مسالک المحسنین/قسمت رابع
قسمت رابع
●
- ورود قصبهٔ چوبه - ملاقات میرزامحمود - دیدن مسلمانهای جدید - رسیدن کاغذجات - شرح عید صد سالهٔ انتشار انجیل - آمدن میرکریم و میرعظیم - پند نامهٔ پدر میرزامحمود - سرچشمهٔ علی - ملاقات اللهیارخان پسر دار مبارک - آمدن قوانچیان - ملاقات مسیو ژرژ فرانسه.
امروز منزل ما قصبهٔ چوبه است. دو روز اینجا به یکی از رفقای مدرسهٔ من، میرزا محمود، که چندین سال است ملاقات نکردهایم، مهمانیم. به هرجا نوشتهایم کاغذجات ما را به اسم او به اینجا بفرستند. محبت همدرسی و رفاقت طفولیت، اشتیاق ملاقات و مذاکرهٔ ایام شباب و لذت یادآوری وقایع ماضیه هرگز از امتداد زمان و هجرت طولانی فراموش نگردد، و انوار مهربانی و مودت اولی خاموش نشود. زیرا متعلقین مدارس چون نقطهٔ توجهشان علم و معلومات است آمر دارالطباعهٔ قلوبشان ملکوتی و روحانی است، از این جهت روابط مهربانی و مودت ایشان صمیمی و وجدانی میشود، و همه وقت بیتغییر و تنزیل میماند. رفتیم رسیدیم. میرزا محمود در خانه نبود؛ در این نزدیکی آسیای طرح جدید احداث نموده، خودش مخانیک[۱] خوب است، املاک غلهخیز زیاد دارد، کار بسیار با بهره و منفعت درست کرده، تا آسیا یک فرسخ تلفون کشیده. رفتم دم تلفون صدا کردم، روی همدیگر را قولاً بوسیدیم. گفت بعد از نیم ساعت فعلاً روی شمارا میبوسم. به خانه دستورالعمل پذیرایی داد. نیم ساعت نکشید آمد. همدیگر را بوسیدیم، مکرر بوسیدیم. مشغول گرم صحبت شدیم. رفقا چون منتظر کاغذجات خود بودند پرسیدند، معلوم شد چند مکتوب به اسم همهٔ ما هست، عذر خواست آورد، داد. اول چشمم به خط برادرزادهٔ خودم حمید افتاد که مدتی از او خبر نداشتم. زیاد مشعوف شدم. مکتوب دیگر از برادرم بود. پاکت سوم یکی از رفقای من، که جزئی رنجشی در میان بود، از تبریز نوشته. اول کاغذ حمید را خواندم. نوشته بود:
«عموی گرانبهای من، امروز از امتحان دادن و دخول درجهٔ پنجم فارغ شدم. میدانید که ماه آخر سال تعلیم به طلاب چه سان میگذرد. از هیجده علم و چهار زبان بایست امتحان بدهم. شکر خدا دادم، امتحان بلیغ دادم وتحسین زیاد گرفتم. فقط کثرت مطالعه و مجاهده در دادن امتحان اندکی مرا از یاد شما غافل کرد. این غفلت جزئی نیز از مآثر نصایح پدرانهٔ شماست که در تحصیل من بارها فرمودهاید. خدا به شما عمر و صحت و به من توفیق خدمت بدهد. اخبار حوادث را در جراید میخوانید و همه را میدانید فقط قابل نگارش عید صد سالهٔ انتشار انجیل است، که ۲۰ فوریه ۱۹۰۳ میلادی در لندن گرفتند. میدانید که لرد مایور حالیهٔ لندن (رئیس شهر لندن) مسیو ساموئل مارکوس یهودی است. در تالار بزرگی بلدیه مجلس باشکوهی چیده بودند. اکثر نجبای لندن و وزرای انگلیس حضور داشتند. مارکوس چون صاحب مجلس بود اول نطق نوازش مدعوین را نمود. گفت اعیان محترم، به شما معلوم است که امروز عید صد سالهٔ جمعیت انتشار انجیل است، و میدانید که من یهودی هستم، ولی در این مجلس با کمال شرف و افتخار ریاست میکنم؛ زیرا از برکت علم و معارف ما همه فهمیدهایم که ادیان هر قوم از فضایل روحانی و احترام عواید و از خصایص ممدوحه تمدن انسانی است. ایام جهل و تعصب گذشته و به دورهٔ آزادی عقاید و احترام ادیان ملل داخل شدهایم، که مجلس امروزی یکی از آثار باشکوه اوست. بعد از مارکوس، «بالفور» صدراعظم نطقی نمود. خدمات جمعیت را در انتشار انجیل نشان داد. گفت انجیل را تاکنون، یعنی در این صد سال، به چهارصد زبان مختلفه ترجمه نموده و منتشر ساختهاند. این عید را نه برای انتشار کتاب و افتخار مذهب ما گرفتهایم. در عالم، مذاهب دیگر هست که اساساً از مذهب ما قدیمتراست، ولی با این کتب علاوه بر نشر نصرانیت نشر تمدن و تهذیب اخلاق نیز بعمل آمده. اگر ما بخواهیم طرف دیگر این کتاب را تشریح کنیم میتوانیم، اما من به هموطنان خود مصلحت نمیبینم، زیراکه آنوقت ذغالفروش پیدا نمیکنیم (یعنی اگر بگوییم که این کتاب هفتاد سال بعد از رفع عیسی نوشته شده؛ یوحنا، لوقا، متی و مرقس نقل قول میکنند و دیگر، دیگر عقیدهٔ عوام متزلزل شود، به وسواس افتد و تبعیت و پیروی پیشوایان دین را نمیکنند).
برادرزادهٔ متشکر شما، حمید.»
بعد از آن کاغذ برادرم را خواندم؛ مینویسد:
«برادر محبوب من، بیست سال در سفر بودی. چون تحصیل میکردی به فراقت صبر کردم، بگو حالا به کدام نوید آیندهٔ خود را ساکت نمایم؛ چرا این زحمت را قبول کردی؟ در هر قدم تو یک مرگ ناگهانی است؛ تا برگردی من از نگرانی میمیرم. به خدایت میسپارم. مادرم نماز پنجگانه را ده بار میخواند که تورا بیشتر دعا کند. احوالات تازه این است که عباس کفاش همسایهٔ ما به حسین سیاه فراش للهباشی یک جفت کفش پاشنه نخواب به هشت قران فروخته بود. حسین نسیه خواسته، عباس نداده. شب در دالان عباس آفتابهٔ مس آورده پنهان کرده. صبح، عباس در دکان بیخبر فراشها ریخنه حیاط اورا کاویدند. از زیر سنگها آفتابه را درآوردند. بعضی میگویند برادر حسین آفتابه را با خود آورده و خود در آورده. بیچاره عباس را از دکان یکسر به حبس بردند، زنجیرزدند. بعد از دو هفته پنجاه تومان جریمه گرفتند. دکان واساس البیتش را فروخت، اهل و عیالش را برداشت به روسیه هجرت نمود. اگر اینجا بودی به آن مظلوم کمک میکردی!.. پارسال همین حسین از حاجی یوسف بزاز برای عروسی دخترش بیست تومان چیت نسیه خواسته بود، حاجی یوسف نمیدهد. بعد از دو روز پسر حاجی یوسف را در کوچه با سه نفر فراش گرفته، یک بطری شراب به کیسهٔ جوان بیچاره گذاشتند، کشانکشان از بازار پیش بیگلربیگی بردند. پدرش را رسوا کردند. حاجی یوسف صد تومان مایه گذاشت تا خلاص شد. پسرش توانست بار این رسوایی را بکشد، رفت و معلوم نیست کجارفت!.. زیاده چه بنویسم. برادر محب تو، ابراهیم.»
کاغذ سوم را باز کردم. مینویسد:
«یا محسن قداتاک المسی. هنوز بیکارم و از زندگی خود بیزار. به قول قایم مقام مرحوم «مضی زمن والناس یستشفون بی». عهد مردان گذشنه دورهٔ امردان است. شعور و کفایت به چه کار، زر یکمرد بیار. آن سیه چرده که شیرینی عالم با او بود و معروف شما است سرتیپی را گرفت؛ که میتواند منکر قدردانی رجال ما باشد! میدانید چه شبها بیدار مانده بود! فمن طلب العلاسهرالیالی! خواهید فرمود سرتیپی بیفوج ایران حضیض بیاوج یا سراب بیموج است. گیرنده مغبون است نه دهنده، بلی! در تعیین عمق حمق بایع و مشتری قیاس بنده بیاساس است. بعد از این تلافی مافات را حاضر. دعاگوی شما عبدالله.»
کاغذ حمیدرا به احباب دادم بخوانند، چون آن معنی کاغذ برای ترقیخواهان خیلی مفید است؛ یهودی به اتحاد ادیان مختلفه اعتراف میکند، صدراعظم انگلیس و هن صور ثلثه[۲] را تصریح مینماید، و علویت درجهٔ معارف انگلیس را از ترجمهٔ کتاب به چهار صد لسان مختلف نشان میدهد. هنوز معارف ما ترجمهٔ قرآن شریف را محصور استثنای الا المطهرون[۳] میدارند، و از پرتو انوار او اقتباس دیگران و استفادهٔ گمراهان را مانع میشوند، و نمیدانند که در دنیا یک نفر عالم نیست که منکر شرافت کتاب آسمانی ما باشد. «رنان»[۴] معروف فرانسوی میگوید اگر کسی بخواهد به کتاب مُنزل اعتقاد بکند فقط قرآن است، زیرا این کتاب بیتحریف به عصر ما رسیده و در حضور مبعوث تبلیغ او ضبط شده که کتب دیگر منسوب بر آسمان این امتیاز را ندارند. رنان در اثبات وحی و نبوت معانی دلپذیر آورده و ادلهٔ مسکت هر منکر اقامه نموده. میگوید آنها که در دایرهٔ پیغمبر اسلام جمع شدند همه اشخاص معقول و مجرب و کاردان و نکته فهم و مستعد بودند. اگر این آیات به او وحی نمیشد ده سال چگونه میتوانست آنهارا فریب بدهد یا اغلوطه[۵] نماید.؟ در اثبات معجزه میگوید این شخص بزرگوار در چندین جا میفرماید «من بشری هستم مثل شما» در هیچ جا احیای اموات را دعوی نمیکند، میان آسمان و زمین خود را مصلوب نمیدارد، بعد زنده نمیشود. و همان قرآن را، که واقعاً تا کنون هیچ بشر مثل اورا نیاورده، برای خود معجز واقعی قرار داده. رنان در جایی میگوید دین حق آن است که عقل را قبول نماید و علم اورا تصدیق بکند. چنین دین پا فقط حقیقت اسلام و اساس متین او کلمهٔ توحیداست. رنان در رد و انکار الوهیت مسیح میگوید عجبا، امروز هر حادثه که در عالم اتفاق افتد و واقع شود سر سخن اول او تاریخ ولادت مسیح است؛ تاجگذاری سلاطین، جنگ و صلح اقوام و ملل، بنای عمارات بزرگ و آثار عظیمه، وفات معارف و سایر وقایع تاریخی را از روز ولادت نامعلوم او ابتدا میکنند، ولی ما به این قدر امتیاز و احترام اکتفا نمیکنیم، میخواهیم او را جبراً خدای خودمان قرار بدهیم، و از او که جز بشر عاجزی نبود گردانندهٔ این دستگاه عظیم خلقت بسازیم. در نزد عقل سلیم این مگر منتهای گمراهی نیست؟ بعد میگوید من با طبقهٔ روحانی کار ندارم، زیرا که آنها در میان هرملت هستند خودشان را وکیل خدا ساختهاند و از این ممر تحصیل معیشت میکنند. من با پیروان دیوانهٔ آنها کار دارم که چرا حق و باطل را نمیفهمند؟ چرا هادی و مضل[۶] را نمیشناسند؟ به چه دلیل آن هیکل وکیل بیسند خدا را از من و خود شریفتر میدانند و نزدیکتر به خدا میشناسند؟ آنها هرچه به ما گویند چرا خود باور نمیکنند؟! «توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند»! اگر آنها روحانی هستند با تعلقات جسمانی چه کار دارند!؟.. بلی در میان هر قوم اشخاصی هستند که از هرچه مردم را نهی میکنند خودشان مرتکب آن امر نمیشوند، هرچه به اسم خدا میگویند خودشان به تقدس آنها معتقدند. این بزرگواران پدران روحانی هستند، همیشه از مردم در کنارند و خودرا آلودهٔ سیئات همجنسان دنیادار ودنیاپرست نمیکنند. چون مردان خدا هستند سر کارشان با خدا است، هرکس آنها را دوست ندارد و طالب پابوسی آنها نشود انسان نباشد و ایمان ندارد. رنان میگوید تنظیمات طبیعی بشریت برادری و برابری و آزادی است (اما نه آنکه در مغرب زمین است). برادریم به جهت اینکه همه اولاد آدمیم، برابریم به جهت اینکه امتیازی در ولادت و وفات نداریم، آزادیم به جهت اینکه کسی بفرماید یا خودمان بخواهیم که نشنویم، نبینیم، نفهمیم نمیتوانیم. پس منیما آزاد واز تحت ریاست خود و دیگری بیرون است. اقتضای طبیعی را مانع خلق نشده، و برای طیران مرغ خیال بشرطی دورهٔ فضای واسعهٔ خلقت از لمحهای بیش نیست. همهٔ شرایع آسمانی و قوانین ارضی فقط برای فهمانیدن این معنی وضع شده. مبعوثین هر عصری برای ارائه و تلقین همین معرفت یا عبادت روحانی برخاستهاند و دانایان عصر را به تشریح و تعلیم او گماشتهاند، که بشر را به این مسلک طبیعی هدایت بکنند و نصیحت نمایند. واقعاً اگر دانایان و پیشوایان که ناصح قوم هستند خود پند نگیرند و عارف حق نباشند چگونه میتوانند یا چه حق دارند ناصح واقع شوند، و اگر بشوند البته هر روز اختلافی پیدا شود، فسادی بروز میکند و به جایی رسد که حالا هستیم. مردمان ساده لوح و عوام میبینند شخصی به او نصیحت و وعظ میکند؛ او را با انواع عقوبات شدیده تهدید مینماید؛ که مال یتیم را نخورد خودش میخورد، دروغ نگوید خودش هم میگوید هم مینویسد، طالب شأن و جلال نشود خودش مثل سلاطین یدک میکشد و دربار دارد، نماز نافله[۷] بخواند، روزهٔ مستحبی بگیرد خودش ناهار ملوکانه میخورد، عوض نوافل به حساب گندم املاک خود وارسی مینماید و یک دقیقه از مشاغل دنیوی سر فارغ ندارد… در این صورت اگر مردم گمراه شود تقصیر ناصح نیست؟! اگر یک مجنون دعوی بابی بکند، کافر دیگر قرآن جدید بیاورد، مردم را فریب دهد؛ آشوبی در اسلام برپا کند و هزاران خونهای ناحق ریخته شود تقصیر کیست؟ یا عبدالوهابی[۸] درآید اسلام مارا بتپرستی بگوید، طایفهٔ وهابی تشکیل شود، مواضع متبرکه را غارت نماید، خون مظلومین را بریزد مسئول کیست؟ باعث گمراهی هر قوم همان هدایت کنندگان است لاغیر. هادی و ناصح ملت اسلام آنها هستند که ما را به عبادت خدا و معرفت نفس و حفظ وجود و تشویق به تحصیل معارف و معلومات میکنند. هر هادی و ناصح که غیر از این بما یاد بدهد مضل و مهلک ملت اسلام است.
