ملک الشعرا بهار (مثنویات)/برو کار میکن، مگو چیست کار
ظاهر
نگر تا که دهقان دانا چه گفت | به فرزندگان چون همی خواست خفت | |||||
که : « میراث خود را بدارید دوست | که گنجی ز پیشینیان اندر اوست | |||||
من آن را ندانستم اندر کجاست | پژوهیدن و یافتن با شماست | |||||
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید | همه جای آن زیر و بالاکنید | |||||
نمانید ناکنده جایی ز باغ | بگیرید از آن گنج هر جا سراغ » | |||||
پدر مرد و پوران به امید گنج | به کاویدن دشت بردند رنج | |||||
به گاوآهن و بیل کندند زود | هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود | |||||
قضا را در آن سال از آن خوب شخم | ز هر تخم برخاست هفتاد تخم | |||||
نشد گنج پیدا ولی رنجشان | چنان چون پدر گفت، شد گنجشان |