مدیر مدرسه/فصل ۷
۷
بارندگی که شروع شد دستور دادم بخاریها را از هفت صبح بسوزانند، طبق مقررات باید از پانزدهم آذر میسوزاندیم و از هشت صبح. ما ده روز هم زودتر شروع کردیم. زغال و هیزم را هر طوری بود میگرفتیم و بخاریها را عصر روز قبل میچیدند. اوراق باطلهٔ مشق بچهها هم که فراوان بود. فقط یک کبریت لازم داشت ... بچهها همیشه زود میآمدند. حتی روزهای بارانی. مثل اینکه اول آفتاب از خانه بیرونشان کرده باشند. یا ناهار نخورده. نمیدانم در مدرسه چه بود که بچهها را باین شوق و ذوق جلب میکرد. هرچه بود مسلماً فرهنگ نبود. مسلما بخاطر معلمها و درسهاشان و ناظم و مدیر با جواب سلامهای سربالاشان نبود. خیلی سعی کردم که یک روز زودتر از بچهها مدرسه باشم. اما عاقبت نشد که مدرسه را خالی از نفس بعلم آلودهٔ بچهها استنشاق کنم. گاهی ظهرها کارم طول میکشید و یک ساعت بعد از ظهر راه میافتادم که بروم، مدرسه چنان شلوغ بود که انگار الان موقع زنگ است. همیشه زود میآمدند. از راه که میرسیدند دور بخاریها جمع میشدند و گیوههاشان را خشک میکردند. عدهای هم ناهار میماندند. و خیلی زود فهمیدم که ظهر در مدرسه ماندن مسئلهٔ کفش بود. هر که داشت نمیماند. این قاعده در مورد معلمها هم صدق میکرد. اقلا یک پول واکس جلو بودند. باران کوهپایه کار یکی دو ساعت نبود و کوچههایی که از خیابان قیرریز بمدرسه میآمد خاکی بود و رفت و آمد بچهها آنرا بصورت تکه راهی درمیآورد که آغل را بکنار نهر میرساند که دائماً گل است و آب افتاده و منجلاب. و بدتر حیاط مدرسه بود. بازی و دویدن موقوف شده بود. و مدرسه سوت و کور بود. کسی قدغن نکرده بود. اینجا هم مسئلهٔ کفش بود. پیش ازینها مزخرفات زیادی خوانده بودم دربارهٔ اینکه قوام تعلیم و تربیت بچه چیزها است. بمعلم یا بتخته پاک کن یا بمستراح مرتب یا بهزار چیز دیگر... اما اینجا بصورتی بسیار ساده و بدوی قوام فرهنگ به کفش بود. گیوه توی آب سنگین میشد و اگر تند میرفتی بگل میچسبید و از پا درمیآمد. گذشته از دستهای چغندر و لباسهای خیس – بمدرسه که میرسیدند – چشم اغلبشان هم سرخ بود. پیدا بود که باز آنروز صبح یک فصل گریه کردهاند و در خانه شان علم صراطی بوده است و پدرها بیشتر میراب و باغبان و لابد همه خوش تخم وعیالوار. صحبت از ترحم و نوعدوستی نبود. مدرسه داشت تخته میشد. عدهٔ غایبهای صبح ده برابر شده بود و ساعت اول هیچ معلمی نمیتوانست درس بدهد. دستهای ورم کرده و سرما زده کار نمیکرد. ناظم هم که چوبها را شکسته بود. حتی معلم کلاس اولمان هم میدانست که فرهنگ و معلومات مدارس ما صرفاً تابع تمرین است. مشق و تمرین. ده بار و بیست بار. دست یخ کرده بیل و رنده را نمیتواند بکار بگیرد که خیلی هم زمختاند و دست پر کن. این بود که بفکر افتادیم.