بعد از ظهر میرزا محمود مارا برد به تماشای آسیا. کنار رودخانه عمارت چهار مرتبه ساخته. از همان آب که آسیا را میگرداند چرخی برای چراغ الکتریک درست کرده و قوهٔ مفت تحصیل میکند؛ هشتاد چراغ ده شمعی میسوزاند. آبشار مصنوعی درست کرده، آبی که از آسیا بیرون میآید از چهار ذرع بلندی میریزد روی سنگهای مفروش و در عرض شش ذرع مسافت در کمال صفا و طراوت جاری میشود. در جلو آسیا باغی کاشته، درختهای خوب پیوند کرده، میوههای درشت از هر قبیل به عمل آورده، تاک زیاد زودرس که از «هوتکر»[۹] و فرنگستان آورده، ساباط[۱۰] قشنگ درست نموده تا بسیار خوب حاصل میدهد و فروش میشود. از دو جفت سنگ چدنی روسی چهل خروار آرد بیسبوس برمیدارند، یومیه پنجاه تومان دخل میدهد. انواع مرغابیها و مرغهای هولاندی و جنس دیگر تربیت کرده، که جوجههای چهار ماههشان نیم من گوشت دارد، تخمهاشان اکثر دو زرده دارد. از نتایج زحمات و مساعی او محظوظ شدم. هرچه در مدرسه از تصورات و آرزوهای آیندهٔ او شنیده بودم به اکثر آنها نایل شده. تمجیدش مینمودم. میگفت که بعد از مراجعت دیدم دستگاه خدمت قابلتوجه نیست، برگشتم به خانه. اینها را با صد زحمت و مشقت فراهم آوردم. از فقدان آهنگر خوب، نجار ماهر، مزدور کارفهم نمیدانید چه خونابه کشیدهام. همه را خودم نقشه کشیدهام. (مدل) نمونه ساختم، نشان دادم تا درست کردند. سه سال است به کار افتاده. چون دخلش محسوس شد متمولین ما حسد بردند. خواستند بسازند چون خودشان علم ندارند ناتمام میماند. رفتند از خارج اوستاد آوردند؛ فعلهٔ بازاری خودرا مهندس آسیا ساز به قلم داد، مبلغی پول گرفتند. بالاخره فلان چیز را باید آورد، فلان اسباب را خرید. در سر هر مایحتاج مختصر دو ماه معطل شدند، بعد از آمدن معلوم شد که تنگ یا گشاد، قصیر یا دراز است. نشد باید خودم بروم بیاورم. اوستاد رفت و دیگر نیامد.
«و آن دگر پخت همچنان هوسی | وین عمارت به سر نبرد کسی» |
خانهٔ جهل خراب بشود. سال و ماه گذشت و چیزی ساخته نشد. تنخواه خوابید، مردم خندید. حالا دیگر کسی آرزوی این نفع کم مایه را نمیکند. حالی شدند که صاحبکار باید عالم باشد، وگرنه کارخانهٔ چینیسازی حاجی روشن میشود، که ده سال سفر فرنگستان کرد و هربار طور دیگر فریبش دادند، آخر غصه مرگ شد. یا راهآهن محمود آباد[۱۱]، که مزدور ماهی پنج تومان را عوض مکانیک آوردند، و تعمیر بندر را نساخته به راهآهن و حمل مهمات پرداختند. لوکوموتیف به آب افتاد و خراب شد. اگر خائنالضرب[۱۲] پانصد خروار مس سکه نمیزد یا به غش نقره مسکوک نمیفزود و با ثروت ایران مبادله نمینمود از زیر خسارت او چگونه میرست و چندین کرور ترکه میگذاشت؟ از میرزا محمود پرسیدم چرا خانه نشین شدی، خدمت شخصی خودرا به خدمت وطن ترجیح دادی؟ در خدمت دولت هم میتوانستی کارهای بزرگتر از عمل آسیا و احداث باغ ببینی. در روسیه شهزاده خانم قنادی است، ایمپراتور شراب میفروشد. در انگلیس و آلمان همهٔ نجبا و مبعوثین تجارند، کارخانه دارند. فیلیکس فور[۱۳]، رئیس جمهور متوفای فرانسه، دباغ بود. گفت این قصه سر دراز دارد و دردسر آورد. گفتم دل من گنجایش قصههای دراز و غصههای زیاد دارد؛ آخر میخواهم بدانم پدر شما وزیر، شما چرا به آسیابانی قناعت کردید؟ گفت از پاریس، شما به بیرون رفتید. من با هزار شوق و آرزو به وطن آمدم، شرفیاب حضور شدم. روز دیگر در جزو عملهٔ خلوت مرا جا دادند. دو سه روز گذشت، دیدم نه، این مدرسه هم درجات دارد. صبر کردم، دیدم اشکال و صعوبات ترقی مقامات عالیه ورای تحمل من است. گذاشتم و گذشتم، برگشتم به خانه. بعد از شش سال دوباره به تهران رفتم. آن وقت خواستند مرا به سفارتخانهٔ پاریس تعیین کنند، مادرم راضی نشد. حالا دو پسر دارم. نمیخواهم آنها را تربیت بکنم. میبینم وطن ما محتاج مردمان عالم و با تربیت نیست. برای ایران غلام بچههای بیسواد به رجالی کافی است… گاهی فکر میکنم که کاسهٔ جهل ملت ما پرشده، دیگر جای یک قطرهٔ خالی نمانده. البته بعد از این در رحمتی به روی ما باز میشود، اقتضای وقت مرهونیت خودرا مینماید، کارداران دولت که سرنوشت این ملت مظلومه ودیعهٔ کفایت آنها است مسؤلیت خودرا میفهمند، آنوقت متاع فضل را مشتری پیدا شود، باز بهتر است که آنهارا تربیت کنم. علیالحساب در این تردید هستم تا قسمت چه پیش آورد. گفتم اینها که میگویی همه صحیح است. بیشتر از تربیت یافتگان فقط در این تردید خود گمراهند، از زحمات خود پشیمان هستند، شکایت میکنند و حق ندارند. ایران ما چند وزارتخانه دارد. اگر هر تعلیمگرفته را وزارت بدهد باید پانصد وزارتخانه تشکیل نماید. وانگهی جوانی که در بیستودو سالگی مهندس میخانیک یا دکتر شد این جور عالم بیتجربه را چگونه و در کجا میتوان وزارت داد. مگر در اروپا وزرای بیستودو سال هست؟ مگر در سایر دول بعد از اتمام تحصیل تا در عضویت یک وزارت از دفترداری تا نایبی در ۲۰ و ۳۰ سال، تجربه را بر معلومات مکتسبی خود نیفزاید، در علوم و تنظیمات دایر وزارت خود چندین کتاب تألیف وانتشار ندهد، حسن توجه و اطمینان ملت را جلب نکند. و معروف نگردد میتواند وزیر شود؟ زحمات تدریس و تحصیل معلومات را برای جلب شئونات میکنند یا تصفیهٔ روح و تزکیه نفس؟ مگر شما درس خواندید که به ملت منت گذارید و دولت را مرهون خود شمارید، به عرشهٔ ریاست بنشینید، تیغ سیاست بکشید؟! وظیفهٔ عالم بیغرض تربیت ارواح جاهله و نفوس کاهله است وگرنه تفاوت شما با آن حشر[۱۴] جهال که از دکان صراف و بقال برخاسته و فعال هستند چه میشود؟ پس شما دعوی کدام شرف نفس را میکنید؟ آنکه داشتید یا آنکه تحصیل کردید؟! میرزا محمود فهمید که چه میگویم. گفت صحیح است، تحصیل علم برای شرف اوست نه برای خودنمایی و خودستایی و جلب منافع. اما ملتی که درجات ترقی خدمات، ومراتب تحصیل تجربه و نتایج او، فضایح و سیئات و تملق و دروغ و نشر شنایع و ترهات است شخصی که شرف دارد چگونه میتواند آنجا معلم و مربی گردد؟ چه میفرمایید! مگر ما میخواستیم روز ورود مارا وزیر بکنند! نه، به همان شرف انسانیت قسم که نمیخواستیم. ما طالب همان ترقی مندرج و تحصیل تجربه و استحقاق ترقی بودیم و هستیم. اما در صورتی که ملت جاهل و دایرهٔ حشر بربر، رؤسا خائن و خودستا، دیانت معدوم، صداقت موهوم یقین بدانید که هیچ پیغمبر هدایت چنین قوم ضاله را قبول نمیکند و از میان ایشان که منتظر بلای آسمانی هستند میگریزد تا چه رسد به امثال بندهٔ ناقص و نافهم. پدر من مقالهای در شرح رجال ما مرقوم داشته، میدهم بخوانید تا بنده را تصدیق نمایید[۱۵] گفتم چرا بخوانیم؟ چیست که ما نمیدانیم، کدام پرده است که ما از پشت او بیخبریم، تکرار بدیهی چرا بکنم؟ سخن من در این است که دوستداران وطن (پاتریوت) باید به وطن خدمت کنند. اگر موانع در پیش است رفع نمایند، صعوبات را متحمل شوند، در هدایت گمراهان به پیغمبر ما تأسی نمایند، از افعال حسنه واقوال صحیحه محبت علم را در انظار جهال بیفزایند، و خودبین نباشند، فضیلت نفروشند، جاهلان را به بیعلمی توبیخ نکنند، منفعل ننمایند وگرنه جوان بیست ساله باید به مرد هفتاد ساله بگوید: «تو نمیدانی، تو نمیفهمی!» خون بشری این استخفاف را قبول نمیکنند و در واقع بیادبی است، آقای من! چگونه مخالفت جهال به اقوال و افعال شما مؤثر است، در طبایع جهال عکس این را بدانید، به موسی کلیم قول[۱۶] لین را امر فرمودند.
در این بین خادم آمد گفت سیدعظیم و میرکریم میآیند. میرزا محمود ابروی خودرا چید، شانههای خودرا بفشرد و لمحهای منفکر شد، گفت بیایند. معلوم شد منتظر استیذان نبودند، در پیش کرده را گشودند. با صدای بلند و مد سلام و آهنگ شرف ستایی درآمدند، یکسر به صدر اتاق رفتند نشستند. برخاستیم، تعارف کردیم. یکی از آنها گفت آقامیرزا محمود، چرا از ورود آقایان مارا خبر ندادهاید؟ روز اول بایست خدمتشان رسیده باشیم! گفتم به زحمت شما راضی نبودیم. گفت نخیر، چه دخل دارد. ما سادات این بلد هستیم، هرکس بیاید باید مخبر باشیم، خدمتشان برسیم.. من سخن اورا فصل[۱۷] کردم با فرانسه به میرزا محمود گفتم مرد جسور و بیادبی است. گفت گوش بدهید چهها قالب خواهد زد! از آن عباس دوستهای[۱۸] معروف است، خودش را داخل نسب کرده. آن دیگری پیرمرد فقیر است، گویا سید هم باشد. بعد برگشتم گفتم جناب آقا سواد دارید؟ گفت مگر نشنیدهای که جد ما درس نخوانده بود! گفتم جد سادات به مکتب نرفته و خط ننوشته مسئلهآموز صد مدرس شد، شما هم البته از این فضیلت اجدادی بهره دارید. گفت جد ما «پیقونبر» بود، ما نخوانده چه بدانیم! گفتم اسم پدر جد شما (صع) کیست؟ گفت عبدالله. گفتم پدر عبدالله که بود؟ گفت سرکار بگ، من معنی این کلام شما را نمیفهمم اسم پدر جد من بشما چه لازم است، مگر اورا باید با جدش شناخت! گفتم نه، شما را باید با پدرت شناخت. گفت پدر من سید فتاح چماق زن .. به هرکس یک چماق میزد کارش تمام بود. گفتم موسوی هستی یا حسینی؟ گفت نمیدانم چه میگویی، ما «افلاد پیقونبر» هستیم. حسین و موسی کیست؟! من با کمال تأنی و سکوت صحبت میکردم که انزجار خودرا از بیادبی او نفهمانم. حسین خندهٔ معروف خودرا متصل به خرج میداد. اشارهٔ سکوت میکردم، خودداری نمیتوانست. سید عظیم گفت ما آدم خنده نیستیم، چرا میخندی؟ از تنگی شلوار شما، اگر نوکر باب، یاور و سلطان هم باشید نمیترسیم، چون مهمان آقامیرزا محمود هستید در خانهٔ او به شما حرف نمیزنیم، میرویم بیرون در منتظر میشویم. بیایید بیرون هرچه میخواهید به ما بخندید.. گفتم آقا سید، شما به او التفات نکنید، جوان است ناخوشی ضحک دارد، امروز قدری زعفران هم خورده بیشتر میخندد. سید گفت آقای بگ، اسمت را نمیدانم، زعفران را به ما نشان ندهید، بناگوش ما زعفرانی نیست. آقا میرزا محمود شاهد است که ما بیغیرت نیستیم، شما هم معلوم میشود جنس او هستید. «افلاد فاطمه» را بیاحترامی میکنید. گفتم ها! سید، تا حال اولاد پیغمبر میگفتی حالا اولاد فاطمه شدی! درآوردم بیست قران شمردم، گفتم ده تا مال شما ده مال رفیق شما. فوراً تغیر ناسید مبدل به تبسم گردید. سر و گردن را پیچ و تاب داد، دعا و ثنا نمود. برخاستند رفع زحمت کردند، با کمال مهربانی و تواضع همدیگر را وداع آخرین نمودیم…
به خیالم آمد که از محمود مقاله پدرش را بخواهم بخوانم، مبادا از من دلگیر شود که چرا نخواستم بخوانم. وانگهی دعوی من به دانستن همهچیز و نبودن اسرار مکتومه خودستایی غلطی بود که سهواً از من سر زد و آمدن سادات مانع ایراد معذرت گردید؛ کیست در دنیا که همه چیز را بداند؟ میرزا محمود از من حیا نمود وگرنه میپرسید که میدانی خون بدن تو در شش دقیقه چگونه از بدن به دل و ریه میریزد، باز بر میگردد در همه تن تو دوران مینماید؟ یا غذا در معده کی و چطور میجوشد، به تحلیل میرود، خون میشود و خون تولید سایر اخلاط را مینماید؟ معلوم است نمیدانم و ملزم میشدم. البته اینکه همه را در خارج بدانم و آنچه در داخل بدن من است ندانم انفعال دعوی کودکانهٔ مرا کافی بود. هرگز نباید شخصی خودرا همهدان بداند و منکر قصور بشری یا «فوق کل ذی علم علیم[۱۹]» بشود.
