مدیر مدرسه/فصل ۱۷

از ویکی‌نبشته

۱۷

اواخر تعطیلات نوروز رفتم بملاقات معلم ترکه‌ای کلاس سوم. ناظم که با او میانهٔ خوشی نداشت. ناچار با معلم حساب کلاس پنج و شش قرار و مدار گذاشته بودم که مختصر علاقه‌ای هم بآن حرف و سخن‌ها داشت. هم بوسیلهٔ او بود که میدانستم نشانی‌اش کجا است و توی کدام زندان است و در کدام بند و سوراخ. در راه قبل از همه چیز خبر داد که رییس فرهنگ عوض شده و اینطور که شایع است یکی از همدوره‌ایهای خود من جایش آمده گفتم:

– عجب ! چرا ؟ مگه رییس قبلی چیش کم بود ؟

– چه عرض کنم. میگند پا تو کفش یکی از نماینده‌ها کرده. شما خبر ندارید?

– چطور ? از کجا خبر داشته باشم ?

– هیچی ... میگند دو تا از کار چاق‌کن‌های انتخاباتی یارو از صندوق فرهنگ حقوق می‌گرفته‌اند؛ شب عیدی رییس فرهنگ حقوقشان رو زده.

– عجب ! پس اونم میخواسته اصلاحات کنه! بیچاره.

و بعد. از این حرف زدیم که الحمدلله مدرسه مرتب است و آرام و معلمها همکاری می‌کنند و او بتلویح حالیم کرد که ناظم بیش از اندازه همه کاره شده است و من فهمیدم که باز لابد مشتری خضوصی تازه‌ای پیدا شده است که سر و صدای همکارها بلند شده، و بعد حرف را کشیدم بزندگی معلم کلاس سه که قرار بود حقوقش را از فروردین قطع کنند و درس دانشکده‌اش هم که از مدتها پیش قطع شده بود. معلوم شد نه پدر و مادرش چیزی از ولایت می‌فرستند چون با هم میانه‌ای ندارند و نه تشکیلاتی کمکی باو میکند. و فعلا همان جیرهٔ زندان را دارد و خوشبخت است که سیگاری نیست و ازین حرفها ...

دم در زندان شلوغ بود. کلاه مخملی‌ها، ژیگولوها، عمقزی گل بته‌ها، خاله خانباجی‌ها با بر و بچه‌هاشان و حتی دو سه تا آخوند و سید. اسم نوشتیم و اسم پدر و مادر و شمارهٔ شناسنامه و صادره از کجا و نوبت گرفتیم و بجای پاها دستهامان زیر بار کوچکی که داشتیم خسته شد و خواب رفت تا نوبتمان رسید. ازین اطاق بآن اطاق و ازین راهرو بآن راهرو که در هر کدام یک چیز و یک جایمان را وارسی کردند و عاقبت نرده‌های آهنی و پشت آن معلم کلاس سه و ... عجب چاق شده بود! درست مثل یک آدم حسابی شده بود. بی‌اختیار یاد معلم کلاس چهار افتادم که هنوز لای گچ بود. خوشحال شدیم و احوالپرسی و مأمور آمد و بسته‌ها را گرفت و برد و تشکر؛ و دیگر چه بگویم؟ بگویم چرا خودت را بدردسر انداخته‌ای؟ پیدا بود از مدرسه و کلاس باو خوشتر میگذرد. رنگ یکی از دستهایش بر گشته بود و پیدا بود که زیر آستین کت از مچ ببالای آنرا زخم بندی کرده‌اند ولی چاق بود و سردماغ. ایمانی بود و او آنرا داشت و خوشبخت بود و دردسری نمی دید و زندان حداقل برایش کلاس درس بود. عاقبت پرسیدم:

– پرونده‌ای هم برات درست کرده‌اند یا هنوز بلاتکلیفی ?

– امتحانمو دادم آقای مدیر. بد از آب در نیومد.

– یعنی چه ؟

– یعنی بی‌تکلیف که نیستم. چون اسمم تو لیست جیرهٔ زندون رفته. خیالمم راحته. چون سختیهاش گذشته.

دیگر چه بگویم ؟ دیدم چیزی ندارم. خداحافظی کردم و او را با معلم حساب تنها گذاشتم و آمدم بیرون و تا مدت ملاقات تمام بشود دم در زندان قدم زدم و بزندانی فکر کردم که برای خودم ساخته بودم. یعنی آن خرپول فرهنگ دوست ساخته بود. و من بمیل و رغبت خودم را در آن زندانی کرده بودم. این یکی را بضرب دگنک اینجا آورده بودند. ناچار حق داشت که خیالش راحت باشد. اما من بمیل و رغبت رفته بودم و چه بکنم ? ناظم چطور ? راستی اگر رییس فرهنگی از همدوره‌ایهای خودم باشد چطور است بروم و ازو بخواهم که ناظم را جای من بگذارد یا همین معلم حساب را ?... که معلم حساب درآمد و راه افتادیم. با او هم دیگر حرفی نداشتم. سر پیچ خداحافظ شما و تاکسی گرفتم و یکسر بادارهٔ فرهنگ.

گرچه دهم عید بود اما هنوز رفت و آمد سال نو تمام نشده بود. برو و بیا و شیرینی و چای دو جانبه. سال جدید و رییس جدید. قران سعدین! رفتم تو. سلام و تبریک و همین تعارف را پراندم. بله خودش بود. یکی از پخمه‌های کلاس. که آخر سال سوم کشتیارش شدم دو بیت از «لامیة العرب» را حفظ کند توانست که گدای الرحمن خوانی می‌فهمد. و حالا او رییس فرهنگ نتوانست. پیدا بود که قران سعدین مرا هم نفهمید که هر بود و من آقا مدیر. راستی حیف از من که حتی وزیر چنین رییس فرهنگهایی باشم!

میز همانطور پاک بود و روفته، مثل اطاق پذیرایی تازه عروسها. اما زیر سیگاری انباشته از خاکستر و ته سیگار. خود او هم سیگار بدست داشت. بلند شد و چلپ و چولوپ روبوسی کردیم و پهلوی دست خودش جا باز کرد و گوش تا گوش جیره خور‌های فرهنگ و «تبریکات صمیمانه» و «ارادت‌های غایبانه» و «فیض حضور» و بدگویی از ماسبق و هندوانه‌ها و پیزرها! و دو نفر که قد و قواره شان بدرد گود زورخانه می‌خورد یا پای صندوق انتخابات شیرینی بمردم میدادند. «نکند همان دو تایی باشند که رییس فرهنگ را عوض کرده‌انذ ?...» نزدیک بود شیرینی را توی ظرفش بیندازم که دیدم بسیار احمقانه است. سیگارم که تمام شد قضیهٔ رییس فرهنگ قبلی و آن دو نفر را درگوشی ازش پرسیدم، حرفی نزد. فقط نگاهی کرد که شبیه التماس بود و من فرست جستم وضع معلم کلاس سوم را برایش روشن کنم و ازو بخواهم تا آنجا که می‌تواند جلوی حقوقش را نگیرد.

و از در که آمدم بیرون تازه یادم آمد که برای کار دیگری پیش رییس فرهنگ رفته بودم.