مسالک المحسنین/قسمت ثانی
قسمت ثانی
●
- دعوت درویش - لگد خوردن او از خرخویش - آمدن یکی از مجتهدین عظام - وجوب تغییر الفبای ما - میرزا و کدخدای ده سنور - معالجهٔ مریض رستاقی
غذا حاضر شد. میخواستیم بخوریم، دیدیم از دور مرد قطوری به الاغ لاغر و کوچکی سوار و جوان هیجده ساله در جلو او به سوی شهر میروند. به مصطفی گفتم برو به آنها تکلیف بکن بیایند با ما نان بخورند. مصطفی گفت از دراویش خرمنگرد است، میآیند هر چه داریم میخورند. جوانک هم بچه درویش اوست که بعد از چند سال خدمت مرشد جزو گدایان بیعار خواهد. گفتم شما از کجا میدانید که از آنها و از پرخورها هستند؟ اطعام ابنالسبیل از احکام ممدوحهٔ اسلام است، برو صدا کن بیایند. اگر هرچه داریم میخورند بار شما سبکتر میشود. در منازل عرض راه هر چه خواهی موجود است. مصطفی گفت من به اینجاها بلدم، همهٔ دهات آباد و حاصلخیز است. هرسال صدنفر از این گردن کلفتان میآیند، میگردند، گندم و شعیر[۱] و گردو و بادام جمع می کنند، بار کرده، میبرند و میفروشند و صرف الوادی خود مینمایند. آن کاروان الاغ عقبی که از دور نمایان است مال اوست، بگذارید برود. گفتم خوب چنین باشد. صحبت او برای ما تفریح میشود، دعوت کن بیایند.
مصطفی رفت صدا کرد درویش با کمال میل اجابت نمود. تا سر سفره همچنان سوار بر خر بود نخواست قدری دورتر پایین بیاید. تعارف کردیم، نشاندیم، رفیقش را تکلیف کردیم، گفت نخیر. او نباید بنشیند، قدری نان و پنیر بدهید کنار میخورد. دیدم درویش مرد جاهل و مقید است. اصرار کردم، جوان معقول را نشاندم پهلوی خویش. اسمش را پرسیدم، گفت نوکر شما علی است. خیلی مؤدب بود. آقا درویش سه مرغ پختهٔ غذای دو روزهٔ ما را در یک لمحه شکست و نمک پاشید و نجویده بلع نمود. پنیر و کره و حلوای زیاد همه در دست او بر باد رفت. نوبت رسید به سبزی و زردآلو. مصطفی زیر لب متبسم بود، اشارهٔ سکوت نمودم. تا اینکه ماحضر هرچه غیر از قند و چایی بود طعمهٔ شیر یعنی لقمهٔ درویش بیپیر گردید! خیال کردم بیچاره یقین مبتلای مرض بیعلاج دولاب[۲] است (مرضی است که از ادرار مریض شکر زیاد تجزیه میشود). این جور مرضا زیاد چاق میشوند. متصل میخورند و آب زیاد مینوشند، چون به درجهٔ هلاکت میرسند در اندک مدت لاغر میشوند و ضعیف میگردند، و در شرف موت اثری از فربهی اولی باقی نمیماند، و از خوردن و نوشیدن باز میمانند.
سفرهٔ خالی را چیدیم. از درویش پرسیدم چندسال داری؟ گفت از دولت مولا باید چهل سال داشته باشم. در جنگ عبیداله کرد[۳] از ده خودمان گریختیم. یاد دارم که چهار سال بیشتر نداشتم، چون هنوز «تنبان» نمیپوشیدم. گفتم سواد داری؟ گفت چرا، از عشق مولا درس خواندهایم. گفتم پس قصیدهای یا ترجیعبندی برای ما بخوانید مستفیض بشویم. گفت قصیده نمیدانم، اما از «راجی» به چشم (به خیال او که من اسم راجی شاعر بیسواد را ترجیع گفتم)، میخوانم. تبرزین از کمر آورد، یکدفعه با صدای کریه و قبیح با سرسخن معتاد دراویش؛ آقاجان من، یا مولا، چنان نعره کشید که سراسیمه شدیم. از آن طرف الاغ درویش نیز صدای عراعر خود را به صدای خر صاحبش چسبانید، گویی الاغ و درویش به واگیری همدیگر معتادند. آن قدر خندیدیم که بیحالت شدیم. خر خودش ساکت شد، و خرصاحب را استدعای سکوت نمودیم. دو سه بیت مزخرفات غریبی به هم بافت. فهمیدیم که از آن گدایان مسبوقی مصطفی است؛ و کاروان عقبی بار حبوبات تکدای[۴] اوست. الاغ مال سواری خود درویش است. از بس که حیوان را در میان خرمنها تشنه و گرسنه گردانیده و سوار شده، خر گوش خود را نگه داشته و گوشت خود را به صاحبش داد.
روی الاغ خورجینی بود که درویش چشم از او بر نمیداشت. از قراین چیزی در خورجین بود که او را نگران نموده بود. به علی گفت حالا که شکمت سیر شد، چه نشستهای؟ برخیز الاغ را بگیر. تو عادت او را میدانی که میافتد و میغلطد!… اینها را به یک طور آمری گفت، و معلوم شد که قبل از گدایی پیش حاکم فراشی میکرده. علی برخاست الاغ را بگیرد، الاغ گریخت و افتاد و غلطید. رنگ از روی درویش پرید. دور غلطگاه الاغ، روی چمن با شیر و ماست خیسیده، زرد و سفید به هم مخلوط و مالیده کشت. الاغ برخاست، چند بار خود را تکانید، ته ماندهٔ خورجین را از سیب و گردو، مثل گلوله به اطراف پاشید. اوقات درویش تلخ شد. سوقات خانه و حاصل یکماهه به قصاص مرغان پخته ضایع گشت. علی الاغ را دوید و گرفت. درویش برخاست چند چوب به علی زد؛ گفت تو که خر را بلد بودی، چرا جلو او را گرفته زهرمار نکردی؟ بعد الاغ را گرفته بر سرش با چوبدست میکوفت، و صاحبش را میشمرد. الاغ برگشت، جفتکی بر سینهٔ درویش زد. درویش افتاد و فریاد کشید که :ای وای مردم… مردم.. ای خدا مردم… سلامت مرا دعوت نمیکردید.. شما بچهٔ آدم نیستید.. من از خندیدن شما میدیدم که به من استهزا میکنید.. ای خدا مردم.. بنا کرد به قی کردن، و هرچه خورده بود همه را بیرون ریخت! به هیاهوی او برخاستیم، سینهاش را باز کردیم؛ زخم نداشت. جای نعل اسب در سینهاش معلوم بود. از محبرهٔ[۵] دواجات، احمد شکر سرب آورد. جای لگد را طلایه[۶] کرد. دلداری نمودیم، آب آوردیم دست و دهنش را شست. کاروان عقبی رسید. گفت آنها مال من است، صدا کنید بیایند مرا سوار کنند ببرند. گفتیم آمدند و درویش را سوار کرده بردند.
هنوز کلاه ماست آلود درویش از نظر غائب نشده بود، مصطفی قاهقاه بنا کرد به خندیدن. چون از این حادثهٔ غیرمترقبه، که چیزی نمانده بود بیچاره بمیرد متأثر بودیم، از خندهٔ مصطفی خشنود نشدیم. گفتم چرا میخندی مگراینجا موجب خنده چیزی است؟ گفت نیست، اما چهار دقت در یکجا مرا بیاختیار خندهٔ قهرآمیز آورد: یکی اینکه نمیخواستم مهمان بیوجود آید، هرچه داریم بخورد، اطعام ما نه احسان باشد نه احترام محسوب شود، سخن من قبول نشد. دوم معنی مثل اتراک را، که گویند «مرحمتدن مرض حاصل اولدی[۷]» الان دیدم، و فهمیدم که چگونه گاهی مرحمت بیموقع تولید مرض میکند. اگر درویش با راه[۸] خود میرفت نه خیک او پاره میشد، نه خودش مشرف موت لگد میخورد، نه ما بیغذا میماندیم و نفرین میشنیدیم. سوم نقشهٔ این حادثهٔ غیرمترقبه، که در نیم ساعت اسباب او از نزول ما به اینجا و عبور درویش و دعوت شما چه و چگونه فراهم آمد؟ و اثر او در عالم کون و فساد چه بود؟ میدانید که در عالم هیچ حادثهٔ مضره بیاثر خبر نیست؛ یکی میمیرد دیگری ارث میبرد، پای یکی میشکند جراح و دوا فروش منتفع میشوند، خرمن یکی را برق میزند یا مزرعه دیگری را تگرگ خراب میکند مجاورین آنها زراعت خودشان را گران میفروشند و نفع زیاد میبرند. اگر با نظر دقت حوادث عالم را تشریح کنیم اثر همهٔ اینها را میفهمیم. اما افتادن درویش و پاره شدن خیک او چه اثرداشت؟ چهارم باز جلوهٔ انطباع[۹] تطیر اولی در دل من، به فقدان سعادت و نیل مقصود این سفر دست به هم داده، داعی شگفتی و خنده بیموقع من شد.