به میرزا محمود گفتم شما وعده کردید مقالهٔ والد مرحوم را بدهید بخوانم، بدهید شب در رختخواب میخوانم؛ همان عادت جوانی ایام مکتبی الان هم با من است. هرقدر خسته باشم تا نیم ساعت اقلا نخوانم خوابم نمیبرد. میرزا محمود رفت کتابچهٔ کوچکی با جلد ترمهٔ بسیار خوشخط آورد. مقدمه را مطالعه نمودم، پندنامهایست که به پسرش میرزامحمود نوشته. مینویسد:
پسر محبوب من، تو گرامیتر از جان منی، نتیجهٔ حیات چندین سالهٔ منی، وارث واحد منی، هرچه دارم از آن توست. بعد از من جانشین من باش ولی نه در مسند وزارت ایران، مگر وقتی که هیئت وزرا همه عالم باشد و مسئول. ترا علم آموختم که ادارهٔ ملی را آشنا بشوی، حب وطن را بفهمی، سلطان وقت را بپرستی، عواید خودرا محترم بداری، و از هیچ ملت جز علم و صنعت و معلومات مفیده چیزی قبول نکنی. تقلید ننمایی؛ یعنی در همهجا و همیشه ایرانی باشی و از برکت علم و معاشرت ملل خارجی بفهمی، حالی شوی که مشرقزمین غیر از مغرب زمین است؛ در یکی آفتاب طلوع میکند در دیگری غروب مینماید. این دلیل ساده کافی است که ما خودمان را با آنها فرق دهیم، تفاوت استعداد خودمان را بدانیم و از آنها جز نظم ملک چیزی استعاره نکنیم. مبادا شعشعهٔ ظاهری آنها ترا بفریبد، مبادا تمدن مصنوعی یا وحشت واقعی آنها ترا پسند افتد! در این زمینه نصایح مفیده مینویسد، دعایی به توفیق پسرش میکند که خدا اورا وطندوست و ملتپرست نماید، بعد شروع به مطلب مینماید. بعضی مطالب اورا عیناً درج میکنم:
میگوید: نور چشم من! میدانم در سایر دول معنی وزیر چیست، ولی در ایران رئیس یکی از شعبههای موهومی ادارهٔ دولت را وزیر خوانند. وزیر جنگ، وزیر مالیه، وزیر عدلیه، وزیر معارف، وزیر خارجه، وزیر داخله، وزیر دربار، وزیر انطباعات، وزیر گمرک، وزیر پست و تلغراف، وزیر تجارت و فلاحت، وزیر فواید، وزیر طرق و شوارع،…. اگر برای کسی شأن وزارت باید داده شود همان روز وزارت جدیدی احداث میکنند؛ مثلا وزیر همایون و هکذا. حالا ببینیم اینهمه وزارتخانهها برای ایران طبیعی و قدیم و یادگار کیان است یا مصنوعی و جدید و تقلید فرنگیان؟! بدیهی است در تاریخ ایران جز یک وزیر پیشکار پادشاه و چندین سرکرده و سردار سواره و پیاده منصبی نداشتیم که وظیفه دولت را بخورد و هیچ کاری نکند. این را هم باید بدانیم تشکیل این وزارتخانه برای ایران لازم بود یا نه؟ این تقلید را دولت ایران به اختیار میکند یا اجبار و اضطرار؟ نخیر، تغییر اوضاع عالم و توسیع میدان سیاسی دنیا تأسیس این وزارتخانهها و تعیین وزرا را برای ایران واجب نمود، اگر نکند امکان زیستن ندارد. وگرنه اگر مارا به حال خود میگذاشتند همان رسم اجدادی را امتداد میدادیم نه شال و کلاه را به اپلیت و موندر فرنگی[۲۰] و نه سوارهٔ قره پاپاق و شاهسون را به فوج قازاق تریاکی و بنگی عوض میکردیم. پس مجبوراً بایست همرنگ سایر ملل بشویم. این بود که در این پنجاه سال دورهٔ تقلید، در ایران بساطی چیده و طرحی ریخته شد که از تشخیص عقلای عالم اعتراف عجز مینمایند. هر بیننده از خود سؤال میکند. اگر این ترتیب وزارتخانهها تأسی فرنگیان است کدام دولت اروپ وزیر بیسواد دارد؟ در کجا وزیر اسم دارد اما اداره ندارد؟ اسم بیمسما برای چیست و رسم کجاست؟ مثلا وزیر عدلیه شخصی است که مطلق وجود علم حقوق را قایل نیست؛ با ده نفر اجزا و معاون در عمارت عالیه و اتاقهای متعدد مینشیند، به امور متنازع فیهای مردم میرسد. اگر اساس این اداره یعنی دستورالعمل قطع دعاوی از روی شرع است صاحبان شرع در هر کوچه از این متاع میفروشند و خریدار میجویند، و اگر از روی قانون مملکت است مدرسهٔ تعلیم قانون ما کجاست؟ کتب حقوق ما کدام است؟ و دستگاه وضع قوانین و اصلاح و تغییرات او چه نحو است؟ اگر نه شرع است نه قانون، اساس عدل ما نظر و خیال شخصی وزیر است در همه جای ایران از داروغه گرفته تا حاکم همه با رأی و میل و نظر شخصی خود آمر و حاکمند، در این صورت چند نفر آدم را معطل کردن و پنجاه هزار تومان مخارج هرساله این تقلید مضحک نمودن برای چیست؟ کیست که خون بشری دارد و غرض و طمع ندارد که بتواند در امور مردم عدل و نصفت به خرج بدهد؟ سلمنا که از آسمان چندین ملک در صورت آدمی نازل شدند و بیقانون در ایران وزارت عدلیه و اجزای اورا بهراه انداختند پس اینهمه ناسخ احکام آن وزیر از کدام دستگاه عدلیهای اندرون بیرون میشود؟ دستگاه ظلم و استبداد را در کدام لغت عدل میگویند؟ وزارت تجارت سایر ملل برای توسیع تجارت و انتظام عمل بیرون بری اموال کارخانجات است که صد شعبه دارد؛ در ایران کدام تجارت اقتضای وزارت میکند؟! کدامین معامله مستلزم ریاست یک شخص بیسواد است؟! و اگر این دستگاه فقط برای قطع دعاوی تجار تهران است پس قضاوتخانه را چرا وزارتخانه میگویند؟ وزارت معارف سایر دول چندین شعبه میباشد. دولتی که به قدر ایران تبعه دارد اقلا سیهزار مکتب و مدرسه دارد در این صورت تعیین رؤسا و معلمین مکاتب و مدارس، وارسی دخل و خرج آنها و تغییرات هرروزه از هر قبیل با وزارت معارف است. در وطن ما که هنوز ده مکتب مقدمات نیست، در جزو دخل و خرج مالیات هنوز جدول مخارج وزارت معارف ایجاد نشده، ده کتاب مفید اطفال یا رجال تألیف نشده وزارت معارف چه میکند؟ مأموریتش چیست! دایرهٔ ریاست او کجاست! مگر یک مدرسهٔ دارالفنون و یک مجمع معارف که برای لطیفهگویان بیکار و الواد بیعار شعبهٔ مداخل باز شود وزارتخانه لازم دارد؟ فقط در ایران وزارت مالیه و جنگ و خارجه و داخله لازم است؛ اولی را نداریم، دومی و سومی تا بین بیپاپوش، توپهای حاجی میرزا آقاسی و سرتیپان بیفوج، و قناسیل و سفرای وظیفهخور معلوم را دارا هستند. چهارمی که واجبترین شعبهٔ ادارهٔ مرکزی است نخواهیم داشت، و اگر میداشتیم چون ایران واقعاً داخله دارد لامحاله بیمسما نمیشد… نور چشم من، اینها را مینویسم که بدانی این اسامی بیمعنی سالی پانصد هزار تومان پول دولت را تلف میکند و بر خندهٔ خارجی میافزاید که یکی از آن وزرا منم. صبح میآیم مینشینم، در اطراف چند نفر متملقین محتاج میایستند، بعضی مینشینند، حرف میزنند و میشنوند. من به کارهایی که داخل مأموریت من نیست مشغول میشوم. وقت ناهار میرسد، آن مجموعههای مقرری نام گرامی وزارت گذاشته میشود. شکمپرستان میخورند و متفرق میشوند. فردا نیز به همین قرار… گاهی به حضور میطلبند، یا صدر اعظم آدم میفرستد، میروم. گاهی حرفی نشنیده برمیگردم. گاهی امر میشود که موکب همایون به شکار میرود، حاضر رکاب باشید، جزو ملتزمین هستید.. روز ما گذشته و کار مملکت ساخته است. حالا ببینید هرکس وجدان دارد و قوهٔ منفعله دارد میتواند آرزوی چنین مسند بیسند را بکشد؟ یا این مقام مسئولیت را تصرف نماید؟ .. روزی سخن از دایره ساختن وزارتخانهها در میان بود. من نقشهای چنانکه میدانید اول دایرهٔ بزرگ مرکز، بعد مرکز را به دوایر شش وزارت، بعد ممالک محروسه را به چهار قسمت یعنی مملکت، هر مملکت را به چهار ایالت، هر ایالت را به چندین بلوک، هر بلوک به چندین نواحی قسمت کرده هر مملکت را مرکز مخصوص، و هر مرکز را دوایر مربوط وزارت سته[۲۱] کشیدم. روابط ایالتها را از یک طرف به مرکز خود و از یک طرف به بلوک و نواحی متعلق به ایالت نشان دادم و تفصیلات لازمه را تذییل[۲۲] نمودم، به دارالشوری تقدیم کردم. گرفتند نگاه کردند. یکی از آن میان که از مقربین است گفت: آقا، من از این دوایر شما چیزی حالی نمیشوم؛ اگر منظور شما دایره نشستن وزرا است چه عیب دارد، برخیزیم بنشینیم، و اگر منظور شما محدود نمودن وزارت است قبلهٔ عالم باز هروقت به کسی شأن وزارت مرحمت فرماید میدهد، دیگر این تضییع اوقات چرا؟! دیگری گفت نخیر، فلانی میخواهد که وزرا همیشه مثل سنگ آسیا مدور باشند و متصل بگردند! همه قاهقاه خندیدند.. بعد یکی گفت اینها به کار ایران نمیخورد. ده هزار سال است اجداد ما همینطور وزارت کردند و خیلی خوب کردند.. سخن دایره ساختن وزارتخانه در اینجا ختم شد. روزی سخن از تشکیل بانک به میان آمد. من فواید اورا نشان میدادم، میگفتم لذت ثمر بانک را ملل اروپا میدانند که دویست سال است تخم او را در مملکت خود کاشتهاند. یکی از رجال گفت گمان ندارم بانک فرنگیان از بالنگ ما لذیذتر باشد. چه مضایقه، بیارید بکارید، میخوریم میبینیم. چرا، بادمجان قرمز را کاشتند خوردیم بد چیزی نیست. اول مردم نفرت میکردند، میگفتند، بادمجان ارمنی است، حالا همه معتاد شدهایم و میخوریم.. روزی سخن از تزیید قشون میکنند. وزیر لشکر گفت قشون ما که الان داریم در هیچ دولت نیست، برای هریک از آحاد لشکری حرزی[۲۳] لازم است که گلولهٔ دشمن به آنها نخورد. من چنین آدمی را میشناسم که اگر قبول کند مینویسد و میشود. دفعهٔ آخر که قشون ما هرات را منصرف شدند انگلیسیها برآشفتند؛ کار به جنگ و جدال کشید، با کشتیهای جنگی به بنادر آمدند، قشون از هرات برگشت و تخلیه نمود. برای اصلاح ذاتالبین شوری بود. یکی از وزرا گفت میرزاحسن گوهری بیایددعای زبانبندی ملکه انگلیس را بنویسد کار حسبالمأمول بگذرد. اینها قابل این خیالات و تراشیدن وسایط روس و فرانسه نیست.. روزی در سر القاب صحبت بود؛ رئیس شوری گفت فردا عید میرسد، مردم منتظر مرحمت پادشاهند. ایران شش هزار سال است این عید را میگیرد، به خدام و امرا و حکام خلعت و منصب مرحمت نموده، به یک نفر سفیر باید لقب بسیار بزرگی مرحمت شود نمیدانیم چه باید کرد؟ یکی از آن میان گفت در میان القاب خودمان چیز قابلی نمانده از عناوین خارجه پرنسی[۲۴] را استعاره مینماییم، مقبول افتاد و معمول شد. در محاربهٔ شیخ عبیداله کرد اول خیال کردند هرچه کرده گذشته، چون حرکت قشون مارا بشنود میگریزد. یکی از وزرا که مسلماً سیاسیدان و متحدالافکار من است گفت یکی از دول مجاور ما برای اینکه دولت ایران به اعلان بیطرفی خود خیانت کرده و دولت محارب او را راه و آذوقه داده محرک عبیداله است. از حالت ما بیخبر نیست، میداند که سوق لشکر کافی با این بیپولی و بیراهی و پریشانی اوضاع دیگر چقدر طول و اشکال دارد. از هیاهوی ما در مجالس، دشمن مجاهد بر نمیگردد، واهمه نمیکند. بعد از دو روز میشنوید که تبریز را اکراد محاصره کردند. باید قشون فرستاد، هرچه زودتر فرستاد، برمیگردد چه حرف بیمعنی است؟! تاکنون پانصد نفر آدم کشته و یک کرور بیشتر مال تبعه را منهوب نموده، اگر دو روز دیر بکنید جسامت فتنهٔ اورا مقیاس شعور ما کفایت نمیکند. یکی برخاست گفت جناب آقا، چرا یک مشت اکراد را شما اینطور جلوه میدهید؟ ایران هنوز نمرده. ما بارها حامی او را که میدانیم به کجا اشاره کردید به حول خدا مغلوب نمودهایم. عوض سوق لشکر و مخارج زیاده ختم سه روزهٔ نادعلی کافی است، ما ذوالفقار داریم آقا، ذوالفقار! … شما چه میفرمایید … به من واگذارید، ببینید میکنم یا نه.. روزی سفیر فوقالعاده به فرانسه میفرستادند که ناپلئون سیم میان معاهدهٔ ایران و انگلیس حکم باشد، توسط نماید. سفیر شال و فیروزه با اجناس دیگر خواست که در هرجا از خاک سه دولت خواهد گذشت به مأمورین و مستقبلین هدیه بدهد و بذل و بخشش بکند. یکی از رجال گفت صد فرمان سفید مهر برای شما حاضر کردهایم، به هرکس هر درجه نشان شیر و خورشید را بخواهید بنویسید بدهید. هرجا میخواهید، هرچه میخواهید بکنید. از این فقره آسوده باشید، بالغاً مابلغ[۲۵] به شما کفایت میکند..
کتابچه را تا صبح خوانده تمام کردم. بعضی اسرار، که از اظهار او خود نویسنده منفعل میشود کجا مانده گوینده و شنونده، به سکوت میگذرم. به میرزامحمود از خواندن این نسخهٔ نفیسه و دانستن بعضی اسرار مخفی تشکر نمودم. اسبابها را جمع کردیم بردیم، معلوم شد که پاپوشهای مارا مرمت لازم است. این دو روزه چنان سرگرم محبتهای میزبان و کریم شدهایم که کار واجبی را فراموش کردهایم. میرزامحمود خوشنود شد، گفت این فقره وسیلهٔ حسنهٔ غیرمترقبه شد، امروز بمانید اینجا چکمهدوز خوب مهاجر تاتار است، میدهیم میدوزد درست میکند. گفتم من نیز این یکی را سعادت خود میدانم که یک روز دیگر ممنون محبتهای شما بشوم. خدا میداند که دیگر کی ملاقات بکنیم. چکمهها را برداشتیم، رفتیم دم کوچه. در دکان مختصری دو نفر نشسته کار میکردند، یعنی به کفشها پینه میزدند. سلام کردیم دادیم. مزدش را پرسیدم گفت هرچه بدهید راضی میشوم. میرزامحمود رفت به آسیا سرکشی بکند و زود برگردد. ما نشستیم دم دکان. میخواستم از اوستاد جا و مکان و سبب مهاجرت اورا بپرسم، چون من به ملت تاتار قلباً مایل هستم، خوشم میآید. علاوه اینکه مردمان رشید مهماننواز و بسیار باهوش هستند، آخر نه آسیایی هستند، جزو لاینفک ایرانند. منافع زندگی عموم ملت آسیا مشترک است و همهٔ آنها چون اعضای یک بدن به معاونت و محبت یکدیگر محتاج و مجبورند. من در این خیال یکی از آنها به زبان روسی گفت ببین ساعتبند این مسافر چه خوب است، صد تومان میارزد. اگر در جای خلوت تنها به چنگ میآمد از او میگرفتم. دیگری سر پیش افکنده مشغول بخیهزدن گفت: پس انگشتری الماس آن دیگری را تماشا بکن. الماس به این بزرگی در میان جواهرات مادام «توره» هم نبود.. حسین زبان روسی میدانست و انگشتر در انگشت او بود، سر برداشت، اشارهٔ سکوت نمودم. رفیقش زیرچشمی به انگشت حسین نگاه کرد، گفت راست میگویی نبود، اما الماسی که «زورین» قبل از قسمت برای خودش برداشت از این بزرگتر به نظرم میآید.. قدری ساکت شدند. باز یکی از دیگری پرسید که راستی ساعت «شبابوف» را چه کردی؟ گفت نپرس. غصهٔ مرا تجدید کردی، چهل و دو نفر آدم کشتم، مالشان را بردم، مال هیچکدام مثل مال شبابوف برای من بیمنفعت نشد. از آن دزدی یک پیراهن برای خود ندوختم. ساعت اورا دادم به یهودی زرگر اسم صاحبش را پاک بکند، زرگر فهمید ساعت را پس نداد. بعد از دو هفته به امریکا رفت. اگر چه ده نفر یهودی کشتم اما نتوانستم به خودش تلافی بکنم.. ما طوری با هم گرم صحبت هستیم که اینها ظن فهمیدن ما زبان روس را و گمان گوش دادن یا استماع گفتگوی خودشان را نمیکردند. پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت ذکریا. قدری تأمل نمودم، پرسیدم اسم این رفیق شما چیست؟ گفت حبیب. فوراً شناختم. گفتم اصل شما کجایی است؟ گفت از شهر قازان. پرسیدم چرا ترک وطن کردهاید؟ گفت نتوانستیم زندگی بکنیم، آمدیم به ولایت اسلام، مذهب شیعه را قبول کردیم. سه سال در تهران جاروبکش در خانهٔ حضرت امام جمعه بودیم. سفارت روس فهمید که ما تبعهٔ روس هستیم، تعاقب نمود، خواست مارا بگیرد بفرستد به روسیه. آخر آقا ده تومان به ما پول داد فرستاد اینجا که گوشه و کنار است، کسی به ما اذیت نمیکند. من متحیر بودم که در کجا، چگونه به این دو نفر حریف دزد قاتل معروف برخوردم. میدیدم چه جای خوب و گوشهٔ خلوت برای خودشان انتخاب کردهاند! ذکریا به حبیب گفت زودباش پاپوشها را تمام بکنیم بدهیم. اینها نوکر بابند، من از چشم این آدم میترسم. حبیب گفت حاشا، اینها از مسلمانان شیعهٔ قفقازند، قره باغی هستند. به زیارت شهر سمرقند رفته برگشتهاند. دیروز به میرکریم و سید عظیم دو تومان پول دادهاند، نوکر باب به سادات پول میدهد؟ حال ببین دو بهای مزد مارا میدهند. ذکریا گفت تو دیوانه هستی. وقتی که «بارشنکوف» با ما دوستی میکرد من به تو گفتم این پلیس مخفی (عملهٔ احتساب) است، بیا شب از اینجا بگریزیم در برویم. مرا به عقل خود نگذاشتی تا اینکه مارا گرفتند به ساخالین فرستادند. در راه نیز که میخواستیم بگریزیم اگر به حرف تو گوش میدادم حالا در معادن ذغال پوست ما پوسیده بود. حبیب گفت ایران کجا احتساب مخفی کجا! اگر عقب ما میگشتند چرا دو ساعت اینجا مینشستند؟ چکمههای خودرا به ما برای وصله کردن میدادند؟ میآمدند و میگرفتند. پلیس مخفی ساعت صد تومانی، الماس پانصد تومانی چه میکند! آسوده باش. در ایران سنی که در حضورامام شهر شیعه شد، شهادت نامه با مهر و خط آقا گرفت اگر پیش روی مردم آدم بکشد اورا هیچکس نمیگیرد، راه میدهند تا فرار نماید ذکریا گفت راست گفتی، هرکس شیعه شد همهٔ درها به روی او باز است! چکمهها تمام شد. به ذکریا گفتم اینها را همراه ما بیارید منزل مزد شمارا میدهم. در این بین میرزامحمود برگشت، آمدیم منزل. ذکریا را به اندرون بردم، نمیخواست بیاید. گفتم شما برادر شیعهٔ ماهستید، بیایید بنشینید. اصل ما نیز تاتار است. آمد، نزد خود نشاندیم، به زبان فصیح روسی پرسیدم راست بگو که چرا از چشمهای من میترسیدی؟...