فراش جدید واردتر از همهٔ ما بود. یک روز در اطاق دفتر شورا مانندی داشتیم که البته او هم بود. خودش را کم کم تحمیل کرده بود. نان جوانی و پخمگی معلمها را میخورد. گفت حاضر است یکی از دم کلفتهای همسایهٔ مدرسه را وادارد که شن برایمان بفرستد بشرط آنکه ماهم برویم و از انجمن محلی برای بچهها کفش و لباس بخواهیم. معلم کلاس سه مثل ترقه از جا در رفت که «این گدا بازیها کدام است و شأن مدرسه نیست و نزدیک شدن باین جور مجامع وسوسه انگیز است.» و از این جور حرفها ... و لابد اگر مجلس آماده بود از عقب افتادن انقلاب هم چیزهایی از برداشت که بخواند. اما مجلس آماده نبود و این بود که احتیاجی بدخالت من پیدا نشد و پیشنهاد را پذیرفتم. اما نه من و نه هیچیک از معلمها تا آنوقت اسمی از انجمن محلی نشنیده بودیم. قرار شد خودش قضیه را دنبال کند که هفتهٔ آینده جلسهشان کجاست و حتی بخواهد که دعوت مانندی از ما بکنند.
دو روز بعد سه تا کامیون شن آمد. دوتایش را توی حیاط خالی کردیم و سومی را دم در مدرسه؛ و خود بچهها نیمساعته پهنش کردند. با پا و بیل و تخته و هرچه که بدست میرسید. پدر یکی از شاگردها فرستاده بود. و ناچار سر صف برایش زنده باد کشیدند. و عصر همان روز خود یارو آمده بود و دعوت کرده بود که برای آشنائی با اعضای انجمن در فلان روز و فلان ساعت بفلان خانه برویم.
خود من و ناظم که باید میرفتیم. معلم کلاس چهار را هم با خودمان بردیم. گرچه ترس این بود که او را بجای مدیر بگیرند. اما سیاهی لشکر بجائی بود و قلمبه حرف میزد و آبروی معلم جماعت بود.
خانهای بود که محل جلسهٔ آن شب انجمن بود درست مثل مدرسه دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش یک راست از سینهٔ بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود که رسیدیم. در بزرگ آهنی؛ و وارد که شدیم باغ مشجر و درختهای خزان کرده؛ و خیابان بندیهای شن ریخته و عمارت کلاه فرنگی مانندی وسط آن . نوکرهای متعدد و از در رفتیم تو و کلاه و بارانی را بدستشان سپردیم و سرسرا و پلکان و مجسمههای گچی اکلیل خورده و چراغ بسر. تاپ تاپ خفه شدهٔ موتور برق از زیر پایمان در میآمد و از وسط دیوارها. لابد برق از خودشان داشتند. قالیها و کنارهها را بفرهنگ میآلودیم و میرفتیم. مثل اینکه سه تا سه تا رویهم انداخته بودند. اولی که کثیف شد دومی. ببالا که رسیدیم در سالون بود و رفتیم تو. یک حاجی آقا با تنبان سفید و خشتک گشاد نماز میخواند. وقتی سر از سجده برداشت یک قبضه ریشش را هم دیدیم و صاحبخانه با لهجهٔ غلیظ یزدی باستقبالمان آمد. همراهانم را معرفی کردم و لابد خودش فهمید مدیر کیست، چراغها همه با هم چشمک میزدند و تحمل آنهمه جنس را برای ما از فرهنگ در آمدهها آسان میکردند. چای آوردند. خیلی کمرنگ و توی استکان با گیرههای نقرهٔ مینا کاری. نصف آنرا هم نتوانستم فرو بدهم. سیگار را چاق کردم و با صاحبخانه از قالیهایش حرف زدم. تاجر قالی بود. قالی هر چه بیشتر پا بخورد بهتر باب صادرات است و ناچار حرف ببازار صادرات کشیده بود که حاجی آقا از عرش برگشت. بلند شد و شلوارش را جلوی روی ما بپا کشید و آل و اوضاعش را درست جابجا کرد و «مساکم الله بالخیر» و از این اداها. معلم کلاس چهارم هم پابپایش میآمد و گرم اختلاط شدند. ناظم به بچههایی میماند که در مجلس بزرگترها خوابشان میگیرد و دلشان هم نمیخواهد دست بسر شوند.