اسبابهارا برچیدیم و روانه شدیم. حسین از ما مقدم بود. دیدیم صدای خنده او بلند شد. خا.. خا.. خا.. هی پشت هم خا.. خا.. بود. با دو دست پهلوی خود را گرفته و میخندید. نمیتواند خود را نگه دارد، میخواهد بیفتد. چون ضحک[۱۰] حسین معروف است، تفتیش علت او هیچ کس را مشغول نکرد، و موجب تعجب ما نشد. قدری ساکت شد، پرسیدیم که چرا میخندی؟ باز شدت اولی را تکرار نمود تا اینکه بیطاقت شد، و نشست به حال آمد. گفت ملتفت نبودید. الاغ تا از درویش دو سه چوب خورد، استمرار زحمت را فهمید، یک دایرهٔ نیم قوسی مثل سربازهای پرمشق اروپا حرکت مسرعه[۱۱] کرد، سینهٔ درویش را هدف جفتک خود نمود و زد. بی اسلحه دفاع نمود و به خصم خود غالب گشت. همهٔ اینها را بالطبع و با مهارت تمام کرد. بعد که درویش افتاد و هرچه خورده بود قی نمود، خواص دیپلوماسی بزرگ از خر ظاهر گشت؛ نفع نقد را ترضیهٔ ماجرا شمرد، غدایی دید که هنوز فاسد نشده چنان مشغول خوردن گردید، که گویی نه خودش چوب خورده و نه صاحبش را لگد زده! تصور میکردم که اگر خر درویش را به محکمهٔ قاضی گیرند، به مرافعه ببرند، از این دو کدام یک مقصرترند؟! … این بود که بیاختیار خندیدم.
امشب منزل ما کاروانسرای شاه عباسی است، که در دو فرسخی بزرگ و آباد «سنور» واقع است. اگرچه اکثر مسافرین حالا در ده منزل میکنند، و بیشتر در تحصیل مایحتاج سهولت دارد، چون ما قدری در سرچشمه معطل شدیم، اگر به ده برویم دیر میرسیم و خسته میشویم. از آن جهت کاروانسرا را منزلگاه قرار دادیم. آمدیم، رسیدیم، دیدیم همهٔ ایوانهای طاقهای اندرونی و بیرونی، که به گنجایش هزار نفر آدم وهزار دواب ساخته شده، پر از مسافر و بارکش است. گویی اردوی بزرگی با خدم و حشم در اینجا منزل کرده. هرچه گشتیم یک گوشهٔ خالی نتوانستیم پیدا بکنیم. همهجا یخدان و مفرش و تنبلید[۱۲] و خورجین و اسباب چادر و مطبخ است، روی هم انباشته شده. مردم با هیجان غریبی، که هنگام زلزله میتوان دید؛ آمدوشد میکردند. بعضی دوابشان را کاه و جو میدادند، بعضی مشغول تهیه و طبخ شام بودند. فانوسهای متعدد از هرجا آویخته و میسوخت. آدمها چنان مشغول هستند که نمیشد از کسی پرسید چه خبر است؟ مسافر کیست؟ و این اوضاع و بساط برای چیست؟ هی گشتیم. از ترس اینکه مبادا بفهمند جزو آنها نیستیم ما را اخراج نمایند، چیزی نمیپرسیدیم. در این بین از دور صدای سرفه شنیدیم. نزدیک رفتم شناختم. آقاصادق بزاز همسایهٔ ما بود. ما را برد به منزل خودش. چایی خوردیم، نماز خواندیم. معلوم شد که یکی از آقایان معروف و مجتهدین عظام حضرت مستطاب حاجی میرزا ....آقا سلمهماله است، که بنده محض احترام از ذکر نام مبارک ایشان به سکوت میگذرم، از خراسان تشریف میآورد. بعد از استیذان[۱۳] مارا به حضور بردند. در زیر طاق مفروش با قالیهای ابریشمی و زیراندازهای گلدوز ممتاز، حضرت آقا، و از اطراف به فاصلهٔ دو ذرع حریم، معتبران ومستقبلین به دو زانوی ادب نشسته بودند. لالههای بلور، مردنگیهای زیاد میسوخت. طاق را، برای اینکه گرد و دودهٔ صدسالهٔ او که هیچ وقت دست و جاروب ندیده به روی جالسین[۱۴] نیفتد، سراسر با چیت سبز پوشیده بودند. مجموعههای حلویات[۱۵]، و فواکه و اثمار بسیار میان طاق، در مسانت دسترس، گذاشته بودند. در پایین طاق چندین خدمهٔ جوان، خیلی خوشوضع و لباس، قلبانهای سر و ته طلا در دست، و جمعی از سادات درباری حضرت شریعتمداری صف کشیده، با نظم و ترتیب ایستاده بودند. بسیار مجلس باشکوه و مجلل بود. حین ورود در پایین تواضع نموده سلام دادیم، بالا رفتیم و نشستیم. آقا مرحمت فرمودند. احوال پرسیدند، یک یک اسامی ما را سؤال نمودند. عرض کردم برای ما بندگان، شرفیابی حضور انور ومبارک سعادت غیرمترقبه بوده، و دلیل خیریت مآل[۱۶] این سفر ما میباشد. امیدوارم از یمن توجهات قدسی سماط[۱۷] حضرت آقا، مأموریت صعبهٔ[۱۸] بندگان، که قلهٔ دماوند و تحصیل اطلاعات علمیه و ترسیم نقشهٔ معدن یخ طرف شمالی اوست، به نیکویی و سهولت تمام شود، و به کتاب جغرافیای عالم معلومات جدیده افزوده گردد.
از استماع این جمله آقا ابروی خودرا چید، و اثر کراهت جزئی که نظر دقیق میتوانست دریابد، در ناصیهٔ ایشان مشهود گردید. فرمود من شمارا زوار عتبات عالیات پنداشتم. میخواستم التماس دعا بکنم، که به زیارت اماکن متبرکه مشرف خواهید شد. واقعاً اگر سفری در عالم هست سفر کربلای معلا یا سفر حجاز مغفرت طراز است لاغیر … و خیلی جای افسوس است که مجهولات فرنگیان رفته رفته در ایران جای معلومات را گرفته، و به عنوان معارف اشتهار یافته، و جوانان ما را از تعلیمات مسائل دینیه بازداشته. پیرارسال که به کربلا مشرف شده بودم، در نجف اشرف کتابی دیدم، مرد مجهول بیسواد تبریزی نوشته، اسمش را «سفینهٔ طالبی یا کتاب احمد»[۱۹] گذاشته. بعضی شعبدهها در آن کتاب، از قبیل افتادن تخم درست در میان تنگ بلور و بلند شدن آب بالای گلاس[۲۰] خالی و از این قبیل داشت. پس آقاسیدعلی که در تحصیل است دیدم مشغول تجربهٔ آنها است. منعش کردم و مذمت نمودم. اینها همه تقصیر دولت ماست. اطفال خود را به فرنگستان میفرستند، از آنجا برگشته نشر مجعولات و مجهولات میکنند، و عقاید مردم را سست مینمایند. بعد با دستمال عرق جبین خود را پاک نموده، و از من با آواز خوشایند و لطیف پرسید: پس شما مأمورید قلهٔ دماوند را تحدید[۲۱] نمایید؟ عرض کردم بلی. فرمود به آن زحمت پیاده رفتن و حمل اثقال چه فایده به دنیا و آخرت منصور است؟ عرض کردم فواید بسیار است. گفت بگویید بشنوم. اگر به کربلا بروید، به هرقدم که بردارید ملایک در جنت درختی برای شما میکارند. بعد از شرفیابی روضات مطهرات[۲۲] هیچ گناه صغیره و کبیره در نامهٔ اعمال شما نمیماند، همه را محو میکنند. چه عیب دارد اگر در سفر و زحمات شما نیز این نتایج است بگویید، و الا زحمت خود را لغو و تضییع اوقات بشمارید. صفحه کتاب دین را باید افزود و اجر جزیل گرفت، نه جغرافیا و عقاید یونانیان بتپرست را! عرض کردم علم دین عبارت از اصول خمسه و فروع سته[۲۳] است. بنده در اصول و فقه تصنیفات زیاد دارم. معنی دین عبارت از عبادت معبود یا معرفت خداست، معنی اصول دانستن اساس احکام، معنی فقه تشخیص حقوق و تعیین حدود…
آقا در اینجا سخن مرا فصل نمود، فرمود شما میرزامحسن خان مهندس نیستید؟ عرض کردم بلی. فرمود مشتاق ملاقات شما بودم ماشاءاله به حسن تقریر و طلاقت بیان ابوی مرحوم وارث بالاستحقاق هستید. من شما را خیلی کوچک دیده بودم، بعد شنیدم در لندن تحصیل میکنید. وقت مراجعت ابوی را زنده دریافتید یا نه؟ عرض کردم یک سال بعد از آمدن بنده فوت شد. فرمود شنیدهام عربی را خیلی خوب میدانید، در کجا یاد گرفتهاید؟ گفتم چهار سال در بیروت و در شیراز نزد میرزا صلاحالدین مشغول تحصیل و تکمیل زبان عربی و فارسی بودهام. پرسید چند زبان بلدی؟ گفتم غیر از عربی و فارسی چهار زبان میدانم. فرمود رفقای شما نیز السنهٔ خارجی را میدانند؟ عرض کردم بلی. فرمود واقعا در این منزل آخری به یک هیئت فضلا برخوردیم. دعای این خوشوقتی را باید به آقاصادق بکنیم. ما فردا برای ملاحظه ساعت ورود شهر، و استدعای مستقبلین، و رسیدن عقبماندگان خدام در اینجا توقف خواهیم کرد. شما هم فردا بمانید، مهمان ما باشید، یا ما مهمان شما بشویم، هرطور میل دارید. همین که پیش من باشید بعضی مطالب در نظر است، میخواهم از شما بپرسم، با سر فارغ صحبت بکنیم. عرض کردم زهی شرف و سعادت که ما بندگان طرف حجت و حسن سؤالات حضرت آقا بشویم. دیدم هرچه من به ادب و فروتنی میافزودم آقا بیشتر مشعوف میشد.