رنگ از روی ذکریا پرید، زبانش گرفته شد. گفتم از ما به شما هیچ صدمه نمیرسد، اما سرگذشت خود را تمام حکایت بکن. ما «بارشنکوف» نیستیم. تو «ذخربورینوف» و رفیق تو «آندری دیاکوف» نیست…
گفت راست است. من، همین آندری، و یک نفر دیگر عبداله نام تاتار در شهر… کنار «ولگا» چکمه دوز بودیم. هرچه روز پیدا میکردیم شب صرف شراب میشد. عبداله گاهی دزدی میکرد، میگرفتند. گاهی میگذشت. پلیس مستر عوض شد، یک نفر ارمنی «زوروف» نام که چند تا دخترهای خوشگل داشت تعیین گردید. زبان تاتار خوب میدانست، بدقمار بود، رشوت میگرفت. روزی عبداله را خواسته خلوت به او میگوید که در میان سیاههٔ دزدان اسم تو نیز ثبت است. دزدی کوچک و خورده مکن، دو نفر رفیق رشید برای خود پیدا کن، حاضر شو. من میروم به بهانهٔ اتهام داشتن پول قلب یا مکاتبات ممنوعهٔ خانهٔ متمولین را میکاوم، جای پول و جواهرات و راه دخول و خروج اتاقها را ترسیم میکنم به شما نشان میدهم. شب میروید میآورید. نصفش مال من نصفش مال شما سه نفر. اگر شمارا با خنجر آلوده بگیرند خلاص میکنم. عبداله آمد، مارا دعوت کرد. اول ابا نمودیم، بعد قبول کردیم. ده سال تمام این شهر تیول ما بود. زوروف با گوبر ناتور[۲۶] جوان خیلی تقرب داشت. دخترانش واسطهٔ پیشرفت او بودند. زوروف روزی ما را صدا کرد، خلوت نمود. گفت خانمی هست مادام توره. صدهزار مناط جواهرات دارد. من به بهانه اینکه با فرنگستان مکاتبه دارد و بر ضد حکومت مخابره میکند، رفتم جای جواهرات اورا دیدم. اما سگی دارد که زیر تخت او میخوابد، به آنجا داخل شدن ممکن نیست. شما برای خودتان لباس پلیس بدوزید، نمرهها درست کنید. هروقت حاضر شد به من خبر بدهید. لباسها را حاضر کردیم خبر دادیم. گفت فردا من میروم ییلاق. شما شب خانهٔ محاذی منزل مادام توره را آتش بزنید. زنگها را میزنند، آدمها میدوند. شما آن وقت داخل شوید به خانهٔ مادام توره، نمرههای خودتان را نشان بدهید، اسبابهای مادام را بیرون بیاورید. هر وقت صندوقچهٔ کوچک را داد بردارید بروید لباسها را بیرون بکنید، مخلوط مردم مشغول اطفای حریق باشید. مادام میآید نمرههای شما را نشان میدهد، من به او حالی میکنم که اورا گول زدهاند. همین طور کردیم، جواهرات را آوردیم قسمت نمودیم… تا اینکه دیوان عدلیه را گذاشتند. زوروف به ما گفت بعد از این کارهای سابق را نمیتوان کرد، پلیسیا را بیدخل کردند. تا زود است شما از اینجا بیرون بروید، جای دیگر سکنی بگیرید، و دزدی نکنید مبادا بگیرند و از کارهای سابق شما مطلع باشند. ما را تذکرهٔ مرور داد. آمدیم ورشو. انگشتری بیرون آوردم بردم فروختم. روز دیگر یک نفر «بارشنکوف» آمد منزل ما. با ما گرم گرفت، مهربانی کرد. بعد معلوم شد که پلیس مخفی بوده است. هرچه داشتیم ضبط کردند. خودمان را گرفتند، محبوس نمودند. بعد از دو سال ما را به ساخالین فرستادند. در راه شب به سالدات قراول ما دو منات دادیم گریختیم. با هزار زحمت بیراهه در عرض سه ماه میان جنگل و صحرا گشتیم، از صحرای «قرقیز» با کاروان به بخارا آمدیم، دو سال ماندیم. یک نفر ایرانی ما را به خراسان آورد. در خراسان یک سال ماندیم، به تهران آمدیم و به اینجا افتادیم. گفتم راست گفتی، تا گریختن شما از منزل داشقاپو همه را در جراید خوانده بودم. پس من به شما بگویم که زوروف را در سر شدهٔ مروارید مادام توره گرفتند. کارهای اورا کشف کردند به سیبیر فرستادند. دخترانش حالا سؤال[۲۷] میکنند. ترحماً به شما میگویم که همین گوشه برای شما خوب است، کسب کنید. از خیال گرفتن ساعت و انگشتری مردم بیفتید. ده قران مزد دادم، برخاست رفت. صبح معلوم شد که از ما ترسیده، شب خورده و آت و اسباب خودشان را به جا گذاشته گریختهاند.
با میرزامحمود وداع نمودیم روانه شدیم. در راه بوی گند شدید به دماغ ما رسید که از عفونت امکان تنفس نبود. افق نظری ما از هر طرف باز است؛ نه آ بادی نزدیک است نه لاشهٔ حیوانی دیده میشود. دستمال معطر به دماغ گرفته هرچه پیش میرفتیم زیادتر میشد. معلوم شد از میان درهٔ پیش رو قافلهٔ زوار است، به عتبات میرود؛ اجساد اموات را حمل مینماید. صد بارکش بیشتر بود؛ بعضی از آنها جدیدالوفات متلاشی شده، از قوطیهای نازک تبری و نمد و مشمع چرک مخلوط به روغن و خون روی پالان اسبها میچکید. چاووشی یکه سوار همراه ایشان میآمد: زن و مرد، اطفال زیاد سواره و پیاده و کجاوهنشین بودند. چاووش تا از دور ما را دید با صدای مهیب و کریه رباعی غلط خواند، صلوات کشید. با هزار زحمت از قافله گذشتیم. دم ظهر به سرچشمه علی رسیدیم. دست و رو شستیم، سفره را گستردیم، خواستیم غذا بخوریم دیدیم گردی برخاست، سوارهای زیاد میآیند. دو نفر اسب دوان آمدند، پیش ما نرسیده از دور گفتند برخیزید، سر چشمه را نگیرید! اوی!… با شما هستیم پاشید!… دو نفر غلام بود. گفتم بابا ما پیاده و خسته در اینجا نهار میخوریم، برای شما نیز جا هست، بسماله بیایید با ما غذا بخورید، ما بعد از یک ساعت میرویم. یکی از آنها مرد ریش قطور ناتراشیده صدا زد آ.. یاالله .. طول نده برخیز. الان پیشخانهٔ سردار میرسد، اینها جای چادر سردار است… گفتم باباجان تا چادر و بار سردار برسد نیم ساعت طول میکشد، هروقت رسید ما جای خودرا تخلیه میکنیم. گفت یا الله میگویم.. برخیزید.. اوقات ما تلخ شد، جواب ندادیم، مشغول خوردن بودیم. غلام به غیظ آمد جلو اسب خودش را داد به رفیقش که بگیر ببینم اینها به تفنگهای خودشان مغرور هستند!.. با فرانسه به مصطفی گفتم اگر به سفره دست درازی کرد از حلقش بگیر بفشار نیم جان ولش کن. غلام خم شد سفره را بچیند مصطفی برجست همان طور نیم خمیده از گلویش گرفت چنان فشرد که مثل مرغ بسمل دست و پا میزد. رفیقش گفت شما قطاعالطریق هستید، غلام شاهی را میکشید!.. گفتم اگر میخواهید خود را هدر ندهید آرام باشید. ناهار میخوریم مینشینیم تا سردار بیاید که شما را به این جسارت و بیادبی تنبیه نماید. غلام مثل یخ منجمد ایستاده هیچ نگفت. غذا را خوردیم برخاستیم زیر سایهٔ درختی در بالا نشستیم. سه ربع ساعت گذشت تا پیشخانه رسید. سواره و نوکرها آمدند. گفتم پیش چشم آنها و پاترون[۲۸] به تفنگها بگذارند که جسارت نکنند. غلامها از دور ما را به همدیگر نشان میدادند میگفتند اینها یقین تبعهٔ خارجه هستند، وگرنه این جرئت را نمیکردند. چادرها برپا شد، کوکبهٔ سردار از دور نمایان گردید. دوربین را درآوردم نگاه کردم دیدم الله یارخان سردار مبارک حاکم مازندران است. منتظر شدیم رسید. غلامان مضروب شکایت کردند، محل اقامهٔ ما را نشان دادند. سردار پسر خود محمدقلی خان جوشن السلطنه را فرستاد ما را بیاورد. محمد اورا از دور شناخت، گفت محمدقلیخان پسر سردار است، من اورا فرانسه تعلیم میدادم. محمدقلی آمد، سلام کرد، ایستاد، روی محمد نگاه کرد گفت ای خدا، شما کجا اینجا کجا! این چه اتفاق حسنه است، من آمدهام شما راچون مقصر پیش حاکم ببرم … همدیگر را بوسیدند. برخاستیم رفتیم، حکایت را نقل کردیم. سردار مرا شناخت استقبال نمود، دیدار ما را به فال نیک گرفت. غلامها را آوردند چوب بزنند نگذاشتیم، توسط کردم. سردار گفت شما زودتر از اسد[۲۹] ماه هجری نمیتوانید به دماوند صعود نمایید. من چهارده روز در راه معطل شدم، هر روز پنجاه سواره میرفت راه عبور ما را میگشود، با وجود این با هزار زحمت و مشقت گذشتیم. سه چهار نفر آدم و دواب تلف کردیم. بهتر این است شما چند روز به من مهمان باشید، بمانید بیاسایید، درددل بکنیم، مردمان عالم هستید، از ملاقات شما مستفیض بشویم، اخبار جدیده بشنویم، بعد از دو هفته شما را با آدم بلد و دواب بارکش روانه میکنم، قطع این مرحله را بی همرهی سکنهٔ دماوند نباید بکنید، وگرنه به خطر عدم نیل مقصود دچار میشوید، متردد شدم، چون «لابوشر» انگلیسی نیز که از طرف جمعیت جغرافیای ملکهٔ لندن به تحقیقات قلهٔ دماوند مأمور شده بود، در راپورت خودش مینویسد که تا پانزدهم یول[۳۰] در شهر ساری ماندیم ، منتظر شدیم که برفهای زیاد معابر آب شود و سیلاب درهها قدری فرو نشیند، بعد روانه شدیم. با هزار موانع و صعوبت تا اول معدن یخ جنوب رسیدیم. این راپورت نیز مقوی خیال ماندن ما گردید. چون لابوشر دو نفر رفیق خود را در معدن یخ جنوب دفن نموده خودش نیمهجان کاری نساخته، به مقصود نرسیده، برگشت، لهذا تکلیف سردار را قبول کردم، تشکر نمودم. گفتم تسلیم اوامر شما میشویم. غیبت و حضور ما را هرطور به هروقت معین فرمایید اطاعت میکنیم. سردار گفت مشروط بر اینکه در مراجعت باز به اینجا تشریف بیاورید، چند روز مهمان من بشوید. نهار حاضر شد، چون میل نداشتیم رفتیم سر چشمه بالای کوه به گردش. جای با فرهت و صفا و سبز، اطراف تا چشم کار میکند درخت انار، امرود، گردو و تاک خودرو است، که به درختهای بلوط و کاج پیچیده و بالا رفته، خوشههای غوره آویخته. از اول بهار اینجا را معلوم میشود فرق کردهاند، که سردار تابستان از شهر بکوچد، در اینجا بماند، سورت گرمای معروف اینجا بشکند. شکارگاه خوبی است. بعد از ناهار تفنگها را برداشتیم رفتیم میان بیشه، بسیار گشتیم. سردار به یک خوک دو گلوله خالی کرد، نخورد. نوکرها چند تا تذرو زدند. برگشتیم. برای ما چادر خیلی خوب وسیع زدهاند. پسر سردار مهماندار ماست. شب در صحرا بساط بهتر از شهر چیده شام مفصلی خوردیم، صحبتهای متفرقه نمودیم، اما سر سفره تقریباً چهار ساعت نشستیم. این نشستن طولانی مرا خسته نمود. سردار معتاد مسکرات است. بنده و رفقایم، نهاینکه برای گناه بودن بلکه به فرمایش حضرت ختمی مآب (صع) برای بدی شراب، حمد خدا را تاکنون ملوث این رجس[۳۱] شیطانی نشدهایم. دیدم این حرکت سردار ماحی[۳۲] همهٔ محبتهای اوست، عطای او را باید به لقایش بخشید. دو هفته من نمیتوانم به غفلت و استماع ترهات و اراجیف بگذرانم. صحبت مست و هشیار باهم نمیسازد. سردار از سر شام خودش تا چادر ما مشایعت نمود. خوابیدیم. صبح به قرار هرروزی قبل از طلوع بیدار شدم. خادم ما چون اول شب پرسیده بود که صبح کی در ساعت چند بیدار میشویم دیدم سماور نقرهنما حاضر است، میجوشد. برخاستیم نماز خواندیم. رفتیم بالای چشمه قالیچه گستردیم، نشستیم. خادم رفت پی کارش. به رفقا گفتم من راستی طاقت تکرار مجلس دیشبی را ندارم. این سردار را میشناسم، نصف املاک مازندران مال اوست، یکی از خوانین متمول ایران است. چند سال قبل دویست هزار تومان پیشکش میداد که به وزارت جنگ منصوب شود، بیچاره حالا به مسکرات معتاد شده. اول چنین نبود. چه بکنیم راه بسته، حضور میزبان مهربان مکروه، عجب جای بد گرفتار شدیم. یقین پسر جوانش نیز تأسی معاصی پدر را خواهد کرد. حسین گفت به ما چه. روز میرویم به گردش و شکار، شبها ترک شام خوردن را میکنیم. خوانین ایران شبها شرب میکنند. روز سر نهار دیروز دیدی که هیچ چیز نبود. دیشب سردار مؤدب حرکت میکرد، اشعار میخواند، امثلهٔ مناسب میزد، مرد ادیبی است. گفتم فضیلت خوانین ما همین است که سر هر سخن یا شعر تمثل کنند، لطیفه بگویند. ما را از ادبیات او چه حاصل. باید برویم در کاروانسرای پای کوه بمانیم. مصطفی گفت دیروز نبایست جواب صریح بدهید و ماندن اینجا را قبول نمائید. اگر اقامه را به رحیل[۳۳] تبدیل نماییم سردار حق دارد ما را به عدم استقامت توبیخ نماید. دیدم رفقا از این صحرا و فضا خوشنود هستند، نمیخواهند بروند. قرار به ترک شام خوردن گذاشتیم ماندنی شدیم. سردار از خواب بیدار شد، آمد منزل ما. احوالپرسی نمود، اوضاع و مایحتاج ما را ملاحظه کرد، بعضی کم و کسر داشت به تکمیل و اتمام داد. گفت امروز رفقا و رؤسا از شهر وارد میشوند، جمعیت مصاحب ما زیاد گردد. نایبالایاله که در غیاب من متصدی امور حکومت است مرد عالم و کافی است، صحبت شما را مغتنم میشمارد. یقین اقامهٔ چند روزه برای شما بد نمیگذرد. به مهمانوازی سردار تشکر نمودیم، تشریف برد. بعد از دو سه ساعت از طرف شمال گردی برخاست. به سردار خبر دادند. غلامان سوار شده به استقبال رفتند یک فوج سرباز فیروزکوهی با دو عراده توپ سنگین که به هریک شش گاو بسته بودند با سایرین وارد شدند. چادر فوج را در دامنهٔ کوه زدند، توپها را پیش روی چادر سردار جادادند. بار خانههای پیشکشی اعیان رسید، راه عبور میجوید. خدمهٔ مردم پی آقا و بارکش اسبابهای خود میپوید؛ یکی میپرسد با آ… چادر ما کدام است؟ دیگری نوکر خود را آواز میکند که علیقلی کجایی، چرا نمیآیی؟ قاطرچیهای صندوقخانه، مردم را تکان میدهند؛ راه بده… راه بده… نمره میزنند. یکی پشت سر دیگری میدود، از شانه میکشد که اوی .. کجا میروی! بیا جای ما را نشان بده، پسر خان مؤتمن سر پا مانده، مگر ما ناخوانده آمدیم!.. یکی فریاد میکند که اوی.. قاطر سفیده را اینجا بیار!.. دو نفر دم یک چادر دستگریبان شده به کلهٔ هم میزدند؛ یکی میخواست چادر را تصرف کند اسباب آقای خود را چیند، دیگری میخواست خودش تصاحب نماید… تماشا داشت، هنگامه بود، غوغا گوش آدم را کر مینمود. در این بین پسر سردار تعلیمی در دست آمد، آدمها را صدا زد. از یک چادر اسبابهای چیده را بیرون ریخته، فرش و صندوق و اسبابهای دیگر آورده گذاشتند. هی آدم بود که پایش به طناب چادرها بند میشد و دهنش به زمین میخورد. یکی چنان سخت افتاد که میخ چادر به چشمش فرو رفت، بعد معلوم شد کور شده. این هنگامه دو ساعت تمام طول کشید. ده نفر بیچادر ماندند، هرکس نوکر بیحیا داشت با زد و خورد چادری برای آقای خود تحصیل کرد. دوباره پسر سردار آمد آنها را نیز هر طور بود جا به جا نمود، من از این حالت دلتنگ بودم، رفتم چادر خودم، محمدقلیخان خسبه و صدا گرفته آمد، آه ممتدی کشید، گفت همه را جا به جا کردم، نمیدانید چقدر بیحالت هستم. گفتم شما که میدانستید از شهر چند نفر آدم میآید چادرها را نمره گذاشته، تا ورود به خودشان نمرهٔ هرکس را نوشته میسپردند و ترتیب ورود بار و آدم را میدادند، از این زحمت و غوغا آسوده میشدید. هرکس پیش روی چادر خودش پایین میآمد. گفت آقا شما چه میفرمایید. آدمهای ما به چوب گوشت میدهد اما به نظم و ترتیب گوش نمیدهد. دیروز شما به غلامان سخنی با قاعده زدید؛ نه چادر نه بار خانه بود، میخواست سفرهٔ شمارا برچیند بیندازد. اینها حیوانند، بشر نیستند. این حضرات که از شهر میآیند هر سال میبینند، که در اردو برای اینها که شأنی دارد، سر سفره نشین است، جا و و نهار و شام حاضر است، دیگر این حمل اثقال، نوکرهای متعدد و پیشخدمتهای فضول چه لازم است. این پنجاه نفر فلان آقا و فلان میرزای ناخوانده و پسمانده، هر یک با چندین نوکر بیمواجب و گرسنه چرا تشریف آوردهاند! به جان شما، نمیدانید اگر کسی بخواهد در شهر پنج نفر از علما و اعیان به شام یا ناهار دعوت نماید باید تدارک شصت نفر پیروان خر یا پیروان خور را ببیند وگرنه رسوا میشود. همهٔ اهل بیت ما ده نفر، نوکر و کنیز و گیسوسفید سی نفر است. گویا آدمی سه نفر خدمتکار داریم اما روزی بیست من برنج کارخانهٔ ما مصرف میکند، سی مجموعهٔ ناهار و شام پدرم سالی پانزدههزار تومان تمام میشود، نصف مایحتاج مطبخ هم از روغن و گوشت و مرغ و برنج حاصل املاک خودمان است، فواکه و ترشیات هم تعارف دیگران است و از هرجا هرسال میفرستند. حالا خواهید گفت چرا میکنیم؟ چه بکنیم، نمیتوانیم در را ببندیم مثل تجار برویم در اندرون، با نیم من برنج گذران بکنیم. هرکس حاضر است باید ناهار بخورد، سر شام اقلا هر روز ده نفر دعوت شود، و هر یک ده نوکر گرسنه همراه بیاورد. کار ما سخت شده. در چندین سال حکومت، پدرم نصف املاک خودرا فروخته و خرج شام و ناهار خود کرده… گفتم خوب از تهران حکایت بکن. دیدی چقدر به وسعت خود برافزوده؟ میتوان گفت در نظافت و آبادی یکی از بلاد اروپاست. محمدقلیخان آهی کشید، گفت واقعاً عقیدهٔ شما چنین است؟ گفتم مگر تهران سی سال قبل چنین بود؟ گفت بلی، شاید درهای کاشی و خیابانهای آبپاشی نداشت اما… سکوت کرد. گفتم چرا ساکت شدی؟ گفت میخواهی از اسرار پایتخت بشنوی؟ «آنکه بگویمت که دو پیمانه در کشم»، شکر که پیمانهکش نیستم. چهار ماه در تهران ماندیم سیهزار تومان از دولت طلب داشتیم، سند داشتیم، سیهزار تومان هم مقروض درآمدیم، باقیدار گشتیم! حساب را به میرزاغضنفر مستوفی سپردند، سه ماه مارا دردسر داد، هردم به لباس دیگر و وضع دیگر تمنای خودرا مکرر و تقاضای آقایان را فزونتر خواست. هربار که راضی شدیم عمل بگذرد و فرد محاسبه[۳۴] را از امضاء بگذراند میآمد باز نغمهٔ دیگر مینواخت و شعبدهای دیگر میساخت. بعد هروقت که میآمد پدرم میگفت محمدقلی بدو استقبال بکن، میرزا غضنفر از نو خبر آورده است. بالاخره جان مارا به لب آورد. به هرسال یک فرد، سه فرد سه سال را باز یک فرد درست نمود، از امضاء گذرانید، هر فرد را به یکی از اقوام و منسوبان خود داد آوردند. انعام و رسوم گرفتند! فرد بزرگ را خودش چطور آورد، چهها گفت، چهها گرفت، به اسم که و به رسم چه گرفت! یکدفعه حالی شدیم که طلب ما از میان رفته و سیهزار تومان باید بدهیم. تومانی سیصد دینار تنزیل دادیم، رهن گذاشتیم، فرض کردیم دادیم. روز دیگر گویی همهٔ الواد تهران از کارهای ما و گذشتن حساب و تجدید مأموریت مطلع بودند. یک دسته آمد که ما آدم دربانباشی هستیم، خدمت کردهایم، مرحمت میخواهیم. دادیم! یک دسته آمد: ما عملهٔ درگاه و فراش شاهی هستیم، همیشه سردار را مداح بودیم، دادیم! یک دسته آمد: ما ذاکر و دعاگو هستیم و بودیم که حضرت سردار از ریاست منفک نشود، دادیم! هی دادیم، روزی پیشخدمت آمد گفت سه نفر عملهٔ پلیس آمده میخواهند شما را زیارت بکنند، عرض دارند. رفتم بیرون، تعظیم کردند. یکی گفت حمد خدارا که دعای ما در حق حضرتعالی مستجاب شد، منتظر مرحمتی بودیم. آنها که هیچ خدمت نکرده بودند از این درگاه فیض محروم نشدند و از این خوان کرم بی قسمت نماندند… گفتم خیلی خوب، کار این ملک سلمنا تالان و یغما است، شما چه خدمتی به ما کردهاید که عوض میخواهید؟ یکی از آن سه نفر سردمدارها گفت سرکار، موقع خدمت گذشته راست میفرمائید. آن شبهای دوشین که حضرتعالی [را] لب به لب نوشین بود آ… ما تا دم صبح قراول میکشیدیم که کسی مطلع نشود… حضرتعالی مرد نجیبی معروفی هستید، افعال شبانهٔ شمارا در روز نامهها ننویسند. یک شب بنده دو تومان از کیسهٔ خودم مایه گذاشتم، فراشهای حضرت والارا که سراغ آن کردیهٔ معروفه را در دولت منزل سرکار گرفته بودند میخواستند داخل بشوند، بکشند ببرند، با هزار مرگ من و دست و رو بوسیدن برگرداندم.. حالا اختیار با شما است! من از استماع این سخنهای دلخراش و جانکاه چنان پریشان شدم که هوش از سرم رفت، نتوانستم جواب بدهم. برگشتم اتاق، بیاختیار پیش پدرم گریه کردم، حکایت را گفتم. پدرم سه تومان داد به پیشخدمت که به آنها بدهد. مرا دلداری نمود، گفت کار سردمداران همین است که میآیند جوانان اعبان و رؤسای جزو را تهمت میزنند، بیچارهها از واهمهٔ افتضاح چیزی میدهند از سر باز میکنند. اینها برای تو تجربه است. این دفعه خیلی اسرار یاد گرفتی، فراموش نکنی، اما خاموش باش!… حالا آقای مهندسباشی، از اوضاع پایتخت شنیدی؟ بلی، تهران مثل یکی از بلاد اروپاست اما تفاوتش این است که در بلاد اروپا از مال و جان و حیثیت خود امنیت دارند در تهران نه! در بلاد اروپا مردم وقت خود را صرف کار میکنند تهرانی کار را صرف وقت مینماید. گفتم مخصوص تهران نیست، در همه جای وطن ما چنین است. مردم وقتی تنخواه وقت را به کارمصرف میکنند که نفع کار مخصوص و راجع به صاحب او بشود. اگر به دقت ملاحظه نمایید وقت یک نفر ایرانی مصروف اقتضای خود نیست. بهتر این است که از تشریح صحبت وقت بگذریم وگرنه مثل حکیم آلمانی باید همه را مجنون بدانیم و در دعوی خود صادق باشیم… حکیم میگوید هر ذیشعور باید به کردههای خود مسئول باشد و حساب بدهد. اگر از خودمان سؤال بکنیم که چرا تنباکو میکشیم؟ برای لذت است؟ نه! منفعت دارد؟ خیر! ضرر دارد؟ مسلم است! پس چرا میکشیم؟ هیچ عاقل نمیتواند خودرا در پیشگاه قضاوت این سؤال تعدیل بکند، الجنون فنون. همچنین اگر وطن مارا سؤال نماییم به این نکته میرسیم، به افشای اسرار و سوختن اصرار مباشرت مینماییم…
در این بین پیشخدمت آمد، مارا به ناهار دعوت نمود. به محمدقلیخان گفتم چندروز شمارا خیلی زحمت خواهیم داد ولی بفرمایید مارا از جزو شامخورها منها کنند زیرا ما معتاد خوردن شام نیستیم، اگر شب غذایی بخورم کسل میشوم، زحمت میکشم. محمدقلیخان گفت میدانم چه میفرمایید. دیشب من متوجه حالت شما بودم، سر سفره طول کشید. پدرم دو سه سال است آن عادت سیئه را پیش گرفته، من نیز متأدی هستم. اکثر شبها بهانه میآورم، شام نمیخورم. در شهر گاهی دو سه نفر هستند از قبیل عمادالملک، کنزالملک، حشمت الایاله، ناظمالشرفا هی عرق میخورند، شعر میخوانند. اما خیلی تماشا دارد؛ ناظمالشرفا آدم متکبر و ریاستدوست است، خمیازهٔ حکومتهای بزرگ شیراز و خراسان و کردستان را میکشد، نه چهل و پنجاههزار تومان پول دارد که بدهد و نایل مقصود گردد و نه میتواند با آن عربی خوانی و شعرشناسی و فضایل تاریخ و لغتدانی خود قانع هزار تومان مستمری مفت دیوانی بشود. گاهی از بیوفایی روزگار و نابکاری چرخ غدار شکایت آغازد، مثلها میزند، خودرا میستاید و میگوید بلی آقا، بلی! من اهل دانش و فضلم همین گناهم بس! آقاجان بس! بخوریم به سلامتی بیخردان که سر کارند و بخردان که بیکارند. گفتم به شما تکلیف نمیکنند؟ گفت چرا، اوایل میکردند، بیمیلی مرا دانستند دیگر کار ندارند. پدرم مرا به احتراز ابن معصیت همیشه توصیه میکند، از سیئات خود شکوه مینماید، وسایل و بهانهٔ ناگزیری این آلودگی خود نقل میکند، از خدا همه وقت توفیق توبه و استغاثه قدرت ترک اورا مینماید، و از من اظهار انفعال میکند. چون پدر من است، من نیز چنان میشنوم که گویی معاذیر اورا میپذیرم. از هرجا امثله و حکایات مشعر فساد عمل شرب تحصیل کردم یا در جراید خواندم، و از امراض و اوجاع[۳۵] که از استعمال الکل حادث میشود به طور مؤثر بر او میخوانم و میگویم. گاهی مدتی ترک میکند، باز شیاطین انس با رفقای ناجنس او جمع میشوند و حالت اول را عود میدهند. این را محرمانه گفتم که اگر شام نخورید حق دارید. اما نه، من کاری میکنم که شام بخوریم ولی نه در یک جا. در این باب فکری میکنم. رفتیم سر سفره. امروز چهارده نفر آدم علاوه شده. همهٔ سفرهنشین بیست و چهار نفر است. مارا با نایبالحکومه مهرعلیخان، میرزا مسعود حکیمباشی، حسنخان سرتیپ فوج، رضاخان سرهنگ توپخانه و دو سه نفر دیگر معرفی نمودند. نهار خوردیم، صحبت کردیم. مهرعلیخان آدم باوقار است. از سر ناهار برخاستم مهرعلیخان با من آمد به چادر ما. گفت بعد از غذا استراحت میکنید؟ گفتم از کدام زحمت استراحت بکنم؟ از خوردن و بیکاری؟ استراحت برای تحصیل بدل مایتحلل قوا است که از کار کردن به تحلیل میرود و تجدید آنها لازم گردد، آن وقت از غذا. وقت معین خوابیدن که موجب آسودگی بدن است جزو تقویت قوا است، اگرنه خوردن و خوابیدن از عادات بهیمه[۳۶] است. در خلقت، بعد از حیات و صحت ثروتی گرانتر از ایام معدودهٔ قسمت انسانی نیست. هرکس از خدا، جز توفیق صرف بجای او، استدعای دیگر بکند جاهل است. وقت است که گاز و مایع و منجمد را زینت افسر سلاطین میکند، وقت است که دانه سنبل گردد، از تخمی درخت بارآور برآورد، وقت است که بینالماء والطین اذن بعثت نماید، وقت است که شرف نزول «الیوم اکملت[۳۷]» به توشیح طغرای[۳۸] تمدن برافزاید، وقت است که پسر پوستیندوزی نادر عصر گردد. افسوس آنچه در نزد ملل آسیا هیچ نیرزد وقت است، و آنچه خیلی گرانبهاست زندگی است اگرچه در اسفل درجهٔ اسر[۳۹] و ابتذال باشد! زندگی پنج روزهٔ خودرا به ذکر خیر و شرف مقدم میشمارند، اورا جز لذایذ سبعی و بهایمی به چیز دیگر صرف نمیکنند، جز خوشگذرانی سعادت دیگر را معتقد نیستند!… یکی از حکمداران شرق از سفیر انگلیس پرسید پادشاه شما چند زن دارد؟ سفیر عرض کرد در انگلستان پادشاه باید یک ملکه داشته باشد، تعدد ازدواج از طرف مبعوثبن ملت مجاز نیست. تاجدار گفت من سلطنت چنین ملک را قبول نمیکنم! سفیر در روزنامهٔ خود مینویسد وقتی که گفتم پادشاه تعدد ازواج را مجاز نیست این تاجدار چنان به روی من نگاه کرد به خیالم آمد سفارت مرا از غیظ فراموش میکند و به طنابم میکشد! همان سفیر مینویسد که این سلطان صدوشصت زن داشت. هرشب شش نفر در خوابگاه او حاضر میشدند، یکی مباشر آفتابه لگن طلای مرصع بود و در اقتضای طهر[۴۰] خدمت میکرد، یکنفر پای اورا میمالید تا میخوابید، چهار نفر دیگر به نوبت یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ او عریان میخوابیدند که هروقت به هرسو برمیگشت آهسته اورا مالش میدادند. هر صبح در حمام، شوینده و شانهکش و آیینهگیر و لباس پوش، زنها بودند… مهرعلیخان گفت تفاوت حکمداران شرق و غرب را حکایتی به نظرم آمد: هنگام فتوحات شارل دوازدهم پادشاه معروف «اسوج[۴۱]» در لهستان، زن وجیههٔ معروف عصر خود که در اروپا نظیر نداشت آمد به اردو. خواست خودرا به شارل جوان بنماید، اورا شیفتهٔ جمال خود سازد، و تسخیر وطن خودرا پیشبندی نماید. شارل بار حضور نداد. خانم آمد در راه شارل که لابد بایست از آنجا بگذرد ایستاد. شارل از دور دید، به اسب خود مهمیز کشید، از پیش روی او تاخته به سرعت درگذشت که مبادا ببیند از عهدهٔ نفس خود نتواند برآید، فریفته شود و زحمات جنگ او هدر گردد. خانم مأیوس شد، به شارل مکتوب نوشت که فراموش نکنی اگر وطن مرا تسخیر بکنی باز در تاریخ تو خواهد ماند که از یک نفر زن این خاک ترسیدی و مغلوب شدی…
پطر کبیر در کنار رودخانه «پروت»، که محصورقشون عثمانی شده بود، ملکهٔ خود کاترینه را به چادر محمد بالتاجی سردار قشون عثمانی فرستاد، گوشوارههای خودرا تقدیم نمود و خلاص شدند… حالا هردو مرده، ولی اثر حرکت آنها باقی است و گز از صفحات تاریخ محو نخواهد شد… ملت آسیا با اینکه میبینند و میدانند و میخوانند به این آثار و نتایج معتقد نیستند!
