مرگ (نوشتهای کوتاه)
مرگ
چه لغت بیمناک و شورانگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد: خنده را از لبها میزداید، شادمانی را از دلها میبرد، تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشههای پریشان از جلو چشم میگذراند.
زندگانی از مرگ جدائیناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از بزرگترین ستارهٔ آسمان تا کوچکترین ذرهٔ روی زمین دیر یا زود میمیرند: سنگها، گیاهها، جانوران هرکدام پیدرپی بدنیا آمده و بسرای نیستی رهسپار شده در گوشه فراموشی مشتی گردوغبار میگردند، زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بیپایان دنبال میکند؛ طبیعت روی بازماندهٔ آنها دوباره زندگانی را از سر میگیرد: خورشید پرتوافشانی مینماید، نسیم میوزد، گلها هوا را خوشبو میگردانند، پرندگان نغمهسرائی میکنند، همه جنبندگان بجوشوخروش میآیند.
آسمان لبخند میزند، زمین میپروراند، مرگ با داس کهنهٔ خود خرمن زندگانی را درو میکند...
مرگ همهٔ هستیها را بیک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند: نه توانگر میشناسد نه گدا، نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد، گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر میخواباند، تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست میکشند، بیگناه شکنجه نمیشود، نه ستمگر است نه ستمدیده، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنودهاند. چه خواب آرام و گوارائی است که روی بامداد را نمیبینند، دادوفریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمیشنوند. بهترین پناهی است برای دردها، غمها، رنجها و بیدادگریهای زندگانی. آتش شرربار هویوهوس خاموش میشود. همهٔ این جنگوجدالها، کشتارها، درندگیها، کشمکشها و خودستائیهای آدمیزاد در سینهٔ خاک تاریک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام میگیرد.
اگر مرگ نبود همه آرزویش را میکردند، فریادهای ناامیدی بآسمان بلند میشد، بطبیعت نفرین میفرستادند. اگر زندگانی سپری نمیشد چقدر تلخ و ترسناک بود. هنگامیکه آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغهای فریبندهٔ جوانی را خاموش کرده، سرچشمهٔ مهربانی خشک شده، سردی، تاریکی و زشتی گریبانگیر میگردد، اوست که چاره میبخشد، اوست که اندام خمیده، سیمای پرچین، تن رنجور را در خوابگاه آسایش مینهد.
ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا از دوش برمیداری، سیهروز تیرهبخت سرگردان را سروسامان میدهی.، تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی میباشی، دیدهٔ سرشگبار را خشک میگردانی. تو مانند مادر مهربانی هستی که بچهٔ خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش میکند و میخواباند، تو زندگانی تلخ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را بسوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب میکند، تو هستی که به دونپروری، فرومایگی، خودپسندی، چشمتنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده بروی کارهای ناشایستهٔ او میگسترانی. کیست که شراب شرنگآگین تو را نچشد؟ انسان چهرهٔ تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است، فرشتهٔ تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیموهراس دارد؟ چرا بتو نارو و بهتان میزند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت میپندارند، تو سروش فرخندهٔ شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون میکشند، تو فرستادهٔ سوگواری نیستی، تو درمان دلهای پژمرده میباشی ، تو دریچهٔ امید بروی ناامیدان باز میکنی، تو از کاروان خسته و درماندهٔ زندگانی مهماننوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی میرهانی، تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاویدان داری...