وقت شام شد. سفرهٔ بسیار مفصل و مجلل چیدند. «فیها ما تشتهی الانفس[۲۴]» در معنی خود گسترده بود. شربت نارنج و بهار و ریباس، خورشهای کبک و دراج و تذرو، دلمهٔ به و سیب و کدو و کلم، مربای بالنگ و بادرنگ و آناناس، آش انار و آبغوره و ماست، کباب برگه و کوبیده و حسینی، قوتلیت نیمکوبیده و تمامکوبیده و پاژار (این قوتلیت یا کوتلیت را از سینهٔ مرغ درست میکنند و یکی از غذاهای لطیف اروپاست)، انواع ترشیات موسیر و بیجار و انبه و زیتون، پلو، چلو برنج صدری، و عطر ادویهجات او نمونهٔ موائد بهشت موعودی بود. آقا بسماله فرمود. مشغول اکل[۲۵] شدیم. برای آقا دوتا ماهی کوچک سرخ شده آوردند که در سایر خوانها نبود. یکی را برداشت به من مرحمت کرد. این یکی معلوم است التفات مخصوص بود. آهسته به گوش مصطفی گفتم حالا فهمیدی که درویش را عبث اطعام نکردیم! «هل جزاءالاحسان الا الاحسان؟[۲۶]» قول خداست. میبینی «وله عشر امثالها[۲۷]» چه زود اثر بخشید! مگر این مجلس بهشتی ازاعجاز آیات طیبات نیست؟ میان صحرا این دستگاه ملوکانه و اغذیهٔ لطیفه را جز موائد آسمانی چه میشود نامید؟
آقا گاهی به حضار فرمایشات لطف آمیز میفرمود: به یکی گفت آقارضا، شما حلوا را زیاد دوست دارید، المؤمنون حلویون. به دیگری گفت جناب میرزا، رفیقت مثل من ببدندان است، از سینه مرغها برای او حمایت بکن که سهل بخورد. به یکی گفت حاجی صفرآقا عازم بمبئی است، باید ترشی انبه را زیاد بخورد که برای ما زیاد بفرستد. به یکی گفت حاجی بخشعلی! از تکسر[۲۸] مزاج واهمه نکن؛ آب یخ دارد، آب بخور و «لئن ضررتنی لعلی خصمک» را بخوان… همهٔ اینها را با متانت مخصوص سر به پیش افکنده مشغول اکل میفرمود، و حضار تشکر میکردند. پیرمردی از آن میان شربتی نوشید و گفت: آقا، شربت دنیا که چنان سرد و گواراست پس شراب طهور جنت چطور است؟! چشم داریم که از آن شربت نیز ما را سقایت فرمایید. آقا خندید، گفت مشهدی گل محمد خیال میکند که بهشت کاروانسرای شاه عباسی است. ما با این اعمال خودمان حق نوشیدن آن شراب را نداریم، مگر اینکه ساقی او مارا ترحماً شفاعت و سقایت نماید….
غذا تمام شد. سفره را برچیدند، قلیان آوردند. رفقا خسته، مجلس سراسر قید و تکلف تشریفات ملوکانه! حضار و آقا از فرط سرور حضور، احیای چندین شب را مصمم! هر کس در فکر اظهار عقیده و اخلاص و ابراز محبت و ارادت یا ادای سجده و عبادت. من متفکر بودم که چگونه از این بند علایق خلاص شوم! و رفته به قول بعضی از متکلمین مغلظه تمدد اعصاب نمایم، یعنی دراز بکشم و استراحت بکنم. جناب آقا از آن ذکاوت فوقالعادهٔ خودشان گویی از ماجرای دل من مطلع بود. به آقا صادق فرمود مهمانها خسته شدهاند، آنها را به خدا و شما سپردم، ببرید. امینآقا رختخواب از صندوقخانه میدهند. شخصی را صدا کردند، حاضر شد. فرمود امین آقا. برای استراحت این مهمانها آنچه در شهر ممکن است اینجا آماده بکنید.
رفتیم منزل آقاصادق. بعد از ده دقیقه تختهای آهنی سفری رختخواب خوب برای همهٔ ما حاضر شد. در کمال خوبی خوابیدیم. فقط آنچه ناقص داشت یکی این بود که لحاف ابریشمی آستر موقتی دوم - که هفتهای یک بار میشویند، و از روی آستر اولی چنان خفیف میدوزند که منفک نشود و نیفتد، و از این جهت آستر لحاف همه وقت تمیز و پاکیزه میباشد، و اثر عرق دیگری و تنفس ثانوی دروی نماند - لحافهای ما نداشتند. معلوم شد که از این نظافت واجبی بیاطلاعند. دیگر اینکه عرض ملفهٔ[۲۹] کتان سفید، که سبب پاکیزگی روی دوشک و اسباب تبرید[۳۰] حرارت شدیده و مولد نوم[۳۱] است ملفههای کرباس الوان کشیده بودند.
معلوم شد چون رختشوی ندارند که بتواند پارچهٔ سفید را در وقت شستن به حالت اولی بیاورد، ملفهٔ سفید معمول نیست. به قیمت یک روی لحاف که ابریشم و شال کشمیر بود میشود پنج دست رختخواب ساده و تمیز و منقح[۳۲] درست نمود. رختها خیلی تمیز بود ولی با رختخوابهای ما، که برای مهمان موجود است، هیچ نسبت و شباهت ندارد. هرگز یک لحاف را به دو نفر بیتغیر آستر نمیدهیم. عطر و گلاب که به دورهٔ رختخواب میزنند تا صبح به سستی اعصاب و شدت نوم تقویت میدهد. شبکلاه ترمهٔ دو سه تومانی دارند، اما از پدر بر پسر ارث رسیده، و صد نفر به سر گذاشته و خوابیده. رنگ سجافش معلوم نیست، بوی چرک و عرق آدمی از دور شنیده میشود، حال آنکه با دو تومان میشود ده تا کلاه ساده درست نمود؛ هر دفعه شست که هر کس بیعرق و چرک دیگری به سر بگذارد. افسوس که این سلیقه، یعنی نظافت و پاکی در ایران ما عموما و در دستگاه متمولین و معارف او خصوصا مجرا و مفهوم نیست. خیلی غریب است که جهل نیز مثل علم در عالم خودش هرچه تولید میکند و احداث مینماید بیتناسب نیست. برای دو نفر من و مصطفی پانزده جور غذا آورده بودند که ده نفر مرد اکول[۳۳] خوردن نصف آنها را قادر نبود. چند چیز پخته را دست نزدیم و طعمش را ندانستیم. چگونه که آوردند همان طور بردند. و این همه اسراف در حضور حاکم شرع بود که نهی «لایحبالمسرفین[۳۴]» را بهتر میداند! از آقاصادق پرسیدم که چرا نعمت خدا را ضایع میکنید، و بعد از اطعام این اردوی بزرگ باز نصفش را میریزند و میاندازند؟! گفت در راه حضرتآقا هرچه بکنیم کم است. گفتم در راه حضرتآقا بهتر است که به فراخور حال خود هرکس تصدقی بکند، به فقرا اطعام نماید. از یک طرف با این بلور آلات و اوضاع شکوه و تبذیر و اسراف، سیاهی دیگ و لباس آشپز و دستمال ظرفشویی و طعم آفتابه لگنهای ایران، در شیلانکشی[۳۵] هیچملت دیده نمیشود. در دستگاه خیلی مختصر متنظفین[۳۶] سایر ملل، سالی صدذرع کتان برای دستمالی ظروف مطبخ، و تمیز کردن گرد روی طاقچهها و در و آقوشقه[۳۷]ها کافی نیست. از همه اینها خواننده میتواند به خوبی دریا بد که صورتپرستی وطن ما تا کجا رسیده و معنی چگونه از میان رفته! بوی چرک دستمال آشپز را که از دور شنیده میشود با عطر ادویهجات رفع مینماید و او را، یعنی ادویه را، جزو اعظم طبخیات میدانند. اما صابون در این بساط عریض و دستگاه مطول اکسیر است. هرجا که مطبخ میبینی به نظر تونهٔ حمام میآید.
رفتم میان رختخواب. از تفکر ترتیب این اوضاع دو ساعت خوابم نبرد. صبح بعد بیدار شدیم. امینآقا مهماندار ما آمد، گفت آقا میل دارد چایی را خدمت ایشان بخورید. عرض کردم استدعا میکنم چایی را در منزل که متعلق به حضرت ایشان است بخوریم. دو سه کاغذ مختصر واجبی دارم، بنویسم و شرفیاب شوم، یعنی خواستم بیقید وتکلف یکفنجان چایی را آسوده بخورم، مجلس آقا قدری بیمانع باشد که بتوانیم صحبت نماییم. بعد از یک ساعت رفتیم به حضور، تعارف و مرحمت زیاد نمودند. آقا فرمود اول به من بگویید که سبب آبادی، و ترقی صنایع، و ازدیاد ثروت و قدرت فرنگیها چه چیز است؟ و معنی «سیویلیزاسیون[۳۸]» که برای من تهذیب اخلاق ترجمه کردهاند، چیست؟ گفتم قبل از اینکه جواب فرمایشات حضرتآقا را عرض کنم اول باید ساحت عقاید شخصی خود را از تلویث مخالطه[۳۹] و نفوذ مؤانست[۴۰] فرنگیان، یا نعوذبالله طرفداری عواید مذمومهٔ ایشان در حضور مبارک حضرت سامی[۴۱] پاک بکنم و اصول ایمان و اسلامیت خود را تکرار شهادت نمایم، تا معروضات دیگر این بنده بیغرض و پسنده باشد.
