید کار بیچون در قیاس  
۱۰۵  در جلالش عقل و جان فرتوت شد عقل حیران گشت و جان مبهوت شد  
  چون نزد از انبیاء و از رسل هیچکس یک جزویی از کل کل  
  جمله عاجز روی بر خاک آمدند در خطاب ماعرفناک آمدند  
  من که باشم تا زنم لاف شناخت آن شناخت او را که جز با او نساخت  
  چون جز او در هر دو عالم نیست کس با که سازد اینت سودا و هوس  
۱۱۰  هست دریای ز جوهر موج زن تو ندانی این سخن شش پنج زن  
  هر که او آن جوهر و دریا نیافت لا شد و از لا نشان جز لا نیافت  
  آن مگو چون در اشارت نایدت دم مزن چون در عبارت نایدت  
  نه اشارت می‌پذیرد نه بیان نه کسی زو علم دارد و نشان  
  تو مباش اصلا کمال اینست و بس تو ز تو گُم شو وصال اینست و بس  
۱۱۵  تو درو گم شو حلولی این بود هر چه این نبود فضولی این بود  
  در یکی رو وز دوئی یکسوی باش یکدل و یک قبله و یک روی باش  
  ای خلیفه‌زادهٔ بی معرفت با پدر در معرفت شو هم صفت  
  هر چه آورد از عدم حق در وجود جمله افتادند پیشش در سجود  
  چون رسید آخر به آدم فطرتش در پس صد پرده برد از غیرتش  
۱۲۰  گفت ای آدم تو بحر جود باش ساجدند این جمله تو مسجود باش  
  وان یکی کز سجدهٔ او سربتافت مسخ و ملعون گشت این سِر در نیافت  
  چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیاز ضایعم مگذار و کار من بساز  
  حق تعالی گفت ای ملعون راه هم خلیفه‌ست آدم و هم پادشاه  
  باش پیش روی او امروز تو بعد ازین فردا سپندش سوز تو  
۱۲۵  جزو کل شد چون فرو شد جان بجسم کس نسازد زین عجایب تر طلسم  
  جان بلندی داشت و تن پستی خاک مجتمع شد خاک پست و جان پاک  
  چون بلند و پست با هم یار شد آدمی اعجوبهٔ اسرار شد  
  لیک کس واقف نشد ز اسرار او نیست کار هر گدایی کار او  
  نه بدانستم و نه بشناختم نه زمانی نیز دل پرداختم  
۱۳۰  چند گوئی جز خموشی راه نیست زانکه کس را زهرهٔ یک آه نیست  
  آگه‌اند از روی آن دریا بسی لیک آگه نیست از قعرش کسی  
  گنج در قعرست و گیتی چون طلسم بشکند آخر طلسم بند جسم  
  گنج یابی چون طلسم از پیش رفت جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت  
  بعد ازان جانت طلسمی دیگر است غیب را جان تو جسمی دیگر است  
۱۳۵  همچنین میرو و بیانش مپرس در چنین دردی بدرمانش مپرس  
  در بن این بحر بی پایان بسی غرقه گشتند و خبر نیست از کسی  
  در چنین بحری که بحر اعظم است عالَمی ذرّه است و ذرّه عالم است  
  کوپله است این بحر را عالم بدان ذرّه هم یک کوپله است این هم بدان  
  گر نماند عالم و یک ذره هم گم شود دو کوپله زین بحر کم  
۱۴۰  کس چه داند تا درین بحر عمیق سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق  
  عقل و جان و دین و دل در باختم تا کمال ذرّهٔ بشناختم  
  لب بدوز از عرش و از کرسی مپرس گر همه یک ذرّه می‌پرسی مپرس  
  عقل تو چون در سر موی بسوخت هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت  
  کس نداند کنه یک ذره تمام چند پرسی چند گویی والسلام  
۱۴۵  چیست گردون سرنگون ناپایدار بی‌قراری دایما بر یک قرار  
  در رهٔ او پا و سر گم کردهٔ پردهٔ در پردهٔ در پردهٔ  
  چرخ جز سرگشته پی گم کرده چیست او چه داند تا درونِ پرده چیست  
  او که چندین سال بر سر گشته است بی سر و تن گرد این در گشته است  
  می‌نداند در درون پرده راز کی شود بر چون توئی این پرده باز  