دیدم مهرعلیخان شخص فاضل و آگاهی است. صحبت ما سخت گرفته بود. چند ساعت گذشته آمدند مارا به خوردن چای دعوت کردند. برخاستیم، اول داخل چادر محمدقلیخان شدیم، تازه از خواب بیدار شده بود. مهرعلیخان گفت که این خان جوان اگرچه امروز بیشتر خوابیده، امیدوارم از آن منهزمین صحرای گنجه نخواهند شد. محمد قلی خان پرسید مگر چطور؟ گفتم بعد از ناهار تاکنون صحبت ما در سر خواب و لذت مردم آسیا بود. رفتیم چادر سردار. حسین پهلوی من نشسته بود، گفت میزان هوا خیلی پایین افتاده، باید بعد از دو ساعت باران شدید بیاید. گفتم کو؟ از میان قاب درآورد و نشان داد. گفتم جای اردو را بیملاحظه معین کردهاند؛ این دامنهٔ کم ارتفاع به آن سلسلهٔ بلند وصل است. اگر باران بیاید محل اقامهٔ ما بستر و مجرای میاه سیالهٔ آن کوه بلند میشود. مصطفی را صدا کن، تفنگ و پاترونداش و اسباب مساحی هرچه هست ببرید از آن درخت بلند، که زیرش چای میخوردیم، بیاویزید برگردید. اگر خودمان تر بشویم میخشکیم اما اسبابها ضایع میشود. حسین و مصطفی رفتند. سردار پرسید چه نجوا میکردید؟ حسین کجا رفت؟ گفتم میزان هوا بارش نشان میدهد، فرستادم اسبابها را ببرند بیاویزند بپوشند. سردار گفت آسوده باشید علامت باران نیست. من ده سال اقلا اینجا سه ماه میمانم هروقت بارندگی شود اول از سر قلهٔ کوچک طرف قبله ابری بلند میشود، کم کم بزرگ و بزرگترین گردد، روز دوم میبارد. تجربه من میزان هوای همهٔ مازندران است. گفتم معلوم است اساس اکثر معلومات همان تجارب مردمان است. هر عالم کامل باید از تجربههای خود و دیگران استفاده نماید و تحصیل نتیجهٔ یک تجربه را از فواید عمر خود بداند، ولی در قوانین طبیعی و معلومات فیزیکی تشکیل ذرات مائیه به صورت ابر، و تولید برفی و بینونت هوای طبقات آ«تمسفر» که تولید استعداد آمدن باران و تگرگ و برف میکند تجربهٔ نظری کافی نیست. فقط در ملاحظات طولانی دقیقه تا یک درجه استمرار قانون طبیعی یک نقطه یا یک مملکت را میتوان مشخص نمود و تجربه خواند، اما میزانالحراره یا میزان هوا یا ساعت در همهٔ نقاط عالم وممالک دنیا خفت و ثقل یا حرارت و برودت و تعیین وقت را مینماید. تجربه در مجاری امور تمدن اصل معلومات است نه در مسائل علوم. سردار گفت شما میگویید که امشب باران میآید، من میدهم در بیرون فرش میکنند، شام را در صحرا میخوریم. اگر باران آمد قول شما صحیح است اگر نه میزان هوا را بشکنید. گفتم قبول دارم، اما شما نیز قول بدهید که مثل سایر رجال ما دیگر منکر علم نباشید و اسبابهای تالی معجزه را که اکنون به سهولت علاج امراض و تعیین اختلاف هوا و تفریق مواد اجساد مرکبه و تنویر اماکن و تسریع مخابرات مسافات بعدالمشرقین استعمال میشود لغو نشمارید. گفت بلی اگر بارید اورا، نه اینکه تالی، بلکه خود معجز حساب میکنیم. برخاستیم رفتیم بیرون. سردار فرمود پیش روی چادر را فرش کردند. قریب پنجاه فانوس بزرگی در اطراف نصب نمودند و افروختند. تهیهٔ شام و گستردن سفره را مشغول شدند. حضرات سر شام نشستند. ما چون معذور بودیم رفتیم چادر خودمان. در این بین صدای خفیف غولو..لو..لو..ی ممتدی شنیدیم، بعداز اندکی باز این صدا تکرار شد. به ساعت نگاه کردم از دسته نه ساعت میگذشت. معین کردم در چند فرسخی افق ما تشکیل ابر و تولید برق موجود است، و چون جریان هوا در اینجا از غرب به شرق است، نهاینکه باران میآید سردار و سفره نشینان را تر میکند، بیشبهه سیل برخیزد، چادر واسباب ایشان را به دریا میریزد. نیم ساعت نکشید غولو..لو..ی دور به شرق.. شرق.. شرق نزدیک عوض شد. ابرها از سوی مغرب انبوه متراکم شدند، برق لاینقطع میزد، رعد میغرید، هوا از شدت خرق مثل دیگ جوشنده صدای تارا… را..رای خود به غو..غل..غل… غل تبدیل نمود. هوا چنان تاریک شد که گوئی ذرات حامل ضیا[۴۲] از عمل معزول گشت، و خدام جاعلالنور در پیشگاه عامل ظلمت مسئول گردید. اگر آفتاب برآمدی راه نشر پرتو خود را مسدود میدید. اگر مردمک دیده متحرک شدی درمدار حدقهٔ خویش مفقود گشتی. یلدای مظلم با تاریکی امشب تابش آفتاب، و دیجور عجم لطف مهتاب مینمود. تصادف اشعهٔ صد برق متوالی در افق بینور باریکتر از چشم مور بود. در این وحشت نمیدانم سردار چه فکر میکرد، بلند میخندید و میخواند: «امشب بهراستی شب ما روز روشن است». از این مناسب خوانی سردار اختیار چنان خندیدم که خندهٔ به این بلندی خود را یاد ندارم. در این اثنا متنبه شدم که این چه خندهٔ بیجا بود، حتی حسین نخندید من چرا خندهٔ مستانه کردم. ناگاه برقی زد که کوه و زمین به لرزه افتاد. آتش پارهای در پایین به زمین آمد، خرق مسلسل در هوا احداث گشت. پشت هم برق دیگر و خرق شدید مکرر شد. باران مثل آب از غربال باریدن آغازید. قطرات آب از اوج هوا تا سطح زمین به هم وصل شده، میریخت. در یک دقیقه سفرهنشینان هرکدام به سوئی گریختند، و راه عبور پیدا نمیکردند، به طناب خیمهها برخورده میافتادند، نوکرهای خود را به معاونت و ارائهٔ طریق امر میفرمودند. یکی میگفت پسره، کوری؟ میان طنابها چه میکنی! دیگری میگفت عبداله یواش، دامن جبهام به میخ چادر بند شده. سومی میگفت قربانعلی، از دستم بگیر، هیچ نمیبینم. قربانعلی هرچه دست آقای خود را میجست پیدا نمیکرد. یکی داد میزد که کلاه من افتاد، اورا پیدا کنید. سردار چون پیش چادر خودش بود زحمت گم کردن راه و گل آلودن کلاه را نکشید. میرزا مسعود حکیمباشی را شنیدم افتاده بود نمیتوانست برخیزد، آدم ضعیف البنیه و پیر مرد است. به مصطفی گفتم لباس تو تر نمیشود برو این بیچاره را پیدا کن. به هوای صدای او رفت، از میان طناب دو خیمه برداشت آورد، کلاهش مانده بود، آب از اندامش میریخت، چیز خشک نداشتیم بدهیم عوض کند. میان چادر بدتر از بیرون است. با اینکه زمین سرازیر است باز زیر قدم ما مثل رودخانه است. اورا طوری تا چادر خودش رساندیم. در این بین از چادرهای پایین صدایی برخاست، غوغایی بلند شد. نمیتوان دید که چه خبر است. استمرار قطرات گلآلودهٔ باران مزید بر ظلمت و تاریکی شده. از قراین فهمیدیم که از کوه سیل برخاسته، همینطور هم بود. فریاد از مردم برخاست کهای مسلمانان، غرق میشویم! ای سردار، ای محمد قلیخان، اصطبل را سیل خراب کرد! اسبها پابند را پاره کردند گریختند. ای داد، خودمان غرق میشویم!… هیچکس به فریاد آنها نمیرسید، یعنی قدرت سر بیرون آوردن نداشت. به رفقا گفتم فردا معنی علم و اسباب معلومات را میدانند. ما جبههای رزینه داشتیم که تر نمیشود. گفتم هنوز اول سیل است، برویم بالا. هر کدام به درختی بر آییم و منتظر آخر کار باشیم. با چکمههای بلند سواری و فانوسهای دستی برقی، با هزار زحمت و زمین خوردن رسیدیم، بالای درخت برجستیم نشستیم. غوغای مردم نمیگذاشت چیزی حالی بشویم. صدای باران، غرش هوا نالهٔ مستغرقین، تصور بکنید که چقدر دلخراش و غمفزا بود. تا اینکه از طرف قبله کمکم بیاضی پیدا شد. بارش از شدت افتاد، اندکی هوا روشن گشت، آفتاب درآمد. معلوم شد که سیل کوه از اول معبری برای جریان خود جسته، سنگ و خاک را هرچه پیش آمده برداشته، و میاه ارتفاعات را که از محل اقامهٔ ما بایست قسمت بزرگی جاری شود پیشبندی کرده، همهٔ آب سیل را به یک طرف برگردانده. و در پایین اردو هرچه پیش آمده برچیده و در نوردیده. ده چادر افتاده، چهل اسب رم کرده گریخته، اسباب و البسهٔ مردم مدفون گل و آوار شده، و دو نفر آدم غرق شده. در هیچ جا وهیچکس یک دستمال خشک پیدا نمیشد. خوردنی و پوشیدنی به هم مخلوط گشته، دیگهای مطبخ سردار تا دستگیره غرق گل مانده. سردار با حالت عجیب بیرون آمد، گفت من توبه کردم که منکر علم باشم، دیدید چه بلا بر سر ما رسید! من برای اینکه مرد بزرگی است از انفعال[۴۳] او بکاهم گفتم اینها قضای الهی است، دخل به معلومات ندارد، و از حوادث عجیبه است. گفت من خود را فراموش کردم، در خیال شما بودم. گفتم حمد خدا را لباس ما خفیف و غیر مرطوب است، چیزی نه تر کردهایم نه تلف. سماور را پیدا کردند، آتش افروختند، چای و قند و نان خشک ما به همه کفایت کرد. چای خوردیم، به شهر سواره فرستادند، چادرهای تازه بیاورند، مایحتاج بفرستند. اسبها را پیدا کردند از ده نزدیک «زندهباد» صد نفر آدم آمد، سربازها جای اردو را تمیز کردند. آفتاب اشیاء و البسه را در دو سه ساعت خشکانید. جنازهٔ دو نفر را در پایین از زیر گل و لای کنده بیرون آوردند، در ده «زندهباد» دفن کردند. از شهر بارخانهٔ جدید آمد، اسباب زیاد آورد، چادرهای تازه را زدند. خیمههای کهنه و پاره شده را وصله کردند. روز سوم علامتی از آن سیل هایل و انباشتههای گل و لای و سنگلاخ بزرگ در جای اردو نماند.