هر ایرانی که وطن خود را مثل بلاد اروپا بخواهد، آرزوی آزادی و مساوات آنها را بکند، به کثرت جمعیت بلاد ایشان حسد ببرد، در اعمال و اقوال تقلید آنها را نماید، و «سیویلیزاسیون» را تهذیب اخلاق بداند دشمن دین و وطن خود میباشد. کلمهٔ سیویلیزاسیون از آن الفاظ خوشآیند و گوشپسند است که هرکس بشنود استشمام روایح ملکوتی را میکند؛ بعد از آن که حاملین او را دید و عاملین او را شناخت استنشاق کثافات اهریمنی را مینماید، و عوض تهذیب اخلاق هیولای بیحس و وجدان را میشناسد. آزادی و مساوات آنها بیلجامی محض، خودپسندی صرف، بیعصمتی درجهٔ قصوی[۴۲] است. کثرت نفوس بلاد ایشان، جز اینکه فقرا گوشت سگ و گربه و خرچنگ بخورند، فایدهٔ دیگر ندارد و نتیجه بهتر نمیدهد. شبها در سواحل رودخانه و زیر دیوار محوطهٔ کارخانهها چندین هزار زن و مرد بیخانمان، که رقعهٔ[۴۳] لباسشان کاغذ و بالاپوش ایشان اوراق بزرگی جراید منطبعه است، میخوابند. هرکس از غربا بعد از نصفشب در خیابان و کوچههای آن بلاد بگردد از دو هزار نسوان بیصاحب دعوت عیاشی، و در عدم اجابت صد توبیخ و فحاشی میشنوند.
آقا فرمود سبحانالله! تاکنون با هرکس من صحبت فرنگستان را کردهام از وضع نیکویی، آداب و معاشرت و حسن خلق آنها مداحی و تمجید شنیدهام! ولی تقریرات شما برخلاف همهٔ آنهاست. عرض کردم بلی، این وقایع تاکنون نه اینکه به غربای ظاهربین، بلکه به خود اهالی مخفی بود که آزادی و مساوات ایشان منتج این مصائب شنیعه و سیئه[۴۴] خواهد بود. حالا خودشان متنبه شدهاند، ولی آب رفته را به جو بازآوردن چون عصمت باد رفته را از صحرا رفتن محال است. اگر در اینجا تفصیلات که میدانم عرض نمایم موجب حیرت شما میشود. آقا فرمود شما منکر ترقی آنها که نیستید پس سبب او را بیان کنید. هرچه من شنیده بودم همه را تکذیب کردید. دلیل ترقی و نظم و آبادی آنها را که شما میدانید تقریر نمایید. عرض کردم سبب و علت اصل ترقی ملل مغرب زمین یکی این است که آفتاب علم و صنعت ازمغرب طالع شده؛ و دیگر قانون ایشان است که خود ملت برای مصالح امور خود وضع میکنند و حکومت اجرا مینماید. گفت خیلی خوب قانون یعنی چه؟ گفتم قانون یعنی فصول مرتب احکام مشخص حقوق و حدود مدنی و سیاسی متعلق به فرد و جماعت و نوع را گویند که به واسطهٔ او هر کس کاملا از مال و جان خود مطمئن و از حرکات خلاف خود مسئول بالسویه میباشد. گفت مگر احکام شرعی ما حقوق و حدود را مشخص نکرده؟ گفتم چرا برای هزار سال قبل بسیار خوب و بهجا درست کرده، بهترین قوانین تمدن و شرایع ادیان دنیا بوده و هست. ولی به عصر ما که هیچ، نسبت به صد سال قبل ندارد. باید سیهزار مسئلهٔ جدید بر او بیفزاییم تا ادارهٔ امروزی را کافی باشد. واضح است احکام هر عصر متعلق به زندگانی معاصرین، و در طبق سهولت معیشت آنها وضع شده. آنچه در عصر خلفای عباسی لازم بود در این عصر ترقی از حیز انتفاع افتاده. آنها را باید همان طور بگذاریم و متمم آنها را، آنچه امروز لازم است، وضع نماییم.
آقا برآشفت، گفت یعنی میخواهید که در احکام شرع تحریف بکنیم؟! یا اختراع و بدعت بگذاریم و کافر بشویم؟! عرض کردم حاشا، ما نه به شریعت خود دست میزنیم و نه چیزی بروی میافزاییم. مسائلی که جز حکم قرآن است، و آنها را بیشتر در تعداد بشر برای سهولت عصر خود وضع نموده، و از کثرت کار و امتداد هزاران سال و تغییر زمان و علیل و خسته شده، آسوده میگذاریم و احکام جدیده و مقتضیه را به کار کردن را داریم. اخلاف ما میآیند، در طبق اقتضای عصر خود احکام بیوجه موضوعی ما را آسوده در مخزن میچینند و میگذارند، و از آن خودشان را وضع و اجرا مینمایند. بدیهی است که عالم حادث است و کل حادث متغیر. اگر ما آنچه هزار سال قبل متعلق به حادث و متغیر بود قدیم بدانیم، و مصون از تغییر یا حدوث بشماریم سند بین جهل ما میشود، و اثبات فساد عقیدهٔ ما را میکند. قدمت فقط مخصوص یک وجود واجب قدیم و کلام او که قرآن مبین است میباشد. باقی از افعال و اقوال همه متغیر و حادث است[۴۵]. حالا تا به این مسئله مفصله از طرف تجربه نگاه میکنیم آن وقت ایراد ادله مجربهٔ بالغه، اثبات حقیقت امر را کافی باشد: امروز هیجده دولت اروپا نصارا هستند، و متفقاً میخواهند به ملت اسلام غالب شوند، ممالک آنها را تصرف کنند، و مذهب خودشان را انتشار بدهند، و عواید خودشان را مرعیالاجرا نمایند؛ یعنی مساجد ما را کلیسا بسازند و ما را عبد و تبعهٔ خود بدانند و بکنند. در این صورت البته ما باید جهاد بکنیم. بفرمایید افراد مسلمین، که بنده و حضرات جالسین شربتخور حواشی است، به حمله و دفاع سرباز معلم[۴۶] و تفنگ ته پر و توپ، دقیقه دویست و پنجاه گلوله به یک فرسخ مسافت میاندازد، قادر هستیم؟! و میتوانیم به جهاد برویم؟! و اگر نرویم اسیر میشویم، مغلوب میگردیم، و مذهب و وطن ما بهرهٔ غالبین میشود. در این صورت تکلیف این است که به حکم قانون جهاد را بر همهٔ جوانان بیست سالهٔ ما واجب بکنیم؛ که هر ساله چندین هزار به قرعه دعوت شوند. به نام هرکدام که قرعه درآمد دو سال، در رکاب، علم جنگ را بیاموزد و مرخص شود. حین لزوم تحت سلاح آید، وطن و مذهب خود را از تجاوز اجنبی حفظ نماید. حالا با چماق و نیزه و تبرزین حفظ ملک و ملت ممکن نیست؛ واجب است که مجاهدین مسلح داشته باشیم، و برای مخارج نگه داشتن آنها مبانی از هر تبعه، به عنوان مالیات جهادیه، هرساله اخذ نماییم و صرف لشکر و سرکردگان او بکنیم.
آقا فرمود مگر ما سرباز نداریم؟! گفتم بلی، داریم. تبعه برای آنها پول میدهد، ولی چون قانون اخذ آن پول و خرج او را نداریم، پول سربسته به کیسهٔ دیگران میرود و سرباز گرسنه و بیلباس و بیاسلحه میماند. اگر این قانون را مرتب و مبسوط وضع نماییم هرکس حق، و در صورت تجاوز، حد خود را بداند و از دستگاه قضاوت عسکریه مجازات یابد، در این صورت مگر خدای نخواسته به وجوب جهاد تحریف میکنیم؟! یا ترتیب و تنظیم او بدعت گردد؟! فقط طرح او و صورت اجرای او در طبق اقتضای عصر منظم و مضبوط میشود.
