پرش به محتوا

مدیر مدرسه/فصل ۸

از ویکی‌نبشته

۸

تازه از دردسرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که یک روز صبح یکی از اولیاء اطفال آمد. که سلام علیکم و حال شما چطور است و دست دادیم و نشست و دست کرد توی جیب بغلش و شش تا عکس در آورد گذاشت روی میزم. شش تا عکس زن لخت. لخت لخت و هرکدام بیک حالت و در هر حالت هزار عور و اطوار. یعنی چه ? نگاه تندی باو کردم. آدم مرتبی بود. اداری مانند. یا دلال ملک. گاهی ازین جور عکس‌ها دیده بودم اما یادم بود که هیچوقت نخواسته بودم دنیای خیالم را با این باسمه‌های فرمایشی مکدر کنم که بعنوان فعل معین توی جیب هر آدم کودن یا عنینی هست. کسر شأن خودم میدانستم که این گوشه از زندگی را طبق دستور عکاس باشی فلان جنده خانهٔ بندری ببینم. بهمین علل همیشه این جور عکس‌ها را بهمان چشم دیده‌ام که چنگک دکان قصابی را. تا خوراک ذهن را بآن بیاویزی. اما حالا یک مرد اطو کشیدهٔ مرتب بود و شش تا از همین عکس‌ها را روی میزم پهن کرده بود و بانتظار آنکه وقاحت عکسها چشمهایم را پر کند داشت سیگارش را چاق میکرد گیری کرده بودم! هرگز فکر نمی‌کردم مدیر مدرسه که باشی دچار چنین دردسرهایی بشوی. حسابی غافلگیر شده بودم. حتی آنروز که آن پاسبان ریزه و باریک بشکایت از پسرش آمد مدرسه و وقتی فهمید ترکه‌ها را شکسته‌ایم کمربندش را باز کرد و دور پای پسرش پیچید و او را دراز خواباند و ناظم را واداشت ده تا خط‌کش کف پایش بزند؛ حتی آنروز تعجبی نکردم. چون بهر صورت پاسبان بود و برای کار خودش دلیل داشت و میگفت «خدا شلاق رو واسهٔ چی آفریده ?» این‌قدر بود که ابزار کار خودش را جزو لوازم خلقت میدانست. این بود که تعجبی نداشت. اما این دیگر که بود و از کجا آمده بود ?.. حتماً تا هر شش تای عکس‌ها را ببینم بیش از یک دقیقه طول کشید. همه از یک نفر بود. باین فکر گریختم که الان هزارها یا میلیون‌ها نسخهٔ آن توی جیب چه جور آدمهایی است و در کجاها و چقدر خوب بود که همهٔ این آدمها را می‌شناختم یا می‌دیدم؛ که دود سیگار یارو دماغم را انباشت. پیش ازین نمیشد گریخت. یارو با تمامی وزنهٔ وقاحتش جلوی رویم نشسته بود. سیگاری آتش زدم و چشم باو دوختم. کلافه بود و پیدا بود برای کتک کاری هم آماده است. سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیه‌گاهی برای جسارتی که می‌خواست بخرج دهد میجست. عکس‌ها را با یک ورقه از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع می‌کنند پرسیدم:

– خوب، غرض ?

و صدایم توی اتاق پیچید. پیدا بود که اگر محکم نمی‌آمدم یا رو سوار اسبش شده بود و حالا تاخت کرده بود. حرکتی از روی بیچارگی بخودش داد و همهٔ جسارتها را با دستش توی جیبش کرد و آرام‌تر از آنچیزی که با خودش تو آورده بود گفت:

– چه عرض کنم ?.. از معلم کلاس پنجتون بپرسید.

که راحت شدم و او شروع کرد باینکه «این چه فرهنگی است؟ خراب بشود. وا اسلاما! پس بچه‌های مردم بچه اطمینانی بمدرسه بیایند?» و از این حرفها ... راست می‌گفت. دروغ هم می‌گفت.

خلاصه اینکه معلم کاردستی کلاس پنجم این عکسها را داده به پسر آقا تا آنها را روی تخته سه لایی بچسباند و دورش را سمباده بزند و بیاورد. باقی مطلب هم روشن بود. یا او پدری است وسواسی که بهر گوشهٔ کار بچه‌اش سر میکشد و بزودی او را از دست آقا بالا سریهای خودش فراری خواهد کرد یا بچه‌اش از آن عزیز دردانه‌ها است که آب بی‌اجازهٔ پاپا و مامان نمی‌خورند. فرق نمی‌کرد. بهر صورت معلم کلاس پنج بیگدار بآب زده بود. و حالا چه بکنم؟ باو چه جواب بدهم؟ بگویم معلم را اخراج خواهم کرد? که نه می‌توانم و نه لزومی دارد. او چه بکند? پیدا بود که در هیچ خانه‌ای و در هیچ گوشه‌ای از شهر کسی را ندارد که باین عکسهای روی کاغذ دلخوش کرده. ولی آخر چرا اینطور? یعنی اینقدر احمق است که حتی شاگردهایش را نمی‌شناسد ? آنهم شاگردی را که چنین عکسهایی را بدستش میدهند؟... پاشدم ناظم را صدا کنم. خودش آمده بود بالا توی ایوان منتظر ایستاده بود. همیشه همینطور بود. من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر میشدم. اگر خودشان می‌توانستند سروسامانی بآن بدهند که (بهتر یا بدتر) من اصلا از آن مطلع هم نمیشدم. اما اگر کارشان بمن میکشید پیدا بود که تویش درمانده‌اند ... آمد تو. حضور این ولی طفل گیجهم کرده بود که چنین عکس‌هایی را از توی جیب پسرش – و لابد بهمین وقاحتی که آنها را روی میز من ریخت – درآورده بود. وقتی فهمید هر دودرمانده‌ایم سوار بر اسب شد که اله می‌کنم و بله می‌کنم. در مدرسه را می‌بندم، وزیر فرهنگ را استیضاح می‌کنم و ازین جفنگیات... حتماً نمیدانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود در یک اداره بسته شده است. می‌خواست نان امثال خودش را ندانسته آجر کند. باز از مسلمانی حرف زد. از مقام معلم، از مهد الی اللحد. و از خیلی دهن پر کن‌های دیگر. اما من تا او بود نمی‌توانستم فکرم را جمع کنم. می‌خواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و روبرو‍ کند و چه جانی کندیم تا حالیش کردیم که پسرش هرچه خفت کشیده بس است و وعده‌ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم. یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و منهم دنالش را گرفتم. برای دک کردن او چاره‌ای جز این نبود. و بعد که رفت ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن لخت که قلم انداز‌های آنروزم ستر عورتشان شده بود.