۱۵۰  کار عالم حیرتست و حسرتست حیرت اندر حیرت اندر حیرتست  
  هست کاری پشت رو نه سر نه پای روی در دیوار و پشت دست خای  
  پیشوایانی که ره بین آمدند گاه و بی‌گاه از پی این آمدند  
  جان خود را عین حسرت ساختند هم ره جان عجز و حیرت ساختند  
  در نگر اول که با آدم چه رفت عمرها با او دران ماتم چه رفت  
۱۵۵  باز بنگر نوح را غرقاب کار تا چه برد از کافران سالی هزار  
  باز ابراهیم را بین دل شده منجنیق و آتشش منزل شده  
  باز اسماعیل را بین سوگوار نفس او قربان شده در کوی یار  
  باز در یعقوب سرگردان نگر چشم کرده در سروکار پسر  
  باز یوسف را نگر در داوری بندگی و چاه و زندان بر سری  
۱۶۰  باز ایوب ستمکش را نگر مانده در کرمان و گرگان پیش در  
  باز یونس را نگر گم گشته راه آمده از مه بماهی چند گاه  
  باز موسی را نگر زآغاز عهد دایه فرعونش شده تابوت مهد  
  باز داود زره‌گر را نگر موم کرده آهن از تف جگر  
  باز بنگر کز سلیمان خدیو ملک وی بر باد چون بگرفت دیو  
۱۶۵  باز ذکریا که دل پر جوش شد ارّه بر سر دم نَزَد خاموش شد  
  باز یحیی را نگر در پیش جمع زار سر برّیده بر طشتی چو شمع  
  باز عیسی را نگر در پای دار شد گریخت او از جهودان چند بار  
  باز بنگر تا سر پیغمبران چه جفا و رنج دید از کافران  
  تو چنان دانی که این آسان بود بلکه کمتر چیز ترک جان بود  
۱۷۰  چند گویم چون دگر گفتم نماند گر گُلی از شاخ می‌رفتم نماند  
  کشتهٔ حیرت شدم یکبارگی می‌ندانم چاره جز بیچارگی  
  ای خرد در راه تو طفلی بشیر گم شده در جست و جویت عقل پیر  
  در چنان ذاتی من ابله کی رسم ور رسم من در منزّه کی رسم  
  نه تو در علم آئی و نی در عیان نی زیان و سودت از سود و زیان  
۱۷۵  نه ز موسی هرگزت سودی رسد نه ز فرعونت زیان بودی رسد  
  ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست چون توئی بی‌حد و غایت جز تو کیست  
  هیچ چیز از بی‌نهایت بی‌شکی چون بسر ناید کجا ماند یکی  
  ای جهانی خلق حیران مانده تو بزیر پرده پنهان مانده  
  پرده برگیر آخر و جانم مسوز بیش ازین در پرده پنهانم مسوز  
۱۸۰  گم شدم در بحر موجت ناگهان زین همه سرگشتگی بازم رهان  
  در میان بحر گردون مانده‌ام وز درون پرده بیرون مانده‌ام  
  بنده را زین بحر نامحرم برآر تو درافکندی مرا هم تو برآر  
  نفس من بگرفت سر تا پای من گر نگیری دست من ای وای من  
  جانم آلوده است از بیهودگی من ندارم طاقت آلودگی  
۱۸۵  یا ازین آلودگی پاکم بکن یا نه در خونم کش و خاکم بکن  
  خلق ترسند از تو من ترسم ز خود کز تو نیکو دیده‌ام از خویش بد  
  مُرده‌ام من می‌روم در روی خاک زنده کردان جانم ای جانبخش پاک  
  مومن و کافر بخون آغشته‌اند یا همه سرگشته و برگشته‌اند  
  گر بخوانی این بود سرگشتگی ور برانی این بود برگشتگی  
۱۹۰  پادشاها دل بخون آغشته‌ام پای تا سر چون فلک سرگشته‌ام  
  گفتهٔ من با شمایم روز و شب یک نفس فارغ مباشید از طلب  
  چون چنین با یکدگر همسایه‌ایم تو چو خورشیدی و ما چون سایه‌ایم  
  چه بود ای معطی بی‌مایگان گر نگه داری حق همسایگان  
  با دلی پر درد و جانی پر دریغ ز اشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ  
۱۹۵  گر دریغ خویش برگویم ترا کم نباشم تا یکی جویم ترا  