یکی از احکام شرع ما زکات است. حالا تمول ما ده هزار شتر و صدهزار گوسفند و صدهزار نخل نیست، که ما ده یک او را به واسطهٔ دوسه نفر عامل از عین جنس اخذ کنیم، و بهاحتیاج فقرا مصروف نماییم. امروز نه جمعیت ما جمعیت قدیم و نه دخل ما دخل قدیم و نه ضرورت واحتیاج ما مثل قدیم است. این بود که باالطبع سهولت جنس به نقده بیمانع و دافع بدعت و تحریف، به عمل آمد. اگر ما ادای او را به اسم مالیات، به نظم و ترتیب بیاوریم مگر بدعت و تحریف میشود؟! مگر نصوص تکالیف شرعی ما به وسع طاقت نبود، و نباید، و نیست؟! یکی از احکام ما ذبح قربانی است. مسلمین سالی شش کرور گوسفند را میکشند هرچه مصرف نشد قدید[۴۷] میکنند یا گندیده میاندازند. از مصرف این بیست و چهار کرور تومان در یک روز، جزاینکه فقرا سیر خورند و برخلاف عادت ناخوش بشوند، فایدهٔ دیگر ندارد. اگر در هرجا ادارهٔ قربانی واشخاص منتخبه تعیین گردد؛ هرکس پول گوسفند خود را به آن اداره تسلیم نماید، که به اطلاع ادارهٔ گوشت سالانه به فقرا داده شود و مبلغی اضافه بماند، بعد از ده سال ثروتی جمع شود که فایض[۴۸] او به رفع احتیاج جمیع فقرای اسلام کفایت بکند. و گوسفند که امروز محتاجاله ناس است در یک روز چندین کرور تلف نگردد! بمانند و تولید کنند و تکثیر یابند و ارزانی لحوم[۴۹] را به فقیر و غنی یکسان نمایند و آسان بکنند، چه صدمه و بدعت به حکم هزارسالهٔ ما میرسد؟!…. یکی از احکام ما فطره است. اگر سکنهٔ ایران سی کرور باشد و بیست کرور فطره دهنده داشته باشیم سالی دو کرور تومان میشود. اگر این مبلغ را بقاعده بگیریم، در موقع خرج کنیم، بعد از ده سال در وطن ما لفظ فقیر محتاج فطره تکلم نمیشود. آن وقت از این دو مبلغ ثروت ملی - قربانی و فطره - خزانهها در هرجا احداث گردد، کسبه و زارعین از آنجا استقراض بیفایض کنند، امور صنایع خود را وسعت دهند، دخل خود را بیفزایند، حاصل خود را به متمولین بیانصاف به قیمت نازل سلم نفروشند، املاک مایهٔ معیشت خودشان را به رهن بیع لازم نگذارند، و در همهٔ دهات مکاتب و مدارس بسازند، اطفال را مجاناً تعلیم بدهند…
و اگر نتیجهٔ این اقدامات ساده و حتمی را شرح دهم، و از ترشح این قطرات رسوم اسلام دریای استغنای آینده وامواج سعادت و رفاهیت حال عموم فقرا، و در صورت رفع احتیاج، انتشار یک نوع دیانت معنوی و دفع مناهی و ملاهی و رفع اکثر معایب مولد ضرورت را نقشه نمایم، و هر مسلم ذیشعور و منصف جزئی تأمل بکند داند که اقتضای هر عصر ورأی گذشته و آینده است. و اگر اینها را نفهمیم و ندانیم و نکنیم، و در حالت هزار سال قبل بمانیم، و اندکی این جهالت را ادامه بدهیم آن وقت نه اسلام خواهیم داشت و نه احکام و عواید او. ملل اجنبی از این غفلت ما منتفع میشوند؛ ما را غلبه میکنند، و کشتن گوسفند قربانی را در خارج شهر محول به اجازه و ادارهٔ حفظالصحه و تنظیفیه نمایند، و رفته رفته از صعوبت اجرای اوامر متروک گردد. باید مسلماً معترف باشیم که عصر ما عهد عتیق نیست؛ ما در دوره جدید هستیم. پنجاه سال قبل سفر مکه یک سال میکشید، میان شام و مدینه پنجاهروز فاصله بود، بعد از آنکه راهآهن حجاز یادگار سلطان عبدالحمید خان ثانی، خلدالله ملکه و سلطانه تمام شد از اسلامبول تا مکهٔ معظمه پنجاه ساعت راه میشود، و طیالارض موهومی ما حضر عمومی گردد. بعد از اتمام شدن خط بغداد، اگر از شهر ارومی[۵۰] بیست فرسخ راه آهن بسازیم و وصل راه بغداد نمائیم، از تبریز روز دهم به مکه معظمه و روز سوم به کربلا و نجف اشرف میرویم. در هیجده روز اعمال حج و زیارت عتبات عالیات را تمام به انجام رسانیم و به خانه برگردیم، حوادث سفر خودمان را به احباء و اقوام حکایت میکنیم. آیا به خیال احدی از نیاکان و اجداد ما امکان این محال خطور مینمود؟ یا اینکه حالا که بنده مینویسم به تصور اکثر جهال میگنجد؟! و همه اینها را افسانه و گویندهٔ او را دیوانه نخواهند شمرد؟! اگر اینها چنین است و چنان خواهد بود، بفرمایید ببینم که عواید و قواعد هزار سال قبل به اقتضای امروزی ما نسبت بینا و کور و ظلمت و نور نیست؟! همهٔ شرایع آسمانی و قوانین زمینی فقط برای سهولت زندگانی بشر وضع شده! وقت است که ما قدری خدا و رسول را بشناسیم، معنی احکام را بدانیم، بدعت و تحریف را از اصلاح و تکمیل فرق بدهیم، و معتقد باشیم که همه شرایع و قوانین برای هدایت، یعنی ارائهٔ صراطالمستقیم زندگی نوع انسانی است نه برای تراشیدن صعوبت و تردید و اشکال و نادانی…
آقا فرمود چه مضایقه، همهٔ اینها صحیح است ولی دو فقرهٔ آخری قربانی و فطره، خود شما میدانید که بدعت میشود. اساساً قول شما از تقسیم امروزی قربانی و فطره بسیار خوب، همهکس فهم و واضح است اما از ما هیچکس دور این کار نگردد. زیرا که ما نیز به رقابت همدیگر، که وسیله اسباب شورش جهال را به دست مدعی ندهیم، در اکثر جا امساک میکنیم. واضح بگویم؛ وقتی شخصی مکتوباً از من استفتاء نمود که ما پشم و پنبهٔ خودمان را هزار فرسخ میبریم و به فرنگی میفروشیم و ماهوت و کرباس همین پشم و پنبه را به قیمت گزاف از آنها خریده، باز هزار فرسخ میآوریم در وطن خودمان میفروشیم، و دوچار دو اشکال بزرگ میشویم. یکی اینکه جنس خود مان را میفروشیم منی یکتومان، و همان جنس را میخریم منی ده تومان. دوم مال پاک میفروشیم مال نجس میخریم؛ سودای حلال را با سود حرام مبادله مینماییم. اگر اذن بدهید در ایران کارخانه بسازیم، از فرنگستان اوستاد چیتساز و ماهوتساز و مکانیک بیاوریم. وقتی که خودمان یاد گرفتیم آنها را، یعنی خارجه را، بیرون بکنیم. بعد از آن اقلاً از رفع ذلت احتیاج از چلواری پاک کفن، از ماهوت پاک جبه و قبا میدوزیم … تا در مجلس، من سایرین را استمزاج[۵۱] نمودم، نه اینکه قبول نکردند، فردا برای من در محکمههای خودشان هنگامهای چیدند و داستانها بافتند؛ حال آنکه معاشرت اهل کتاب را همهٔ انبیاء و اولیاء میکردند، و خدام اهل کتاب، که از مسلمانان مزد بگیرند، تابع حکم و اوامر او بشوند، و به او تعظیم نمایند در حکم تابع اسلامند. اما نمیتوان اشخاص مغرض را حالی نمود. اگر من تنها بودم فتوا میدادم و ایران را بعد از ده سال از همه چیز فرنگستان مستغنی مینمودم. شما خیال نکنید که ما از فهم اقتضای عصر و اصلاح نقایص پر بیخبر و بیخردیم، نه! عیب کار همان اغراض است. من تا کنون با هرکس از این قبیل صحبت نموده بودم، به این وضوح و جامعیت این مطلب را کسی تقریر نکرده بود. اکثر از من میترسیدند، اما نه! شورای امور دخل به مواجههٔ او ندارد. ما همهٔ اینها را باید بشنویم، بسنجیم، بدانیم، هرچه ممکن است تقویت نماییم. هرقدر اینها را بیشتر بشنویم به اقتضای عصر و خطرات تمدن زیاد مستحضر میشویم.