حواسم که جمع شد بناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفتهٔ تمام مطلب را با عکس‌ها توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را خواستم. نه عزیزدردانه مینمود و نه هیچ جور دیگر. تا بالغ شدن هم هنوز سه چهار سالی کار داشت. سفیدرو بود و کوتاه تر از سنش شانه‌اش فقط دو انگشت از میز بلندتر بود. داد میزد از خانوادهٔ عیالواری است. کم خونی و فقر غذایی. دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده یعنی زیاد بیگدار بآب نزده گفتم:

– خواهر برادر هم داری?

– آ... آ... آقا داریم آقا.

– چند تا ?

– آ... آقا چهار تا آقا.

– عکس‌ها رو خودت به بابات نشون دادی ?

– بخدا نه آقا... بخدا قسم...

– پس چطور شد ?

و دیدم دارد از ترس قالب تهی می‌کند. گرچه چوب‌های ناظم شکسته بود اما ترس او از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود. از خود ناظم مدرسه هم ساق و سالم‌تر. ناچار باید خیالش را راحت میکردم.

– نترس بابا. کاریت ندارم. تقصیر آقا معلمه که عکس‌ها رو داده... تو کار بدی نکردی باباجان. فهمیدی ؟ اما میخواهم ببینم چطور شد که عکس‌ها دست بابات افتاد.

– آ ... آ.. آخه آقا ... آخه...

میدانستم که باید کمکش کنم تا بحرف بیاید. اما از جاسوس بازی خوشم نمی‌آمد و محاکمه بازی. آنهم با بچه‌ای که خون توی صورتش نبود. نمیخواستم قضیه جوری بشود که خودم احساس کنم دارم از بچهٔ مردم زیر پاکشی می‌کنم. همین‌ها را هم که نمی‌شد باو گفت. ناظم توی بچه‌ها مأمور هم داشت که شناخته بودمشان اگر این کار را هم باو واگذار می‌کردم همان روز اول خلاص شده بودیم. ناچار باید حرف بزنم. گفتم:

– میدونی بابا ؟ عکس‌هام چیزی بدی نبود. تو خودت فهمیدی چی بود ?

– آخه آقا.... نه آقا.... خواهرم آقا ... خواهرم میگفت ...

– خواهرت از تو کوچکتره ?

– نه آقا. بزرگتره. می‌گفتش که آقا ... میگفتش که آقا ... هیچی سر عکس‌ها دعوامون شد.

دیگر تمام بود. عکس‌ها را بخواهرش نشان داده بود که لای دفترچه‌هایش پر بوده از عکس آرتیستها. باو پز داده بوده. اما حاضر نبوده حتی یکی از آنها را بخواهرش بدهد. آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنین خبطی بکند ? و تازه جواب معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهره او را لو داده بوده و پدر که هیچ همچه عادتها نداشته بساط اورا شبانه گشته و عکس‌ها را پیدا کرده و کتک مفصل؛ و هردومان خلاص شدیم.

بعد ازو معلم را احضار کردم. علت احضار را میدانسست. و داد میزد چیزی ندارد بگوید. و پس از یک هفته مهلت هنوز از وقاحتی که من پیدا کرده بودم تا از آدم خلع سلاح شده‌ای مثل او دست برندارم در تعجب بود. راستش کمی خجالت کشیدم. ولی چاره نبود. باید یک جوری سر قضیه را بهم می‌آوردم. اول خیالش را دربارهٔ پسرک راحت کردم که تقصیری نداشته و بعد گفتم نشست و سیگار تعارفش کردم و این قصه را برایش گفتم که در اوایل تأسیس وزارت معارف یک روز بوزیر خبر میدهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد. وزیر فوراً او را میخواهد و حال و احوال و اینکه چرا تا بحال زن نگرفته و ناچار تقصیر گردن بی پولی می‌افتد که فلانقدر باو کمک کنند تا عروسی راه بیندازد و خود او را هم دعوت کند و قضیه بهمین سادگی تمام میشود. و بعد گفتم که خیلی جوانها هستند که نمی‌توانند زن بگیرند و وزرای فرهنگ هم اینروز‌ها گرفتار مصاحبه‌های روزنامه‌ای و رادیویی هستند و شرفیابی و پذیرایی و بهر صورت گرفتاریشان از آن عهدها بیشتر است. اما در نجیب خانه‌ها که باز است و ازین مزخرفات... و همدردی و دلسوزی و نگذاشتم حتی یک کلمه حرف بزند. بعد هم عکس‌ها را که توی پاکت گذاشته بودم بدستش دادم و وقاحت را با گفتن این جمله بحد اعلا رساندم که:

– اگه بتخته نچسبونید ضررشون کمتره.