سر اعضای انجمن باز شده بود. بسته باحترامی که بهر کس میگذاشتند میشد فهمید که چکاره است. حاجی آقا صندوقدار بود. و آنکه رییس انجمن بود اسمش را در عنوان روزنامههای نمیدانم چند سال پیش بخاطر آوردم. منتظر الوزارهایی بود که حالا دل خودش را به بله قربانهای اعضاء انجمن محلی خوش کرده بود و رتق و فتق امور آب و زباله و برق محل. و حتماً خیلی باد میکرد که اداره کنندگان مدرسهٔ محل بخدمتش رسیدهاند. باین فکر افتادم که چه خوب بود اگر همهٔ وزراء مثل او قناعت میکردند و وزارتخانههاشان را سر کوچه و برزنشان باز میکردند. بلند و کوتاه و پیر و جوان پانزده نفری آمدند. هی بتمام قد بلند شدیم و نشستیم. من و ناظم عین دو طفلان مسلم بودیم و معلم کلاس چهار عین خولی وسطمان نشسته بود. اعضای انجمن هرکدام تکیه کرده به مال و ثروت و خانهٔ ییلاقیشان مینشستند. اغلب بلهجههای ولایتی حرف میزدند و رفتار ناشی داشتند. حتی یک کدامشان نمیدانستند دست و پاهایشان قایم فین میکردند و زل زل بما نگاه میکردند. درست مثل اینکه وزارتخانهٔ دواب سه تا حیوان تازه برای باغ وحش محلهشان وارد کرده. یکیشان که جوانتر بود و عینک داشت درست شکل میمون بود که با عینک زدن خودش ادای آدمها را درآورده.
جلسه که رسمی شد صاحب خانه معرفیمان کرد و شروع کردند. تصویب صورت جلسهٔ قبل و غایبها نسخه بدل مجلس شورا. چنان جدی گرفته بودند که گاهی یادم میرفت کجا هستم و قبل از همه صحبت از دزدی شد که پریشب خانهٔ فلانی را زده و بهمین علت غایب است و ناچار باید تقاضای تأسیس کلانتری بکنند یا دست کم گشت شبانه بخواهند. و بعد از آب چاهها که ته کشیده و از کارخانهٔ برقی که قرار بود به شراکت تأسیس کنند و چاه عمیقی که صاحبخانه میخواست بزند و بعد شور در این مسئله شروع شد که فلانی خانهاش را به یک آمریکایی داده و اجاره که سرآمد آب و برق و تلفن را بی هیچ خرج و زحمتی تا کنار تخت خوابش آورده و جنبش حسد آمیز حضار و استغفار حاجی آقا و ... همینطور یکساعت درست حرف زدند و بمهام امور رسیدگی کردند و حاجی آقا تسبیح انداخت و آنکه عینک زده بود دیگر اداهای آدمها را هم درآورد و من و معلم کلاس چهار سیگار کشیدیم. انگار نه انگار که ما هم بودیم. نوکرشان که آمد استکانها را جمع کند چیزی روی جلد اشنو نوشتم و برای صاحبخانه فرستادم که یکمرتبه بصرافت ما افتاد و اجازه خواست و:
– آقایان عرایضی دارند. بهتر است کارهای خودمان را بگذاریم برای بعد.
مثلاً میخواست بفهماند که نباید همهٔ حرفها را در حضور ما زده باشند. و اجازه دادند و معلم کلاس چهار شروع کرد که «بله طبق اظهار تمایل خود آقایان خدمت رسیدیم ...» و اینکه هر چه باشد ما هم زیر سایهٔ آقایانیم و تصدیق میفرمایید که خوش آیند نیست آقازادهها همدرس بچههایی باشند که نه کفش دارند و نه کلاه و اینکه از مراتب نوعدوستی آقایان مطلعیم و تشکر از کامیونهای شن و همه را غرا و برا و درست مثل یک مدیر کل. میدانست برای چه آوردهایمش. و بعد هم ناظم از چرت درآمد و چیزهایی را که از حفظ کرده بود گفت و التماس دعا و کار را آنقدر خراب کرد که فقط «امن یجیب»ش مانده بود. نزدیک بود دوران بزنند و بزور رودرواسی دست به جیبها بکنند که من از جا دررفتم. تشری به ناظم زدم که گدا بازی را بگذارد کنار و حالیشان کردم که صحبت از تقاضا نیست و گدایی. بلکه مدرسه دور افتاده است و فرهنگ گرفتار و مستراحها بی در و پیکر و ازین اباطیل... و چه خوب شد که عصبانی نشدم. آنکه ادای عینک زدن را درمیآورد بدادم میرسید. تا میخواستم عصبانی بشوم نگاهی باو میکردم. یک ربع ساعت هم من حرف زدم و قرار شد فردا عصر پنج نفرشان بیایند مدرسه وارسی و اگر احتیاجاتی داشتیم که از عهدهٔ فرهنگ خارج بود آنوقت خودشان میدانند. و تشکر و اظهار خوشحالی و درآمدیم.