بعد فرمود شخص موثقی به من نقل کرد که شما در کتابی نوشتهاید یا در جایی گفتهاید، درست در خاطرم نیست، که ابجد ما را باید عوض کرد و تغییر داد. حقیقت دارد یا بهتان است؟ گفتم این خیال عالی اگر اول از من سرمیزد بنده آن وقت از اشخاص تاریخی میشدم و شرف ذکر خیرا خلاف را تبول ابدی خود مینمودم؛ ولی صد سال قبل از بنده گفته و نوشتهاند. بنده نیز هم گفته و هم نوشتهام. به عقیدهٔ من سبب عمده و علت اصلی جهالت ملت اسلام الفبا یا ابجد مندرس ماست، که بعد از پنجاه سال تعلیم، کلمات را بیقرینه و تصور معنی ما قبل و ما بعد او نمیتوانیم درست بخوانیم. فرمود از انصاف شما بعیدست تا این درجه انکار بدیهی بکنید! قلم را گرفته یک کلمهٔ «کرد» نوشتم[۵۲]. عرض کردم مرحمت فرموده این را بخوانید. گفت «کُرد». گفتم نیست. گفت «کَرد». گفتم نیست. «کرده». گفتم نیست. گفت پس «کَرَد» است! گفتم یقین یکی از این چهار است، بفرمایید که مقصود نویسنده کدام یک آنهاست؟ گفت بدیهی است که مقصود نویسنده را محل موضوع کلمه مشخص میکند. عرض کردم پس بنده انکار بدیهی نکردم، حضرت آقا اقرار بلیغ نمودند! معلوم است زبان آلت ادای کلمات به مستمعین حاضر است، و رقم آلت تبلیغ کلمات به منتظرین غایب. پس هر چه سهولت و سادگی این اداء و تبلیغ بیشتر است مطلوب و محبوبتر است. وانگهی اگر چند نقطه را پیش هم بگذاریم خطی حاصل کنیم (......)، که با آن خط میتوانیم دویست و چهل جور حروف وعلایم ملل وحشی و متمدن یا قدیم و جدید عالم را تشکیل نماییم. حقیقت این همه خطوط متباینه و لغات مختلفه از یک نقطه بیش نیست. البته در این تشکیل حروف هجای جدیده، در طبق مخرج تلفظ واجب و مفید است که، هر کلمه را بیقرینه درست بخوانیم. آقا گفت ما اعراب داریم. اگر میخواهید بیقرینه بخوانید اعراب بگذارید. گفتم اولا اعراب برای زبان عرب وضع شده، زبان ما غیر از عرب است. دوم معرب بودن کلمات وقت زیاد میخواهد، و آنقدر دشوار است که استقرار او در مکاتبات فارسی ممکن نیست. سوم اگر اعراب از قلم بیفتد باز نقص اولی باقی میماند. چهارم اعراب که داریم ناقص است. اگر ما به ترکی «گل» را که به معنی آبدان است مضموم بنویسیم «گُل» میشود و مخالف مقصود معنی میدهد. لفظ «گودال» و «بدو» و «برو» چطور خوانده میشود؟! اگر به همهٔ اینها متحمل شویم نقطهبندی خطوط ما کافی است که ابجد ما را براندازیم و از نو بسازیم، تا از زیادی یک نقطه «سور» ما «سوز» و «رحمت» ما «زحمت» نشود. اگر اوقات اطفال ما به جستن اعراب و پیدا کردن نقطه و کاوش قراین مصروف میشد باز نقلی نبود. از دوایر و زوایای خط، که هر نویسنده به میل خود میسازد، چه بکنیم؟ صورت معین خطوط ما کو؟! خط امروزی ما نه هراغلیف[۵۳]، نه خط میخ نمارده[۵۴]، و نه خط کیان و یونان، نه چوب خط یادگار جانابن جان، و نه خط کوفی اعراب است. اگر ما او را اصلاح نماییم؛ یعنی نقطه را براندازیم، اعراب را داخل کلمه بکنیم، زوایا را قائمه بسازیم، و اطفال را از این مرض مهلک استعداد و وقت که نزد ایرانی هیچ معنی ندارد آسوده نماییم و خلاص کنیم، که آنچه در ده سال یاد میگیرند در چهار ماه بدانند، و طلاب ما که در سیسال عالم و فقیه میشوند در هشت سال بشوند، چه ضرر به عالم اسلامیت و انسانیت دارد؟ مگر خط که الان ما داریم خط عصر ائمهٔ ماست؟ یا اختراع ابنمقله[۵۵] و ریحان و میر و درویش و سنگلاخ[۵۶] است؟.
بعد از همهٔ این توضیحات مفیده، منظور اصلی احیای این خیال معجزمآل تفسیر الفبا اتحاد مذهب سنی و شیعی دین اسلام است، که به این واسطه رفع اختلاف منتج ضعف مخرب ارکان استقلال دول اسلام حاصل میشود. عداوت و عصبیت مصنوعی، که سلاطین صفویه و آل عثمان برای پولتیک جهانگردی خودشان سر زده اسباب نکبت و انقراض قریبالوقوع امروزی اخلاف خود را فراهم آوردهاند، مبدل به محبت طبیعی آسیایی و مشرقی مسلمانی گردد. دو فرقهٔ معتقد قرآن و توحید، که در این دورهٔ منوره باز مال و جان یکدیگر را مباح و عرضشان را تباه میدانند، همدیگر را میشناسند، مأنوس میشوند، وحشت اسلاف و حسد دیرینه را حربهٔ قاطع دشمنان دین ما نمیکنند، کتب سابقه را از تغییر الفبا متروک دارند، با خط جدید تألیفات مشید[۵۷] بنای توحید اسلام از طرفین انتشار میدهند. بعد از اندکی از نسج و الفت سیصد میلیون ملل اسلام قدرت مدهشهای تشکیل گردد، که در مرکز اوامور عالم فیصل یابد و اوامرش را حکمرانان دنیا اطاعت کنند. اگر برای حفظ اسلام وجوب این اتحاد مسلم است، شهدالله غیر از تغییر الفبا و ترک کتب قدیمه، هیچ نوع اقدامات بالغهٔ وطنپرستان و مذهب دوستان، یا قوت و کفایت تهیه جنگ و سرباز و توپ و تفنگی، پیشبندی نشر نصرانیت و انقراض اسلام را قادر نباشد؛ و مسئولیت تعویق اجرای او در محضر خدا و رسول و مظهر ملت فقط به عهدهٔ روحانیان اسلام است و بس.
در این بین آقا قهوه خواست. آوردند، خوردیم. چند نفر از شهر تازه وارد شدند، دست آقا را بوسیدند. یکی جوان بود. آقا روی او را بوسید، در پهلوی خود نشاند، احوال مادرش را پرسید. معلوم شد خواهرزادهٔ آقاست؛ اسمش میرزا علی اکبر. خیلی مقبول و مؤدب به نظر آمد. آقا از یکی پرسید در شهر چه خبر است؟ گفت منتظر ورود حجت خدا هستند. نه تنها مردم، به خدا درودیوار شهر در غیبت چهارماههٔ شما میگریست. آقا فرمود مرحبا! چون در آیینهٔ محبت شما هجرت من این طور جلوه نموده، قسم شما متعلق به مصداق ذهنی و صحیح است.
آقا از من پرسید که جناب مهندس باشی، شنیدم حالا سفاین در ناف بحار از دویست فرسخ مسافت به واسطهٔ اسباب جدیدهالاختراع میتوانند با سواحل مخابره نمایند، اگر مشرف غرق و خطرند استمداد کنند وگرنه نقاط سکون و عبور خود را اطلاع بدهند. این فقره صحیح است؟ اگر معلومات او را دارید مرا حالی نمایید. گفتم: «مارکون[۵۸]» نام جوان بیست و دو ساله ایتالیایی، چهار سال قبل در کارخانهٔ اسباب تلغراف سازی لندن دستگاه جدیدی اختراع نمود که با آن اسباب (آپارات)، بی واسطهٔ سیم ممتد، میان دو نقطهٔ مأموله[۵۹] میتوان مخابره نمود. الان دولت ایتالیا و انگلیس در بنادر و کشتیهای خود آن آلت را دارند و با اطلاعات صحیحهٔ آخری از پانصد فرسخ مسافت مخابره میکنند. اساس دستگاه جدید «مارکون» تقریباً همان تلغراف عادی است، ولی در سواحلی که این تلغراف را درست کردهاند چند ستون در جنب یکدیگر نصب کردهاند، که یکی از آنها در وسط و صد ذرع ارتفاع است. مفتول یا سیم سایر ستونهای پست دور او را به هم وصل نموده، از سرستون صدذرعی پایین آورده، در خانهٔ تلغرافچی به آن دستگاه وصل نمودهاند. هروقت دکمهٔ آن دستگاه را حرکت حروف تهجی بدهند در نقطه مقابل، که باز ستونهای بلند منصوب است، ماشین نویسنده حروف برقی را که از سر ستون بلند به سرعت سیر نور مستقیماً میرسد نوشته به صاحبش میرساند. چگونه که در تلغرافهای معموله قوهٔ الکتریک (کهربایی) یا برق حامل صور حروف از روی سیم لغزیده و به سرعت سیر نور میرود (هر ثانیه بیست هزار فرسخ) میبرد، در دستگاه بیسیم جدید قوهٔ برق همان صور با علایم حروف را از آن بلندی تا نقطهٔ مأمولهٔ خودش، از روی هوا، با جریان خود حمل مینماید. اول «ستاسیون» تلغراف «مار کون» را میان سواحل امریکا و انگلیس در مسافت دویست و پنجاه فرسخ ساختند. تلغرام اول را خود «مارکون» به پادشاه حالیهٔ انگلیس «ادوارد هفتم» کرده، و به کشف چنین حقیقت تالی[۶۰] معجزه، که در عصر و مملکت او به عمل آمد، پادشاه را تبریک نمود. آقا تعجب نمود. فرمود آخر چگونه بیسیم یا واسطهٔ دیگر این مخابره را از این مسافت میکنند، این را تشریح نمایید که من حالی بشوم. گفتم تشریح طرف علمی این مسئله را مقدمات زیاد لازم است. باید اول قوهٔ برقیه را بدانیم، بعد از آن تولید اورا بفهمیم، و بعد از آن ببینیم که کائنات چگونه این قوه را هم تولید میکند و هم حمل مینماید. به این ترتیب میرویم تا میرسیم به جایی که «مارکون» جوان رسید و شناخت و ساخت. آن وقت معنی آیهٔ شریفه را، که میفرماید «ولا یحیطون بشئی من علمه الا بماشاء[۶۱]» حالی میشویم، وگرنه بیشتر از این تفصیل وضع تألیف مار را تغییر میدهد و از احاطهٔ اطلاعات بنده خارج است.
