مسخ (کتاب)/تفسیر در کنیسه ما

از ویکی‌نبشته
مسخ از فرانتس کافکا
تفسیر در کنیسهٔ ما از حسن قائمیان

در آثار کافکا، که در خلال استعاره و رمز، یک نگرانی ثابت از مذهب که به حد درد میرسد وجود دارد، سکوت عجیبی در مورد نام خدا حکمفرمایی میکند. اگر دست کافکا از نوشتن این کلمه سر باز میزند بهیچوجه برای این نیست که وی دودل است و یا یک حجب ناشی از زبونی مانع اوست: کافکا میداند که فقدان کلمهٔ خدا، بواسطهٔ خلاء بی‌پایانیکه در دنیا و در قلب انسان حفر میکند، تنها میتواند پرسشی را که به اندازهٔ اضطراب روح ژرف و پهناور است، پیش بیاورد و هرگز پاسخی بدست نمیدهد. مانند دلوی که به ته چشمهٔ عمیقی فرو افتاده باشد کلمهٔ گم شده را نمیشود باز یافت. و چیز فراموش‌شده که از نام خویش عاری است به شکل دایره‌های بزرگی از سایهٔ مشوب‌کننده به روی تمام اثر کافکا گسترده میشود. سایه‌ای غلیظ، که گاهی بصورت یک چیز غیرعادی تجسم مییابد و یا در پیام زودگذری که هرگز شناخته نیست صورت خارجی پیدا میکند: مانند شمشیر که در پشت گردن فرو رفته و یا حیوان که با پوزهٔ وحشت‌آور در کنیسه بسر میبرد.

در آثار کافکا داستان «در کنیسهٔ ما» معرف یک افسانهٔ حقیقی نسیان است. کنیسه بنایی است کهنسال و ویرانیش، مانند فروریختگی جامعهٔ مذهبی یهود که کنیسه هنوز مرکز آن است به کندی و بطرز اجتناب‌ناپذیر ادامه دارد. این جای دور افتاده و کانون نیمه خاموش یک زندگی مذهبی، که میکوشد به حیات خود همچنان ادامه دهد، به آرایشی تبدیل میگردد که فاجعهٔ فراموشی جلوی آن بازی میشود.

حیوانی که با چهرهٔ وحشت‌آور در ساعتهای عبادت در کنیسه بسر میبرد اندیشهٔ بزرگ فراموش شده‌ای است که انسان از خود طرد کرده است، گرچه فراموشی انسان موفق نشده است آنرا از میان بردارد، ولی این اندیشه برای ابد زبون و ناشناختنی گردیده است. حیوان، انسان و کنیسه بطرز چاره ناپذیری از هم جدا هستند. معهذا حیوان هرگز بر آن نیست که خود را به عبادت کنندگان تحمیل کند، ولی اندک وجود مجهول و آشفته‌ای که او هنوز حفظ کرده است ظاهراً وی را از همان اضطراب انسانی می‌آکند. نه تنها حیوان مزاحمتی فراهم نمیکند، بلکه شاید درست برای همین اضطراب اوست که انسان میتواند به عبادت ادامه دهد. حیوان میتوانست روزهای شوم و بی‌ثمر خود را در سوراخی به پایان برساند ـ اما، گر چه از روح انسانی رانده شده است، ولی هنوز بیش از آن مجذوبش است که بتواند تصمیم به ترک آن بگیرد؛ هرچند که دیگر نمیتواند حتی به آن نزدیک شود. اگر در ساعتهای پرستش نباشد پس چه وقت حیوان به شناساندن خود اقدام کند؟ ولی اقدام او هر بار بیهوده است، زیرا از این پس ممکن نیست که بتوان فاصله‌ای را که انسان بین خدا و پرستش قرار داده است پیمود. حضور بی‌سروصدای حیوان جزئی ار تشریفات شده است و مردم، که متدین‌ترینشان شاید نابیناترینشان هستند یعنی کسانی که بیشتر در امانند، او را نمی‌بینند همانطور که او با چشمان بی پلک خود آنها را نمی‌بیند.

زنها، با آنکه بدین آسانی توجهشان از پرستش منحرف میشود معهذا بر اثر اضطرابی همانند اضطراب خود حیوان، از حضور ناخوشایند او فقط بطور مبهم آگاهند. نه اینکه عمق فراموشی آنها کمتر باشد، بلکه از ژرفنای این فراموشی یک هشیاری ابهام‌آمیز و زودگذر آشکار میشود که آنقدر مسخره‌آمیز است که حال که به زنان اجازهٔ احساس یک اندیشهٔ ملکوتی را میدهید باید فقط بصورت تنها شکل حیوانی باشد تا آنها بتوانند آنرا درک کنند، زیرا حیوان به آنها نزدیک است. در حقیقت بین آنها و حیوان قرابت آشکار و همدستی مرموز وجود دارد.ـ ولی، آیا در اینجا زنان در عین حال هم زنان حقیقی و هم پرتو خارجی انسان از جنبهٔ مکتوم و مختفی طبیعتش نیستند؟ ـ در سابق حیوان نمایندهٔ غایت روح انسانی بود و زنها نمایندهٔ پست‌ترین حد آن. وقتی این دو روبروی هم قرار میگیرند اندیشهٔ عالی روزگار پیشین است که تنزیل یافته است، و از روبرو شدن ابهام‌آمیز آنها شبهه‌ای بر میخیزد که از بی‌قیدی بلاارادهٔ مردان هنوز افتضاح‌آمیزتر است.

اکنون، کار تمام است. حیوان دیگر بهیچوجه در روح انسان خاطره‌ای بر نمی‌انگیزد، چه کودکان در نخستین بار که او را می‌بینند تعجبی نمیکنند. بی‌ارادگی زائیده از فراموشی همه چیز حتی تعجب را هم از میان برده است و انسان که دچار فراموشی کامل است در وضعی که درد را حس نمیکند خواهد زیست.

ممکن بود حیوان در بین عبادت‌کنندگان مثل این باشد که مرده است. چرا چنین نیست؟ چرا با وجود این میخواهند او را برانند؟ برای این است که انسان اگر چه از مدتها پیش به ناتوانی حیوان پی برده است ولی حیوان هنوز چهرهٔ وحشت‌آور را حفظ کرده است. مردم معمولی حتی او را نمی‌بینند ولی آنهاییکه بخدا میبالند یقین حاصل کرده‌اند که او بزرگ و وحشت‌آور است و برای عظمت سابقش از او میترسند.

لزومی هم ندارد که آنها به ترس خود اذعان کنند زیرا بر اثر یک واژگونی اجتناب‌ناپذیر و مسخره‌آمیز، چیزی که در سابق عالیترین چیزها بود اکنون در صحنهٔ معبد به چیز رسوایی مبدل شده است. کاملاً طبیعی است که تصمیم به راندن او بگیرند، و باز هم کاملاً طبیعی است که پیشوایان مذهبی قادر نباشند تصمیم خود را به مرحلهٔ اجرا درآورند: آیا آنها نسبت به حیوان از خادم کنیسه، که شجاعانه برای روبرو شدن با خطر مسلح میشود، بیشتر بیگانه نیستند؟ بهر جهت گوئیا باید صبر کرد تا ویرانی کنیسه بپایان برسد و حیوان بیفایده در زیر آوار آن خرد و نابود شود.

ولی اگر حیوان، در در مصیبتی که بسر بنا می‌آید، باز جان بدر ببرد جا دارد از خود بپرسیم که آنگاه وی در کجا آخرین پناهگاه خود را خواهد گرفت؟