در تاریکی بیابان هفت تا سواری پشت دیوار خانه ردیف بود و رانندهها توی یکی از آنها جمع شده بودند و اسرار حرمسراهای اربابهاشان را برای هم فاش میکردند. ما تا جادهٔ اتوبوس رو قدم زنان رفتیم. یک سیگار دیگر به معلم کلاس چهار دادم تا در نور کبریت توی صورتش دنبال چیزی بگردم. اما چیزی نبود. در صورتش آنچه میجستم نبود. در آن جلسه نه تنها شکلک معلمی را از صورتش برداشته بودند بلکه همهٔ طمطراق هیکل مدیر کلیاش را هم گرفته بودند. هیچ چیز ازو نمانده بود. یعنی خود من هم عین این حالت را داشتم? عین این بی حالتی را? و همین صورت پراز خالی را ? بله. آخر چرا رفتم ? چون کره خرهای مردم بی کفش و کلاه بودند؟ بمن چه؟ مگر من در بی کفش و کلاهیشان مقصر بودهام؟ مرا چه باین گداییها؟ – «میبینی احمق؟ مدیر مدرسه هم که باشی باید شخصیت و غرورت را لای زرورق به پیچی و طاق کلاهت بگذاری که اقلا نپوسد. و یا توی پارچهٔ سبز بدوزی و روی سینهات بیاویزی که دست کم چشمت نزنند. حتی اگر بخواهی یک معلم کوفتی باشی – نه چرا دور میروی ? حتی اگر یک فراش ماهی نود تومانی باشی باید تا خرخره توی لجن فرو بروی. اینجا هم راحت نیستی. نوکر دولت خاک بر سر! چه میگویی ?»
و سر راه از روی تودهٔ آجر و آهک و سیمان میگذشتیم. پیشقراولان اهالی محترم آینده. نمیدانم آهی کشیدم یا چیزی گفتم که هر دو متوجه شدند. ناظم گفت:
– دیدید آقا چطور باهامون رفتار کردند ? با یکی از قالیهایش آقا تمام مدرسه رو میخرید.
میخواست روضه خوانیهای خودش را جبران کند. گفتم:
– تا سر و کارت با الف ب است بپا قیاس نکنی. خودخوری میاره.
و معلم کلاس چهار گفت:
– اگه فحشمون هم میدادند من باز هم راضی بودم. باید واقع بین بود. خدا کنه پشیمون نشند.
بعد هم مدتی درد دل کردیم و تا اتوبوس برسد و سوار بشویم معلوم شد که معلم کلاس چهار با زنش متارکه کرده و مادر ناظم را سرطانی تشخیص دادهاند. و بعد هم شب بخیر...
دو روز تمام مدرسه نرفتم. خجالت میکشیدم توی صورت یک کدامشان نگاه کنم. و در همین دو روز همان حاجی آقا با سه نفرشان آمده بودند مدرسه وارسی و صورت برداری و ناظم میگفت حتی بچههایی که کفش و کلاه داشتند پاره پوره آمده بودند. و هشتاد دست کفش و لباس. و از روز چهارم فراش جدید را هر روز با ده تا از بچهها زنگ آخر مرخص میکردیم که میرفتند سراغ حجرهٔ حاجی آقا و از روز بعد تعداد گالشهای تک پوش زیاد میشد. خیاط هم اندازههاشان را گرفته بود و قرار بود ده روزه لباسها آماده بشود. روزهای بعد احساس کردم زنهایی که سر راهم لب جوی آب ظرف میشستند سلام میکنند و یکبار هم دعای خیر یکیشان را از عقب سر شنیدم. اما چنان از خودم بدم آمده بود که رغبتم نمیشد به کفش و لباسهاشان نگاه بکنم. قربان همان گیوههای پاره! بله، نان گدایی فرهنگی را نو نوار کرده بود.