وقت نماز رسید. برخاستیم، وضو گرفتیم، با آقا نماز جماعت را خواندیم، فارغ شدیم. از آقا استدعا نمودم اذن بدهند مرخص بشویم، شب را به ده «سنور» برویم، منزل خود را قدری نزدیکتر نماییم. آقا از وداع ما تأسف نمود، به هریک ازما یک تسبیح تربت با دست خود مرحمت فرمود. بوسیدیم و روانه شدیم. رسیدیم به ده. خانهٔ کدخدارا پیدا کردیم. دوساعت به غروب مانده بود. اسم کدخدا، عبدالهبک است. مرد بیسواد و زبری است. مارا پذیرایی کرد، منزل مهیا نمود، شیر و تخم مرغ و نان هرچه خواستیم آورد. نمیشناخت که نوکر بابیم. گمان میکرد که با این اسلحه و پیادگی به خریدن گوسفند از این صفحات، برای بردن روسیه، آمدهایم. چون بردن گوسفند از سرحد ایران قدغن است برای خود وعدهٔ مداخل مبلغ معتنابهی دویست و سیصد تومان داده و با شوق غریبی جست و خیز میکرد، صحبت مینمود، سخن از کفایت خود در بیرون نمودن گوسفند زیاد از سرحد ایران و تغافل نمودن قراسورانها[۶۲] میگفت. گاهی سکوت میکرد، از حالت ما اشتباه مینمود که شاید نوکر دیوان باشم. درآوردم پنج قران دادم که اینها را مصرف بکنید، بعد باز هرچه لازم شد میدهم. یکجا آسوده شد که مأمور یا نوکر دیوان نیستیم. چون نوکرهای ایران بههرجا بروند اول تعلیقهٔ[۶۳] خودشان را نشان میدهند، تحکم میکنند، امر میفرمایند، همهچیز میگیرند اما هیچ چیز نمیدهند. کدخدا مشعوف و مست نفع بزرگی خدا دادهٔ ما متکلم وحده شده بود. از عدل و انصاف خود به رعایا متصل نقل میکرد. هی منتظر شد که ما از خرید گوسفند حرفی بزنیم، تکلیف بهاو بکنیم و معاونت اورا استدعا نماییم نشد. آخر پرسید که شما از کجا میآیید، چکاره هستید، کجا میروید؟ مصطفی میخواست جواب بدهد به فرانسه گفتم هیچ نگو. گفتم مسافر هستیم امشب شما اسباب استراحت مارا فراهم بیاورید صبح زود روانه می شویم. گفت به چشم، واهمه نکنید. اگر میل به خرید گوسفند دارید من برای شما می خرم، میبرم در خارج سرحد به شما تحویل میدهم. به هر گوسفند از شما یک منات میگیرم. از این یک منات یک قران مال من است باقی مال «شندوارخان» امین سرحد. شما با هیچچیز کار ندارید. گفتم ما خریدار نیستیم، مسافریم، امشب میمانیم فردا میرویم. کدخدا مأیوس شد. بعد از اندکی گفت از حاکم حکم جدید رسیده هرکس شب در ده بمانداسم و مقصود مسافرت اورا بپرسم و در دفتر مخصوص که فرستادهاند بنویسم. از برکت این نظم جدید حالا نویسنده داریم که عرایض مارا مینویسد. سابق چون نویسنده نداشتیم بایست خودم بیست فرسخ راه بروم، چند روز بمانم تا به خان سرتیپ که ده سنور مال اوست عرض خود را برسانم. پرسیدم جمعیت این ده چقدر است؟ گفت دوهزار نفر. حمام داریم، مسجد داریم، دکاکین داریم، چهار سرباز میدهیم. سالی سیصد خروار گردو از این ده فروخته میشود. گفتم پس در مسجد ملا ندارید؟ گفت چرا داریم، حاکم شرع ماست، نماز میخواند، تلقین میدهد. سی سال است در اینجاست اما خطش بد است. سه سال قبل برای من عریضه نوشت، فرستادم. خان سرتیپ پس فرستاد که نتوانستم بخوانم، کدخدا خودش بیاید. پرسیدم وعظ میکند؟ گفت شکیات و سهویات را به همهٔ اطفال ما یاد داده، این چیزهاش بد نیست. عمداً صحبت را طول میدادم که مارا نشناسد. گفتم عموجان، خان سرتیپ کیست؟ گفت نمیشناسید!؟ پسر امیر صاحب جم است. گفتم نمیشناسم. گفت چطور نمیشناسی، هزاروپانصد شتر پادشاهی در اباجم[۶۴] اوست! … شما که در کاروانسرا مجتهد آقا را دیدید، پیش او جوان هیجده ساله ندیدید، دو روز است به استقبال آقا آمده؟ گفتم چرا خوشگلی متکبری دیدم. گفت آری … آری … خودش است! پرسیدم ده تیول آنهاست یا ملک موروثی ایشان است؟ گفت میدانی، این ده اول مال کنزالدوله بود، رسید به دخترش قمرنسا خانم. امیر صاحب جم او را بهزنی گرفت. بعد از دوسال خانم مرد. خان سرتیپ پسر اوست. این ده از مادرش بهاو مانده.
بعد کدخدا به یکنفر، که در بیرون بود، گفت برو به میرزا بگو قلمدان و دفتر را بیاورد، اسامی مهمانها را ثبت نماید. چند دقیقه گذشت جوان مزلفی آمد. سلام داد، گفت چه میفرمایید کدخدا گفت هردفعه باید پیتو آدم بفرستم تا پیدا شوی؟ می بینی که مسافر آمده چرا نمیآیی اسامی آنها را ثبت کنی! میرزا نشست، قلمدان را نهاد و دفتر را گشود. پرسید اسم شما چیست؟ گفتم محسن. گفت کجایی هستی؟ گفتم سمنانی. گفت سمنان کجاست؟! کدخدا گفت من بافوج به خراسان میرفتم، سمنان و دامغان را دیدهام، بنویس. پرسید چکاره هستی؟ گفتم مهندس. به روی کدخدا نگاه کرد که شاید کدخدا در راه خراسان این صنعت را نیز شنیده … از کدخدا جوابی به اسکات[۶۵] میرزانرسید. میرزا گفت شوخی نکن، بگو چکارهای؟! روزی پنجاه نفر از این ده عبور میکند بهزیارت میرود؛ بقال است، نجار است، کفاش است، آهنگراست … من صنعت مهندسی نشنیدهام. راستش را بگو چکارهای؟ مرا خنده میگرفت، خودداری میکردم، اما حسین نتوانست. بناکرد به خندیدن. میرزا برآشفت، گفت بچهٔ آدم نیستی، چرا عبث میخندی؟! به که میخندی؟! به نوکر پادشاه!.. گفتم جناب میرزا، این رفیق ما قدری خفیف[۶۶] است، شما متعرض او نشوید. گفت آخر بگو چه بنویسم؟ گفتم بنا. گفت پس چرا اول نمیگفتی! رفقا را پرسید. گفتم ما همه بنا هستیم و همه سمنانی. نوشت، تمام کرد. بعد گفت نفری یک قران رسوم دفتر، و حق زحمت مرا هرچه میخواهید، بدهید. گفتم رسوم دفتر یعنی چه! حقالزحمه چرا؟! ما پی شما نفرستادیم شما مارا زحمت دادید، معطل کردید، بیتقصیر استنطاق نمودید! میرزا گفت فرمان خان سرتیپ است، سواد داری بگیر بخوان. گفتم فرمان طفل سرتیپ را چه میدهند و چرا بخوانم؟! دولت ما سرشماری نفوس تبعه خود را نکرده نفوس نویسی عرض راه چه حقهبازی است! میرزا با صدای بلند گفت فضولی نکن، پول در بیار! من سکوت نمودم. کدخدا گفت مشهدی، پاپی نباش. خوب است که به اختیار بدهی. میرزا از دولت مواجب نمیگیرد، مادرش را که نمیتواند مکید، باید از آینده و رونده بگیرد! اینجا آدمهای بسیار بزرگتر از شما میآیند منزل میکنند، هرچه میخواهند میدهند و میروند. اگر در خانهٔ من نبودید شما را برای تعرض حکم دولت تنبیه میکردم، با این اسلحه و یراق راهزنان مغلولاً[۶۷] به شهر میفرستادم…
منظور من نیز همین بود که اینها را بهجسارت و وحشیگری بیاورم و تماشا بکنم. پول درآوردم رسوم دفتر و دوقران نیز به میرزا دادم. برخاست برود، ازچانتا[۶۸] تذکرهٔ مرور خودمانرا که اسامی و شئونات مارا نوشته و به حکام عرض راه امر معاونت و اجرای همهٔ فرمایشات مرا مرقوم نمودهاند، درآوردم. به میرزا گفتم این را بخوانید من سواد ندارم. میرزا باز کرد. قدری ایستاد و آهسته میخواند. دیدم دستش لرزید، رنگ از رویش پرید، افتاد پای من. گریه میکند، مرا به خدا و رسول سوگند میدهد که از تقصیر او درگذرم. کدخدا مثل قالب بیروح سرپا ایستاده لاینقطع به من سرفرود آورده، سجده میکرد، و مثل دیوانه حدقهٔ چشمانش سرخ شده و بیرون برجست. هردو را تأدیب کردم، اطمینان دارم، مرخص نمودم. شب آسوده خوابیدیم، از این «کمدی» طبیعی ذکر کردیم، خندیدیم. رفقا صبر مرا تحسین کردند. صبح زود کدخدا اذن خواست، داخل شد، سر فرود آورد. پنجقران را با هفت قران میرزا تقدیم کرد. گفتم پول را بردار. برنمیداشت. میگفت ما بندگان شما هستیم، هرچه داریم تصدق سر شما باشد. ده قربان خاکپای شما. گفتم دروغ نگو، ده مال سرتیپ است، تو چرا قربان میکنی. هفت قران را به میرزا دادم گفتم اینها ملوث شد، غیر از تو بهدیگری حرام است.