روزی چند ساعت با مهرعلی خان مهربان صحبت میکردیم، مأنوس شدهایم. مهرعلی خان گفت امروز شخصی از فقرای هندوستان، «قوانچیان» نام که دو سال است به مازندران آمده در جبال اطراف یکه و تنها میگردد، به سردار مهمان میآید. آنچه خودش میگوید در این جبال بوتهٔ «منچار» که نبات مینوئی است میجوید. میگوید فرشتهها این نبات را هنگام عبور «زرامند» از ملک مازندران به سوی آسمان برای غذای او حاضر نموده بودند، زرامند یک برگ اورا در نقطهای که در کتب آسمانی هنود اورا «کمهور» مینامند با دست خود کاشته. برای کمهور علائم و اوصاف ذکر میکند؛ میگوید کمهور جایی است که هرکس به آنجا قدم گذارد در آن لمحه همهٔ اراضی افق نظری او معدوم شوند، حجب[۴۴] طبیعی از پیش چشم او برافتند، در آسمان هفتم معبد زرامند را که مبدأ نورالانوار است میبیند، از دایرهٔ آن ارض مقدس وحوش و بهایم به مسافات بعیده میگریزند. هرکس نبات اورا ببوید استشمام روایح مینو مینماید. اگر یک برگ اورا بخورد تن او احساس زجر نمیکند، و نزع روح در اختیار خود او باشد، بمیرد و دوباره زنده شود، مکرر تجدید حیات مینماید. هرکس آن نبات را با خود دارد در میان زمین و آسمان راه میرود، اسرار طیالارض را حالی میشود. عقیدهٔ او در وصافی این نبات تقریری نیست. خودش از اشخاص صاحب کرامات و دیدنی است. باید به دیدن و ملاقات او راه دور و دراز پیمود و عمداً بار سفر بست. گفتم آنچه از فقرای هند میدانم به عقل ما نمیگنجد. در هند فقرائی هستند که چهل روز زیر خاک دفن کرده، علف کاشنه و درویده، و اورا زنده بیرون آوردند. از ریاضیات شاقهٔ آنها آنچه شنیده و خواندهام متحیر ماندهام. اینکه حالا شما میگویید همهٔ اقوال کتب آسمانی است، یعنی دارای سمو[۴۵] معنویت و علو حکمت میباشد. در آسمانها لفظ نیست معنی است. قول نیست فعل است، تدبیر ناقص نیست اما تقدیر بیتغییر هست. هر ادا که محرک هدایت انسانی است بی شبهه آسمانی است. جمیع سخنان حق مردان خدا الهام، و کلمات صدق ایشان جز وحی نباشد. بدیهی است گفتههای قوانچیان همه مرموزات است؛ زرامند نفس علم و بوتهٔ منچار معلومات است، کمهور همان مدارس عالیه است که وحوش و بهایم یعنی متعصبین و جهال از او به مسافات بعیده میگریزند. هرکس به آنجا قدم نهد یعنی داخل مدرسه شود در سال هفتم پرده از چشم او برافتد، مقام شرف و علویت خودرا که عبارت از معرفت نفس است میبیند. هرکس از آن نبات مقدس منچار بخورد یعنی تحصیل معلومات نماید وسعت قلب او بحدی رسد که احساس زجر ننماید، یعنی هیچنوع حوادث ناگوار اورا متغیر و متأثر نمیکند. نزع روح یعنی اختیار ادارهٔ نفس در دست خود میباشد. هروقت سرکشی کرد میکشد، و در اعتدال زنده مینماید. میان زمین و آسمان راه میرود، معلوم است از کشف حقایق و اصول علوم طبیعی سفاین هوایی میسازد و عروج و هبوط میکند. اسرار طیالارض را میداند یعنی در هر دقیقه یک فرسخ با راه برقی طی مسافت مینماید، از تبریز به طهران نود و شش فرسخ را در ۹۶ دقیقه میآید (این سرعت سیر الان در برلین آلمان و نیویورک اتازونی اسباب دسترس عمومی است). از قراری که میفرمایید شخص دانا و فیلسوفی است، کرامتش را باید دیده. در این صحبت بودیم. مهرعلیخان گفت نگاه کنید، آن است که میآید. برخاستیم به استقبال او. دیدیم مرد بلند بالای لاغری لباس کرباسی نیمرنگی در بر، سروپا برهنه، چوبی در دست، موهای دراز انبوه سرش را یکجا بافته از کتف راست چون تحتالحنک به کتف چپ خود تعلیق نموده، با قدم مساوی چون آدم منفکر رو به چادر سردار میآید. رسیدیم، مرحبا سرودیم، جواب شنیدیم. مهرعلیخان مرا نشان داد. تا اسم مرا شنید گفت همنام آدمهای خوب است. راست رفت سر چشمه، دست و روی خود را شست. با دامن لباس خود خشک نمود، نشست. به ما گفت بنشینید، اطاعت کردیم. هوا خیلی گرم است سایهٔ درختان از محل قعود ما برگشته. قوان چیان به درخت محاذی من نگاه کرد گفت ای درخت، قدری سایه به این مهمان بفرست که زحمت گرمی آفتاب را کمتر بکشد. دیدم سایه، که از ما دو ذرع بالاتر مانده بود، کمکم عرض و طول پیدا کرد، آمد مرا و مهرعلیخان را پوشید. خیال کردم این علم شعبده است. خودم در این صنعت ماهر و معروفم اما این را ندیده و نشنیدهام. قوان چیان بر من نگاه کرد، گفت یقین بدان که شعبدهباز حرکات فقرای خدا را نمیفهمد! این نیز بر حیرت و انفعال من برافزود. برخاست، رفتیم چادر سردار. همه بیرون دویدند، استقبالش کردند. من از حیرت و تعجب چنان پریشان حواس شدم که اعصابم از انتقال ادارهٔ من ابا مینمود. هرچه خواستم آمر مرکزی خودرا به توجه قوا وادار نمایم نمیتوانستم. به چشم خود باور نمیکردم که چه دیدم! قوان چیان را در چادر مخصوص جا دادند. رفقا را خبر کردم. مهرعلیخان آمد، رفتیم خدمت او. تا مرا دید پرسید اینها رفقای شما هستند؟ گفتم بلی، میخواهند شرفیاب شوند. گفت بیایید بنشینید. هرچه میخواهید از من بپرسید. گفتم افتادن سایهٔ درخت را نمیتوانم بفهمم که بیرد آفتاب چگونه سایه توانست مستعد حرکت مستقیم بشود و نتیجهٔ محال مریی و محسوس گردد؟! گفت خوب دانستهای، محال است. ولی ممکن و محال نسبی است نه تقدیری. آنچه بر تو محال است بر دیگری ممکن است. اگر میل داری آنچه برای تو محال است باز چیزی از من بخواه. گفتم مأذونم هرچه بخواهم گفت برای فقرا حدی در استغنا نیست. قدح بزرگی پر از آب در میان بود، گفتم بگویید قدح بیاید پیش من. بقدر ده ثانیه به قدح توجه نمود، بعد گفت برو اما آب را نریز. تصور کنید تعجب مارا که دیدیم قدح سرشار بنا کرد به حرکت کردن، هنگام حرکت به یمین و یسار متمایل میشد، آبش نمیریخت. آمد پیش من ایستاده به خیالم آمد که اینها از کارهای معمول هندیان است، تکلیف مشکلی براو بکنم از عهدهٔ او برنیاید واز تحت قوهٔ نظری او خارج باشد. از جیب بغلی خودم کتابچهٔ فرانسوی درآوردم گفتم اذن میدهید سؤالی در خارج زبان فارسی از شما بکنم؟ گفت اختیار فقرا در دست اصحاب است. صفحهای گشودم، پرسیدم این ورق چندم است و مرقومهٔ سطر اولش چیست؟ قوانچیان فرشی که روی او نشسته بود یک گوشهٔ اورا برگرداند خاک زیر فرش را با دست خود نرم نمود، مثل صفحه هموار کرد. بعد به قدر یک وجب چوب نازک را مثل قلم تراشید. گذاشت روی خاک. دیدم قلم مثل اینکه کسی اورا دست گرفته، برخاست. اول نمره صفحه را ۱۹۴، بعد از آن سطر اول را با خط جلی فرانسه بیسهو و نقصان رقم کرد، اما خودش چشم خود را از قلم تا تمام شدن سطر برنداشت. همه از دور نوشته را خواندیم! پرسیدم نظر شما میتواند قوهٔ حرکت را از آدم سلب نماید؟ گفت از همه ذیروح میتواند. من که در کوه و صحرا تنها میگردم و میخوابم هروقت حیوان موذی پیش من بیاید نمیگذارم نزدیک بشود! گفتم با این رفیق من مصطفی بکنید. یک دقیقه به روی مصطفی نگاه کرد، دیدم رنگی از روی او پرید، جالنش منقلب شد. گفت بگویید برخیزد. گفتیم، نتوانست نه اینکه برخیزد، مثل جماد قادر حرکت نبود. بعد خودش گفت آزادی، برخاست و به حالت اولی خود عود نمود. پرسیدم اسب دونده را میتوان نگه داشت؟ گفت فقرا هرچه میخواهی میکنند، میتوانند به آسمان بروند! دیدیم این مرد مرتاض همانطور که نشسته بود از زمین به قدر دو ذرع بالا رفت، بعد پایین آمد جای خود نشست، و به حیرت ما برافزود. همهٔ ما چنان غرق حیرت واستعجاب بودیم که حالت نطق و تصور نداشتیم. از قوان چیان پرسیدم که ریاضت شما چگونه است؟ گفت ریاضت روح یا بدن؟ گفتم هردو را بفرمایید. گفت ریاضت روح سکوت متمادی و تهذیب خیال است. مدت ریاضت بیست و یک سال و سه درجه است. انتهای هفت سال اول ابتدای دخول درجهٔ دوم است، به شرط امتحان. اگرنه بعضی هستند که در درجهٔ اول سی سال میمانند و میمیرند و ترقی نمیکنند. پرسیدم امتحان دخول درجهٔ دوم و سوم چیست؟ گفت سال آخر هفت سال اول، مرتاض باید خودش بداند که در عرض سال هیچ فساد به خیال او خطور نکرده، آن وقت میداند که داخل درجهٔ دوم شده. امتحان دخول درجهٔ سوم را به بیگانه نمیتوان گفت. ریاضت بدن بعضی حرکات شاقه است که بدن را معتاد کنند، غذا را هر روز میکاهند تاروزی سه مثقال مغز جوز کفایت بکند. گفتم ذکر شما چیست؟ گفت فکر. گفتم عبادت شما چیست؟ گفت حضور. گفتم طرف قبلهات کدام است؟ گفت بیطرفی. گفتم معبد شما کجاست؟ گفت دل. گفتم سالک کدام طریقی؟ گفت راستی. گفتم معبودت کیست؟ گفت حقیقت. گفتم در کجاست؟ گفت در همهجا و هرکس. استدعا نمودم برای من دعایی بکند. گفت مجیب منتظر ارائه و سؤال نیست. گفتم به من نصیحتی بکن. گفت مقید مباش. گفتم عمل خیری به من نشان بده. گفت محبت و سخاوت. دو روز در اردو ماند. عاشق حالت این مرد طبیعی شدهام. هیچ چیز ساخته ندارد. تقریباً هفتاد سال دارد. وقت رفتن وداع نمود. به من گفت شاید در تهران نیز ملاقات بکنیم. گفتم زهی سعادت. گفت اینجا دیر نمانید، زود بروید، برفها آب میشود صعود شمارا مانعی پیش نیاید. جز من و مهرعلیخان کسی در مشایعت نبود یعنی قبول نکرد. دیروز خواستم لبادهٔ مصری تقدیم کنم گفت قبول هدیه نقص استغنای فقر است. اگر ما محتاج باشیم فقیر نمیشویم. از غذای سفرهٔ سردار هیچ نخورد. خورجینی با خود نداشت، اما توبرهٔ کوچکی از گردن آویخته بود که برجستگیش از روی پیراهن معلوم میشد گویا همهٔ غذای او همان توبره و مافیهاست. بعد از رفتن قوان چیان خیال مرا گرفت که این شخص که بود؟ چه بود؟ این همه خارق عادات را چگونه میکرد؟ تغییرات مقدرات را چطور مینمود؟ من در هوش خود بودم یا به حکم نفوذ نظری ما را مغلوب اوامر خود کرده بود. هرچه او میخواست اورا میدیدیم؛ تغییر ظل بیتغییر آفتاب، حرکت قدح پر آب، سلب قدرت وجود مستقل، همهٔ اینها مخالف قانون خلقت و محال و ممتنع است. پس او چگونه میساخت؟! به همهٔ اینها هر ذرهٔ تصور من هیجان دیگر، و در تردید وجود خارجی آنها خلجان مکرر مینمود.
با رفقا مصلحت کردیم. قرار شد فردا عازم بشویم. با سردار و سایرین وداع نمودم، هرچه سردار در اقامهٔ ما اصرار و دادن بلد و سواره تکرار نمود، قبول نکردیم. از عکس کروپ[۴۶] هئیت خودمان یک قطعه به سردار و یکی را به مهرعلیخان دادیم. در جناح حرکت ما سواره از شهر آمد، تلغرافی از تهران به سردار بود، آورد. معلوم شد سفیر فرانسه «موسیوژرژ» امروز وارد مشهدسر[۴۷] میشود. دستورالعمل استقبال او را از وزارت خارجه داده بودند. سردار استدعا نمود که دو روز بمانیم، او بیاید و برود؛ هیئت علمای ایران را ببیند. چون شخصاً مسیوژرژ را میشناسم، آشنا هستیم ترک عزیمت نمودیم. مهرعلیخان و غلامان سواره رفتند به استقبال. فردا ظهر وارد اردو میشود. موسیو ژرژ از دیپلماتهای معروف فرانسه است؛ نیک نفس است. فرانسهها عموماً خیرخواه نوع بشری، خصوص ایرانی هستند. با ایران جز روابط تجاری کاری ندارند، مجاور نیستند، خمیازهٔ نشر نفوذ و تصاحب ملک ما را نمیکشند. مثل روس و انگلیس ایران را استخوان متنازعهٔ حمله و دفاع هند قرار ندادهاند، هرچه بکنند و بگویند صمیمی است. صبح برخاستیم. سردار حکم داد معبر سفیر را جارو کردند، توپها را صیقل دادند، سربازها چاک لباس خودشان را وصله میزدند. من گفتم موزیک لازم است، گفت نداریم. [گفتم] بیرق فوج را باید بیرون آورد. گفت خیلی مندرس است، دو سال است مینویسم نمی فرستند، قابل نیست. شیپور حاضر باش میکشند کافی است. دیدم احداث موزیک معدوم از فهمانیدن معنی استقبال و احترام مشکلتر است، سکوت نمودم. فرشهای چادر را تکانیدند. حلویات زیاد مرکبات بسیار حاضر کردند. دم ظهر سوارهٔ مخبر ورود آمد. سربازها صف کشیدند، موسیو ژرژ با مهرعلیخان سواره وارد شدند. سردار استقبال نمود. حاضرین را معرفی کرد. ژرژ «سکرتر» جوان دارد؛ مسبو بیکون، اورا معرفی نمود. چون اسم مرا شنید و «بونژور مسیو محسنخان» را دو دفعه تکرار نمود، مشعوف شد. رفقا را دید، گفت حمد خدارا در ایران عدد فرانسهدان هرروز زیاد میشود، ترقی اهالی مستعد ایران برای ملت فرانسه جزو مشاغل موظفی است. قهوه دادند، خوردیم. سردار اظهار مهربانی نمود، از نقص تشریفات پذیرایی سفیر عذر بخواست. ژرژ گفت من برای تشریفات نیامدهام، با یک میل قلب و محبت باطنی افتخار تعیین این سفارت را از رئیس جمهور متشکر هستم. خود را در ملک بیگانه نمیبینم، در حضور احبا و اهلبیت خود حساب میکنم. نهار حاضر شد، سفیر سر سفره از اغذیهٔ ایران تعریف کرد، سخنهای محبتانگیز گفت. سردار تکلیف شراب نمود، سفیر گفت معتاد نیستم، هرکس گرفتار این عمل شنیع است یقین از کبر اثم[۴۸] و جسامت[۴۹] فساد او بیاطلاع است. حرمت او بهترین دلیل عقلکل بودن بانی مذهب اسلام است. محمدقلیخان بالیده میشد. سردار رو ترش میکرد. سایرین نیز از تقبیح ژرژ هرکس حظ پسند و ناپسندی خودرا میبرد.