  رهبرم شو زانکه گمراه آمدم دولتم ده گر چه بیگاه آمدم  
  هر که در کوی تو دولت یار شد در تو گم گشت وز خود بیزار شد  
  نیستم نومید و هستم بی‌قرار بو که در گیری یکی از صد هزار  

حکایت

  خورد عیاری بدان دلخسته باز با وثاقش برد دستش بسته باز  
۲۰۰  شد که تیغ آرد زند در گردنش پارهٔ نان داد آن ساعت زنش  
  چون بیامد مرد با تیغ آن زمان دید آن دلخسته را در دست نان  
  گفت این نانت که داد ای هیچکس گفت این نانم عیالت داد و بس  
  مرد چون بشنید این پاسخ تمام گفت بر ما شد ترا کشتن حرام  
  زانکه هر مردی که نان ما شکست سوی او با تیغ نتوان برد دست  
۲۰۵  نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ من چگونه خون او ریزم به تیغ  
  خالقا سر تا براه آورده‌ام نان تو بر خوان تو می‌خورده‌ام  
  چون کسی می‌بشکند نان کسی حق گذاری میکند آن کس بسی  
  چون تو بحر جود داری صد هزار نان تو بسیار خوردم حق گذار  
  یا الٓه العالمین درمانده‌ام غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام  
۲۱۵  دست من گیر و مرا فریاد رس دست بر سر چند دارم چون مگس  
  ای گناه آمرز و عذرآموز من سوختم صد ره چه خواهی سوز من  
  خونم از تشویر تو آمد بجوش تا جوانمردی بسی کردم بپوش  
  من ز غفلت صد گنه را کرده ساز تو عوض صد گونه رحمت داده باز  
  پادشاها در من مسکین نگر گر ز من بد دیدی آن شد این نگر  
۲۱۵  چون ندانستم خطا کردم ببخش بر دل و بر جان پُر دردم ببخش  
  چشم من گر می‌نگرید آشکار جان نهان می‌گرید از شوق تو زار  
  خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام هر چه کردم با تن خود کرده‌ام  
  عفو کن دون همتیهای مرا محو کن بی‌حرمتیهای مرا  
  مبتلای خویش و حیران توام گر بدم گر نیک هم زان توام  
۲۲۰  نیم جزوم بی تو من در من نگر کُل شوم گر تو کنی در من نظر  
  یک نظر سوی دل پر خونم آر وز میان این همه بیرونم آر  
  گر تو خوانی ناکس خویشم دمی هیچکس در گرد من نرْسد همی  
  من که باشم تا کسی باشم ترا این بسم گر ناکسی باشم ترا  
۲۲۵  کی توانم گفت هندوی توام هندوی خاک سگ کوی توام  
  گر نیم هندوت چون مقبل شدم تا شدم هندوت زنگی دل شدم  
  هندوی باغ دلم مفروش تو حلقهٔ کن بنده را در گوش تو  
  ای ز فضلت نشده نومید کس حلقهٔ داغ توام جاوید بس  
  هر کرا خوش نیست دل در درد تو خوش مبادش زانکه نیست او مرد تو  
۲۳۰  ذرّهٔ دردم ده ای درمان من زانکه بی دردت بمیرد جان من  
  کفر کافر را و دین دین‌دار را ذرهٔ دردت دل عطّار را  
  یا رب آگاهی زیا ربهای من حاضری در ماتم شبهای من  
  ماتمم از حد بشد سوری فرست در میان ظلمتم نوری فرست  
  پای مزد من درین ماتم تو باش کس ندارم دستگیرم هم تو باش  
۲۳۵  لذت نور مسلمانیم ده نیستی نفس ظلمانیم ده  
  ذرهٔ‌ام من گم شده در سایهٔ نیست از هستی مرا سرمایهٔ  
  سایلم زان حضرت چون آفتاب بو که زان تابم رسد یک رشته تاب  
  تا مگر چون ذرّهٔ سرگشته من در چهم دستی زنم در رشته من  
  پس برون آیم ازین روزن که هست پیش گیرم عالمی روشن که هست  
۲۴۰  تا نیاید بر لبم این جان که بود داشتم آخر دلی زان سان که بود  
  چون برآید جان ندارم چون تو کس همره جانم تو باش آخر نفس  
  چون ز من خالی بماند جای من گر تو همراهم نباشی وای من  
  روی آن دارم که همراهی کنی می‌توانی کرد اگر خواهی کنی