در این بین پیر مرد فقیری آمد، به کدخدا گفت پسرم جان میدهد، میمیرد. از این مهمانها بپرس شاید دوایی به او بدهند یا بگویند. کدخدا با چشم و ابرو اشارهٔ سکوت مینمود، پیر نمیفهمید، اصرار میکرد. کدخدا از ترس من نمیتوانست به او تغیر کند. آخر پیرمرد برگشت، به من گفت ای مسافر، به خاطر خدا پسر بزرگم میمیرد. اگر علاجی میدانید بگویید. اگر بمیرد گاوآهن ما زمین میماند. پرسیدم ناخوش کجا است؟ نشان داد. احمد را با محبرهٔ دواجات برداشتم، رفتیم. دیدم جوان بیچاره ده روز است تخلیه نشده. میزانالحراره گذاشتم چهل درجه حرارت داشت، مشرف بهموت بود. احمد «کلستر» درست نمود، طبیعت مریض به فعل آمد، حرارت تنزیل یافت. چهار ساعت این معالجهٔ ما طول کشید. مادر مریض دست و پای مرا میبوسید، دعا میکرد. به احمد گفتم امشب اینجا میمانم، فردا از صحت او مطمئن میشوم و میرویم. زیرا بهتر از همهٔ اعمال حسنه طبابت مرضا و عود صحت آنها است. به صدق این سخن «فکانما احیاالناس جمیعاً[۶۹]» کافی است. غذای خفیف برای مریض ترتیب دادیم، که چند روز باهمان قرار پرهیز نماید. گنه گنهٔ زیاد برای او حاضر کردیم، برگشتیم به منزل نهار خوردیم. بعد از ظهر دوباره عیادت کردیم، از صحت او آسوده شدیم. معلوم شد در این ناحیه شصت پاره ده، و تقریباً شصتهزار نفوس ساکن است، یک نفر طبیب نیست. مرضای این ده را، چون گذرگاه است، گاهی از مسافر و دراویش معالجه میکنند و کمتر از دهات حواشی میمیرند: هرچه خواستم حسابی از توفای[۷۰] ده ساله و سکنهٔ این ده دست بیاورم دو ساعت کدخدا انگشت خود را دهن گرفت و اسم خانههای ده را ذکر نمود و مردههای هر کس را برشمرد باز چیزی حالی نشدم. اینقدر دریافتم که از هزار نفر چهل نفر وفات میکند.
در روسیه، که نسبتش به اروپا نسبت ایران و روسیه است، به هیجده هزار نفر و پنجاه فرسخ مربع مسافت یک نفر طبیب است. در ایران به پانصدهزار نفر و صد فرسخ مربع یک طبیب نیست. در آلمان به دوهزار نفر در بیست فرسخ یک طبیب دارند. مصطفی با اینکه خودش حاضر است، میبیند، باز نمیتواند باور کند که در میان هزار و پانصد نفر نویسنده نیست، خط ملای ده را نمیشود خواند، بیاطلاع حکومت کدخدا از عابرین و مسافرین باج می گیرد، به سیصد و پانصد هزار نفر مخزن دوافروشی نیست، طبیبشان زنان پیر یا دلاکان بیپیر و مخزن دوافروشی همان تو برههای صد سالهٔ ادویهجات دکاکین عطاری است. نمیتواند حالی بشود که دستگاه «ستاتیستیک[۷۱]» نداریم، دفتر نفوس نداریم، ولادت و وفات سکنه در هیچجا ثبت نمیشود. حال آنکه هر چوپان میداند که کدام گوسفند او توأم زاییده، و همهٔ بچه گوسفند یا برههای او چند است! من اورا ساکت میکردم. گفتم در کاروانسرا آن آقای بزرگوار را دیدی؟ همهٔ ایران و ایرانی حلقهٔ انگشتری آنها است. آنچه در محک معلومات ایشان کم عیار است رایج بازار ملت ما نمیتواند بشود. کدخدا شب تدارک شام دیده بود. خوردیم، خوابیدیم. صبح باز به او پنج قران دادم. اقامهٔ دو روزهٔ ما خیلی ارزان تمام شد. روانه شدیم. کدخدا نیم فرسخ ما را مشایعت کرد، راهنمایی نمود، دست مرا بوسید و مراجعت کرد.
- ↑ جو.
- ↑ مرض قند.
- ↑ شیخ عبیداله پیشوای فرقهٔ دراویش نقشبندی و رهبر جنبش ملی کرد علیه دولتهای ایران و ترکیه بود که در سال ۱۲۵۹ شمسی هجری درگرفت.
- ↑ گدایی
- ↑ دوات مرکب (نویسنده در اینجا به معنی جعبهٔ جای دوات به کار برده).
- ↑ مالیدن دوای رقیق بر عضو مجروح بدن.
- ↑ مرحمت شما مایهٔ دردسر است.
- ↑ به راه.
- ↑ نقش بستن
- ↑ خنده.
- ↑ تند و چالاک.
- ↑ خورجین، خور کوچکی که سرباز میگذارند.
- ↑ اذن گرفتن، اجازه گرفتن
- ↑ کسانی که نشستهاند.
- ↑ شیرینیجات.
- ↑ نتیجه.
- ↑ بساط، سفر.
- ↑ سخت.
- ↑ منظور طالبوف نویسندهٔ همین کتاب است و «سفینهٔ طالبی یا کتاب احمد» نخستین و مروفترین کتاب اوست که مسائل علمی و اجتماعی را در آن به زبان ساده بیان کرده است.
- ↑ شیشه و لیوان.
- ↑ تعیین و اندازه گرفتن حدود.
- ↑ منظور مقبرهٔ امامان است.
- ↑ ششگانه، یعنی فروع دین اسلام.
- ↑ آیه ۷۱ از سورهٔ زخرف: … و در آن هرچیز که جانها طلب کنند (و چشمها را لذت بخشد).
- ↑ خوردن
- ↑ آیا پاداش نیکی جز نیکی است؛
- ↑ آیهی ۱۶۰ از سورهی انعام: (آنکه نیکی کند) دهچندان به او دهند…
- ↑ شکستگی، اختلال مزاج.
- ↑ ملافه.
- ↑ خنک کردن.
- ↑ خوابآور.
- ↑ پاک شده.
- ↑ پرخور.
- ↑ (خدا) اسرافکاران را دوست ندارد.
- ↑ سفرهٔ رنگارنگ انداختن.
- ↑ اشخاص نظیف و تمیز
- ↑ آقشقه: در یا پنجرهای که پاشنه ندارد. ارسی
- ↑ تمدن.
- ↑ آلودگی آمیزش.
- ↑ نشست و برخاست.
- ↑ بلندمرتبه و عالیمقام.
- ↑ درجهٔ نهایی. درجه - آخر -
- ↑ وصله.
- ↑ زشت، گناه.
- ↑ یعنی خدا و قرآن همیشه بوده و به وجود نیامدهاند و بقیهٔ چیزها همه بعداً بوجود آمده و قابل تغییراند.
- ↑ تعلیم یافته.
- ↑ گوشت خشک کرده و نمک سود کرده.
- ↑ بهره و سود است.
- ↑ گوشتها.
- ↑ رضائیه امروزی.
- ↑ از کسی درباره چیزی نظرخواستن.
- ↑ مثل فاضل محقق میرزا ملکم خان است درصحبت شیخ و وزیر آورده. (نویسنده)
- ↑ هیروگلیف. خطی که به جای کلمات شکل أشیاء را رسم میکرده است…
- ↑ نمرودها.
- ↑ از ۲۷۲ تا ۳۲۸ هجری قمری میزیسته او مظهر حسن خط و مخترع خط ثلث و توقیع و نسخ است.
- ↑ خوشنویسان وابداع کنندگان خطهای موجود فارسی.
- ↑ بلند و محکم.
- ↑ مارکونی مخترع ایتالیایی از ۱۸۷۴ تا ۱۹۳۷ زندگی میکرده. در سال ۱۸۹۵ با استفاده از امواج الکترومغناطیسی هرتز تلگراف بیسیم را اختراع کرد.
- ↑ مورد نظر، آرزو شده.
- ↑ نظیر و مانند.
- ↑ آیهٔ ۲۵۵ از سورهٔ بقره ( .. و خدا است که از آنچه در پیش روی خلق و در پس آنان است آگاه است) و آنان به چیزی از دانش او نخواهند رسید مگر به آنچه او خود بخواهد….
- ↑ نگهبانان راه و قافله - به اصطلاح امروزی ژاندارم.
- ↑ منظور حکم مأموریت است.
- ↑ منظور ابوابجمع است.
- ↑ ساکت کردن، قانع کردن.
- ↑ سبک.
- ↑ بسته به غل و زنجیر.
- ↑ چنته، کیسه اسباب شکارچیان و درویشان.
- ↑ آیهٔ ۳۲ از سورهٔ مائده: (و از آن رو به بنیاسرائیل حکم کردیم که آن که کسی را بدون اینکه کسی را کشته و یا در زمین فسادی کرده باشد بکشد مانند آن است که تمام مردم را کشته باشد و آن که نفسی را حیات بخشد) مانند آن است که تمام مردم را جان داده است…
- ↑ مرگ و میر.
- ↑ آمار.