بعد از ناهار سفیر آمد چادر من، صحبت کردیم. سبب مأموریت خود را به شرط کتمان برای من حکایت نمود. از استقلال جمهوریت فرانسه پرسیدم. گفت در این دورهٔ ترقی تأییدات استقرار ادارهٔ جمهوریت اگرهم در مسلک تأمینات خود دچار موانعی بشود باالطبع خود و زود مرتفع گردد. استقلال ما بیزوال است. نفی ششهزار راهب روحانی که کرم میان درخت اتفاق آرای ملت ما بود، از غیرت رجال و کفایت صدرالوزرا در کمال سهولت به عمل آمد. از حسن کفایت وزیر خارجه مسیو دلکاسه آتش (روانش) مکافات آلمان که در سینههای دوستداران وطن مشتعل بود یکجا خاموش گشت. بدیهی است جنگی که از بیشعوری ناپلیون سیم میان دو ملت مجاور و متمدن درگرفت و مغرور و مغضوب شد نباید قرنها باهم مخاصمه نمایند، منافع تجارت و پیشرفت ترقی صنایع را نذر عداوت بیهوده کنند، مدعیان کاذب سلطنت را به تخت برنشانند، تاج گذارند و بازار آنتریک را رواج بدهند. لفظ جمهوریت کافی است بدانند که در این ملک همه یکسان و باالسویه انسان هستند. دلکاسه وزیر باتدبیر است. با انگلیس و ایتالیا و اسپانیا عقد معاهده در اصلاح مسائل متنازع فیهای سیاسی به توسط قضات بینالمللی «لاهه»، نمود. رجال مارا از مشاغل جنگ و ستیز آسوده و از مخارج فوقالعادهٔ تهیهٔ اسباب او سبکبار نمود. وقت و خیال مردم را به ترقی صنایع و اقدامات ترفیه حالت فقرا معطوف ساخت. گفتم از کفایت وزیر خارجهٔ سابق مسیو «کانوتو» و رئیس جمهور متوفی «فلکس فور» یاد بیارید که عقد اتحاد روس و فرانسه را بست، به استقلال جمهوریت و پیشرفت پولتیک خارجه فرانسه برافزود، زمینی برای کاشتن و روییدن تخم کفایت دلکاسه شخم کرد و حاضر نمود. ژرژ گفت من خودم طرفدار اتحاد روس و فرانسه بودم و هستم، در آن معاهده مساعی زیاد دارم، ولی این اتحاد برای ما موقتی است نه طبیعی، هیچ مناسبت صوری و معنوی نیست که علت امتداد و سبب تشیید این اتحاد گردد. فرانسه در آسیای قریب و اقصر بازار تجارت میجوید و مستملکات دارد، روس طالب تصرف آنجا و بستن «درهای گشاده»، میان روس و فرانسه بعدالمشرقین و چندین سلطنت مستقله و مقتدره، فرانسه عالم ملت روس جاهل. روسها از اتحاد فرانسه خیلی استفاده کردند؛ هزارمیلیون قروض خودرا از پنج به چهار و سه تنزیل رسانیدند، بانک «روس و خطا» را تشکیل دادند، راه «مانجور» را ساختند، و به تصرف «پورت آرتور» پرداختند. فقط فرانسه در تخلیهٔ «فاشادو» منتظر حمایت جدی بود، دولت روس بهانهجویی کرد، مخلوط نشد. عدم کفایت قوهٔ بحریهٔ روس و فرانسه را به دفع و غلبهٔ انگلیس اقامهٔ بینه نمود، و دل طرفداران اتحاد را سخت شکست. این فقره میگذشت، اما به امور داخله و کارهای تجارتی فرانسهها بنای دخل و تصرف و توبیخ و توهین گذاشت؛ روزنامههای روس دلکاسه را معزول کرد، چیز خور به قلم داد که چرا معاهدهٔ «قند» بینالملل لاهه را قبول نمود، چرا با دولت مصر مستقلاً معاهدهٔ تجارت بست، و برای روس از انگلیس دستگیرهٔ مطالبهٔ تخلیهٔ مصر را نگذاشت، چرا متمولین فرانسه را ترغیب دخول شرکت راه بغداد که امتیاز آلمان و بر ضد منافع روس است میکرد، چرا مسیو «رویه» وزیر مالیهٔ حالیهٔ فرانسه قروض دولت عثمانی را (اونیفاکسیه) متحد نمود و به طرح جدید ریخت که هر ساله دوانزده ملیون پول زیاد در خزانه عثمانی جمع شود و دولت عثمانی به تعمیر راه بغداد و تکمیل نواقص جنگی خود پردازد، چرا و چرا! همچنین در تعیین مسیو «لوبه» به ریاست جمهوری بندهای هجا نوشتند، «درولد» سبکمغز را به جسارت او در «ورسای» به مسیو لوبه تمجید کردند. همهٔ این حرکات جز دلآزردگی عمومی حاصلی نداشت. بالاخره حکومت فرانسه مجبور شد روسها را بیاگاهاند که اتحاد روس و فرانسه برای حفظ شأن طرفین و دفاع مخاطرات است نه مداخلهٔ امور داخله ملت مستقل و آزاد فرانسه … این بود که روسها با دید و بازدید ایمپراتور «نکلای دوم» و مسیو لوبه در پاریس و پطرزبورغ، و دلکاسه و «لاموزدورف» وزرای خارجهٔ دولتین باز اصلاح ذاتالبین نمودند، اما همان است که گفتم، دیر نپاید. گفتم پس از قرار تقریر شما میان آلمان و فرانسه خصومتی نمانده. گفت بلی، ششم ماه مای ۱۹۰۴ که همان روز رئیس جمهور عازم پطرزبورغ بود امپراطور آلمان ویلهلم (گیوم) دوم در شهر «استراسبورگ» دو مملکت منتزعهٔ «آلزاس، و «لوتارینک» را استقلال داد و جزو اجزای مستقلهٔ آلمان نمود، در این صورت چه خصومت باقی میماند. اگر از من بپرسید ما حق نداریم از شکست قشون آلمان شکایت بکنیم. اگر آن شکست فاحش نبود ملت فرانسه، که در جنگ آلمان سیصدهزار لشکر نتوانست به میدان جنگ حاضر نماید، حالا صاحب سه میلیون لشکر بری و استعداد کافی بحری نمیبود، و تا این درجه جلب احترام دول کبیره و صغیرهٔ عالم را نمینمود. فیالواقع این شکست فرانسه صوراسرافیل بود؛ آنها را از قبور جهالت و غرور برانگیخت. گفتم وقتی که دولت آلمان، به عنوان شرکت راه آناطولی، امتیاز راه بغداد را از دولت عثمانی تحصیل کرد مسیو «کانبون» سفیر فرانسه و «فون مارشال» سفیر آلمان در اسلامبول، با وجود رقابت و خصومت این دو ملت، با هم متحدالافکار بودند، متمولین فرانسه از صد چهل قسمت تأدیهٔ وجه اسهام را ملتزم شدند، پس چرا قبول نکردند؟ ژرژ گفت بعداز آن که روسها به شراکت راه بغداد راضی نشدند و تکلیف آلمان را وا زدند قرار چنین شد که چهل قسمت انگلیس [و] بیست قسمت اسهام مال آلمان باشد، چون انگلیسها در تشکیل هیئت ادارهٔ بغداد خیال آلمان را مخالف منافع خود دیدند از شرکت خود ابا نمودند، فرانسهها نیز نخواستند اکثریت آرا در هیئت اداره با آلمان باشد. به این جهت از خیال شراکت افتادند. در اینجا از طرف دولتین انگلیس و فرانسه دو منظور مشترک در میان بود؛ یکی اینکه آلمان تنها صاحب امتیاز نباشد، و در آینده مدت طولانی نود و نه سال متدرجاً اسهام را خریده فرانسه و انگلیس را بیدخل نکنند (چگونه انگلیسها اسهام کانال سوئز را خریدند و الان دو قسمت کانال مخصوص انگلیس است)، دولت عثمانی امتیاز راه را به سه دولت انگلیس و فرانسه و آلمان واگذارد که اسهام دست متمولان هرکدام از این سه دولت بیفتد حقوق تشکیل و مسئولیت شروط معاهدهٔ آنها مساوی و مستدام بماند، آلمان به این فقره راضی نشد. دیگر اینکه به دولت عثمانی، که خود را با دوستی آلمان از سایرین مستغنی میداند، بفهمانند که اگر انگلیس و فرانسه نباشد ضمانت و حمایت آلمان تنها به سربستگی[۵۰] مملکت عثمانی کافی نیست، این دو دولت هروقت بخواهند اسباب تخدیش و نکبت اورا به سهولت فراهم آورند. آلمان نیز از این حرکت متحده اندازهٔ خود را گرفت. غیر از این دو منظور مشترک، فرانسه و انگلیس در تعویق شراکت خودشان منظور دیگر نیز داشتند؛ دولت انگلیس خلیج فارس و مقطع راه بغداد را به دریای هند میخواست از نفوذ سایرین جز روابط تجارتی در اقدامات سیاسی استثنا بکند، استحکامات و لشکر ساخلو را مخصوص خود نماید، آلمان راضی نشد. فرانسهها نیز یکی برای ملاحظهٔ خاطر روی و دیگری برای چندین مقدمهٔ تقرب فرانسه و انگلیس علیالحساب از صرافت شراکت افتاد، تا وقت آن بر آید. چون ساختن راه بغداد سرنوشت حفظ وجود ما است این اشتراک هروقت باشد به اتفاق انگلیسها منعقد است، بعد از پانزده سال از پاریس و لندن در ده روز ممالک فرانسه و روس و انگلیس و آلمان، هند و ژاپن و پکن تراب اقدام[۵۱] عابر و سایر میشود رابطهٔ متملکات آسیای ما مثل لیون و پاریس گردد. گفتم راه بغداد بیشبهه از طرق بینظیر عالم خواهد بود، منافع زیاده خواهد داشت. اگر فرانسه و آلمان میساخت چه ضرر داشت به انگلیس بفهمانند که بیشراکت او میتوانند بسازند. گفت این خیال خام و اقدام خطا میشد، زیرا که بی رضایت انگلیس و بی شراکت متمولین او ساختن و حفظ نمودن راه بغداد محال و ممتنع است، مگر اینکه دولت روس اشتراک نماید، و در این صورت راه ساخته با اراضی خط بصره و بغداد و سواحل بحر سفید و احمر و عمان را باید از مستملکات روس حساب کرد، آن وقت پوست به دباغیش نیرزد، حال آنکه اصل منظور انگلیس و فرانسه در تقویت تحصیل امتیاز راه بغداد این بود که دربانی «بسفور» را لشکر آلمان متعهد شود، و رقابت روس و آلمان در دو مملکت آسیا و اروپا چنان درگیرد که جز نفی و اعدام یکی از این دو ملت با هیچگونه تدابیر دیپلوماتی اصلاح طرفین امکان نپذیرد، وگرنه این دو ملت با هم میتاخت و عرصه را به سلاطین اروپا و آسیا تنگ میساخت. انگلیس باز جزایر خود را که طبیعت از سایر اراضی فصل نموده هرطور بود حفظ میکرد، اتحاد امریکا و انگلیس از پس پرده بیرون میشد، مصر، کاپ، هند، استرالیا و کانادا را استقلال کامل میداد، آن وقت در دنیا هیچ طوفان تدابیر بشری کشتی استقلال ملت انگلیس را گرفتار امواج حوادت نمیتوانست بکند. اما فرانسه را البته محکوم خود میکردند، و اسباب حمل اثقال خویش یا انبر برهم زدن آتش بخاریهای خود میساختند. پولتیک امروزی دول بهترین وسیلهٔ پیشبندی ملل حریص دنیاست، خانههای شطرنج پولتیک که الان در دست وزرای دول بزرگ اروپاست قسمت انگلیس بهترین آنهاست، از این جهت رشتهٔ موازنهٔ اقتدار دول بیشبهه در کابینهٔ انگلیس است. گفتم مگر ممکن نیست که در فضای پولتیک دنیا یک برق دیپلماتی بزند و خس و خار موانع اتحاد روس و آلمان را بسوزد؛ این دو ملت آسیا و اروپا را باالمناصفه قسمت کنند، خریطهٔ دنیا را برهم زنند، ملل عالم را مطیع خود نمایند و نقشهٔ ناپلئون اول و الکساندر اول را به فعل آورند. گفت معلوم است ادارهٔ عالم در دست سیاسیون نیست، در خواست یک قوهٔ مخفی و سایقهٔ دیگر است، اما تولید چنین برق که عوارضات موانع آنهارا بسوزد محال است، و اگر سوخت کارخانهٔ موانع تراش انگلیس و فرانسه در کار است، عوض خس و خوار کوه و دریا میتراشیم، بیشه و جنگل میخراشیم و [در] معبر اتحاد روس و آلمان میپاشیم.
- ↑ مکانیک.
- ↑ پدر، پسر و روح القدس.
- ↑ منظور این است که کسی جز پاکان حق ترجمهٔ قرآن را ندارد.
- ↑ ارنست رنان مورخ، فیلسوف و نویسندهٔ فرانسوی. از ۱۸۲۳ تا ۱۸۹۲ میزیسته است.
- ↑ با حرف کسی را به راه غلط انداختن و گمراه کردن.
- ↑ گمراه کننده.
- ↑ غیر واجب، مستحب.
- ↑ حمدبن عبدالوهاب بنیانگذار مذهب وهابی که مذهب رسمی عربستان سعودی است که از ۱۷۰۳ تا ۱۷۹۲ میزیست. زیارت عتبان را بدعت و کفر میدانست.
- ↑ ؟
- ↑ ساباط راهرو یا دالان سرپوشیدهٔ میان دو خانه است. در اینجا معلوم نشد منظور چیست.
- ↑ حاجی امینالضرب در سال ۱۳۰۴ ه.ق. امتیاز کشیدن راهآهن را از محمودآباد تا تهران گرفت، ولی در اثر اختلاف با متخصصین خارجی فقط تا آمل امتداد یافت، و همین قسمت هم بدون استفاده متوقف ماند.
- ↑ منظور امینالضرب معروف است که ضرب سکه خرد در زمان ناصرالدین شاه مدنی در انحصار او بود.
- ↑ بین سالهای ۱۸۴۱ تا ۱۸۹۹ میزیست. ابتدا دباغ بود و سپس تاجر و صاحب کشتیهای متعدد بود. در ۱۸۹۵ رئیس جمهور شد.
- ↑ گروه انبوه.
- ↑ شاید اشاره به رسالهٔ مجدالدولهٔ سینکی باشد که به اسم «رسالهٔ مجدیه» چاپ شده است.
- ↑ گفتار نرم و ملایم.
- ↑ بریدم، قطع کردم.
- ↑ عباس دوس در فرهنگ عامیانهٔ ایران مظهر خست و سماجت است.
- ↑ آیهٔ ۷۶ از سورهٔ یوسف … از هر صاحب علمی عالمتری هست.
- ↑ موندر یعنی لباس رسمی - نویسنده.
- ↑ ششگانه.
- ↑ در زیر صفحه چیزی نوشتن.
- ↑ کاغذ دعا.
- ↑ شاهزادگی.
- ↑ کاملا کافی است، به نحو کافی.
- ↑ حاکم. والی.
- ↑ گدایی.
- ↑ فشنگ (این کلمه روسی است).
- ↑ برج اسد همان ماه مرداد است.
- ↑ ژوئیه. پانزده ژوئیه برابر ۲۴ تیرماه است.
- ↑ وسوسه، کار پلید.
- ↑ محوکننده. از بین برنده.
- ↑ کوچ کردن. سفرکردن.
- ↑ صورت مفاصا حساب، و در سابق کاغذی بود که صورت معاملات را بر آن مینوشتند.
- ↑ دردها.
- ↑ حیوان چارپا
- ↑ آیهٔ دوم از سورهٔ مائده… امروز کامل کردم (آیین شمارا و نمت خودرا بر شما تمام کردم و پذیرفتم که اسلام دین شما باشد.)
- ↑ نامه و حکم، فرمان.
- ↑ اسیری.
- ↑ پاک کردن، شستشو.
- ↑ سوئد.
- ↑ نور. روشنایی.
- ↑ خجالت، شرمندگی.
- ↑ پرده، روپوش.
- ↑ بلند شدن، رفعت.
- ↑ گروه. دستجمعی.
- ↑ بابلسر
- ↑ بزرگی گناه.
- ↑ بزرگی.
- ↑ سربستگی و سربستی به معنی آزادی و استقلال است.
- ↑ خاک قدمها.