ملک الشعرا بهار (چهار پارهها)/بیایید ای کبوترهای دلخواه!
ظاهر
بیایید ای کبوترهای دلخواه! | بدن کافورگون، پاها چو شنگرف | |||||
بپرید از فراز بام و ناگاه | به گرد من فرود آیید چون برف | |||||
سحرگاهان که این مرغ طلایی | فشاند پر ز روی برج خاور | |||||
ببینمتان به قصد خودنمایی | کشیده سر ز پشت شیشهی در | |||||
فرو خوانده سرود بیگناهی | کشیده عاشقانه بر زمین دم | |||||
به گوشم با نسیم صبحگاهی | نوید عشق آید زآن ترنم | |||||
سحرگه سر کنید آرام آرام | نواهای لطیف آسمانی | |||||
سوی عشاق بفرستید پیغام | دمادم با زبان بیزبانی | |||||
مهیا، ای عروسان نوآیین! | که بگشایم در آن آشیان من | |||||
خروش بالهاتان اندر آن حین | رود از خانه سوی کوی و برزن | |||||
نیاید از شما در هیچ حالی | وگر مانید بس بیآب و دانه | |||||
نه فریادی و نه قیلی و قالی | بجز دلکش سرود عاشقانه | |||||
فرود آیید ای یاران! از آن بام | کف اندر کفزنان و رقص رقصان | |||||
نشینید از بر این سطح آرام | که اینجا نیست جز من هیچ انسان | |||||
بیایید ای رفیقان وفادار! | من اینجا بهرتان افشانم ارزن | |||||
که دیدار شما بهر من زار | به است از دیدن مردان برزن | |||||
شاه انوشیروان به موسم دی | رفت بیرون ز شهر بهر شکار | |||||
در سر راه دید مزرعهای | که در آن بود مردم بسیار | |||||
اندر آن دشت پیرمردی دید | که گذشته است عمر او ز نود | |||||
دانهی جوز در زمین میکاشت | که به فصل بهار سبز شود | |||||
گفت کسری به پیرمرد حریص | که: «چرا حرص میزنی چندین؟ | |||||
پایهای تو بر لب گور است | تو کنون جوز میکنی به زمین | |||||
جوز ده سال عمر میخواهد | که قوی گردد و به بار آید | |||||
تو که بعد از دو روز خواهی مرد | گردکان کشتنت چه کار آید؟» | |||||
مرد دهقان به شاه کسری گفت: | « مردم از کاشتن زیان نبرند | |||||
دگران کاشتند و ما خوردیم | ما بکاریم و دیگران بخورند» |