مدیر مدرسه/فصل ۱۵
۱۵
کم کم خودمان را برای امتحانات ثلث دوم آماده میکردیم. در ثلث اول دخالتی نکردم. چون تازه از راه رسیده بودم و میترسیدم ماما دو تا بشود. اما حالا دیگر لازم بود نظارتی بکنم و ببینم چطور عرق بچهها را درمیآورند؟ گذشته ازینکه بایست بچهها را کارنامه بدست تحویل تعطیلات ایام عید میدادیم. برای ورود به سال نو حتماً بنامهٔ اعمال سال قبلشان احتیاج داشتند. یا دست کم بکارنامهٔ دو سوم از سال تحصیلیشان. این بود که اوایل اسفند یک روز معلمها را صدا زدم و در شورا مانندی که کردیم بیمقدمه برایشان داستان یکی از همکارهای سابقم را گفتم که هر وقت بیست میداد تا دو روز تب داشت. معلم تاریخ بود و از اول تا سوم متوسطه درس میداد و جوان بود و دانشسرا دیده. اما هیچکدام اینها تغییری در قضیه نداده بود و هر روز صبح که میدیدیم حالش خوب نیست میفهمیدیم که لابد باز دیروز مجبور شده یک نمرهٔ بیست بدهد. البته معلمها خندیدند. ناچار تشویق شدم و داستان آخوندی را گفتم که در بچگی معلم شرعیاتمان بود و زیر عبایش نمره میداد و دستش چنان میلرزید که عبا تکان میخورد و درست ده دقیقه طول میکشید تا فارغ بشود. و تازه چند ? به بهترین شاگردها دوازده! درست مثل اینکه نمره را میزایید. و البته باز هم خندیدند. که این بار کلافهام کرد. خوشمزگی را کنار گذاشتم و حالیشان کردم که بد نیست در طرح سؤالها مشورت بکنیم و «بنده برای هر نوع خدمتی حاضرم» و ازین حرفها ... و بعد در مورد ششمیها دیدی زدیم که چندتاشان را میتوانیم به امتحان نهایی معرفی کنیم وچکارها بکنیم تا نسبت مردودها کستر بشود و ازین جور کارها ... و از شنبهٔ بعد امتحانات شروع شد. درست از نیمهٔ دوم اسفند. سؤالها را سه نفری میدیدیم. خودم با معلم هر کلاس و ناظم. که مبادا اجحافی شده باشد یا اهمالی. و بعد زنگ را میزدیم و بخط توی سالون؛ که از وقتی هالتر دار شده بودیم روی درش نوشته بودند «انجمن ورزش»؛ و گردن کلفتها بدر و دیوارش بیشتر شده بودند و یک گوشهاش دو تا میز اسقاط گذاشته بودند انباشته از کارهای دستی بچهها و پای میز جسد سنگین هالتر؛ خرچنگ مانند بزمین چسبیده. کارهای دستی عبارت بود از گنجههای کوچک مقوائی که رویشان را با کاغذ رنگی گل منگلی کرده بودند؛ و میز و صندلیهای چوبی که برای عروسکها هم نخراشیده بود؛ و قابهای منبت کاری از تخته سه لایی و یک برج ایفل که دو وجب و نیم هم نمیشد و سرش شبیه گلدستهٔ مسجد شاه بود؛ و یک نقشهٔ ایران که جای شهرها را در آن با مته سوراخ کرده بودند. و برای همین خرت و خورتها چقدر اره مویی مصرف شده بود و چند بار دستها بریده بود و چه پولها از جیب پدرها و چه دعواها در خانهها ... و که چه ؟ از کار دستی نمرهٔ بیشتری بگیرند. اینروزها که دیگر عهد بوق نیست. حالا دیگر حتی وزرای فرهنگ هم اذعان میکنند که این اسمها و فرمولها وسنهها و محفوظات جائی از عمر پر از بیکاری فردای بچهها را نخواهد گرفت؛ و ناچار باید در مدرسه هر بچهای کاری یاد بگیرد. هنری، فنی، صنعتی ... تا اگر از پتهها و کاغذ پارههای قاب گرفته کاری بر نیامد و میزی خالی نبود کسی از گرسنگی نمیرد. پس چه بهتر از کار دستی ? پس زنده باد مقوای قوطیهای کفش و شیرینی ! تازه اگر همهٔ بچهها پدری داشته باشند که بتواند هر شب دستمال بستهای بخانه بیاورد. و زندهتر باد کاغذهای روغنی رنگ و وارنگ ورقی یک عباسی ! سریش هم که یک سیرش صنار بیشتر نیست. یا در همین حدودها. و اره مویی را هم خروار خروار وارد میکنند مثل سنجاق و مستراح چینی و لولهٔ آب و آمالهٔ فرنگی و هزار خرت و خورت دیگر ... از هر هزار نفری یک کدامشان هم که بتواند دکان قاب سازی و منبت کاری باز کند یا اره موییاش را با ارهٔ آهن بری عوض کند و پیچ و مهره و آچار فرانسه، باز خدا پدر فرهنگ را بیامرزد با این کاردستیاش که مشغلهٔ عطارهای سرگذر را زیاد کرده، و آن نمرهٔ انضباطش و آن بچپ چپها براست راستها و مرزها و دریاچهها و صادرات حبشهاش! و با ورزش و مشق خطش ! قدیمها که ما درس میخواندیم فقط ورزش و مشق خط را بعنوان ملاط تمرههای دیگر داشتیم. و چقدر خوشبختند بچههای این دوره که کار دستی را هم دارند؛ تعلیمات مدنی را هم دارند؛ و از همه بهتر نمرهٔ انضباط را هم دارند؛ که بدست مدیرهای مدارس است و نه درسی میخواهد نه دود چراغی. فقط باید بدانی که چه جور سر بزیر و پا براه باشی و «صم بکم» و «ادب از که آموختی از بیادبان» و «قناعت توانگر کند مرد را» و اینها همه خود پیشرفت نیست ? هم برای بچهها، هم برای فرهنگ و بخصوص برای مدیرها؟ قدم دیگری در راه خودمختاری مدیرها! باین چیزها که بر میخوردم باورم میشد که کار بسیار مهمی دارم. درست مثل یک وزیر. از وزیر هم بالاتر! اصلا فکرش را هم نمیکردم که بتوانی بنشینی و همین جوری به بچههای مردم نمره بدهی و آنهم نمرهٔ انضباط راکه نمرهای است مثل همهٔ نمرههای دیگر. مثل نمرهٔ معلومات مهمی از قبیل تاریخ و شرعیات و حساب ! و آنهم با این ملاک که سه ماه پیش فلان بچه پشت در اطاقت قایم فین کرد یا یواش. یا وقتی دیروز با ناظم حرف میزد سرش را پایین انداخته بود یا نه. بگذار هی معلمها بروند و زور بزنند و مغز بچههای مردم را آبکش معلومات خودشان بکنند و تازه موقع امتحان هم سرخری مثل تو داشته باشند که مدیری؛ و تو درست مثل یک وزیر در اطاق را روی خودت ببندی و شخصیت هر بچه را با تمام سلیقهها و ذوقها و بیذوقیهایش باسم نمرهٔ انضباط در قالب یک عدد سر بهوا روی کاغذ بگذاری؛ و بعد کارنامه را برای پدر و مادر بفرستی و آنها با شوق و ذوق بخوانند و بدیگران نشان بدهند و فخر بفروشند که بچهٔ سربزیری دارند با یک نمرهٔ انضباط بیست ! عجب کار مهمی داری؛ نیست ?
بیش از هر امتحان کتبی که توی سالون میشد خودم یک میتینگ برای بچهها میدادم که ترس از معلم و امتحان بیجاست و باید اعتماد بنفس داشت و آقای معلم نهایت لطف را دارند و ازین مزخرفات ... ولی مگر حرف بگوش کسی میرفت؟ از در که وارد میشدند چنان هجومی به گوشههای سالون میبردند که نگو ! بجاهای دور از نظر. انگار پناهگاهی میجستند. و ترسان و لرزان. یکبار چنان بودند که احساس کردم اصلا مثل اینکه از ترس لذت میبرند. خودشان را بترسیدن تشجیع میکردند. بسیار نادر بودند آنهایی که روی اولین صندلی مینشستند و کتابهاشان را بدست خودشان بکناری میگذاشتند. اگر معلم هم نبودی یا مدیر، براحتی میتوانست حدس بزنی که کیها با هم قرار و مداری دارند و کدام یکی پهلو دست کدام یک خواهد نشست. از هم کمک میگرفتند؛ بهم پناه میبردند و در سایهٔ همدیگر مخفی میشدند؛ یک دقیقه دیرتر دفتر و کتابشان را از خودشان جدا میکردند ! مگر میتوان تنها – تک و تنها – با امتحان روبرو شد? یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکیشان بایستم و ببینم چه مینویسند. ولی چنان مضطرب میشدند و دستشان چنان بلرزه میافتاد که از نوشتن باز میماندند و تازه چه خطی؟ چه خطهایی !... بیخود نیست که تمام ادارهها محتاج بماشین نویسند. نمیدانم پس این معلم خطشان چه میکرده؟ گرچه تقصیر او هم نبود، میشد حدس زد که قلم خودنویسهای یک تومانی هم در این قضیه بیتقصیر نیستند. گردن میکشیدند تا از روی دست هم ببینند؛ خودشان را فراموش میکردند تا چه رسد به محفوظاتشان! حتی اگر جواب سؤال را هم میدانستند باز در میماندند. یادشان میرفت یا شک میکردند. تازه سؤال امتحان چه بود؟ – سه گاو جمعاً روزی فلانقدر شیر میدهند اولی دو برابر دومی و دومی یک برابر و نیم سومی؛ معین کنید هر کدام روزی چقدر شیر میدهند. – یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر. – یا رودهای چین و از این اباطیل ... و چه وحشتی! میدیدم این مردان آینده درین کلاسها امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر بوحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است متوجه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود یعنی کنار گود ایستاد و باین صف بندی هر روزه و هر ماههٔ معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقهٔ دیپلم یا لیسانس یعنی چه ! یعنی تصدیق باینکه صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس !
باین ترتیب یک روز بیشتر دوام نیاوردم. چون دیدم نمیتوانم قلب بچگانهای داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچهها را درک کنم و همدردی نشان بدهم. ده سال معلمی و نمرات هشت و ده و یازده دادن قلبم را سنگ کرده بود. این بود که با همهٔ مقدماتی که چیده بودم نظارت در امتحانات را رها کردم و باز باطاق خودم پناه بردم ... هرچه باداباد. عاقبت یکی میبرد و یکی میباخت. وانگهی اینهم بود که معلمها هم حق داشتند. وقتی بچه بودهاند و مدرسه میرفتهاند لابد کتک خورده بودهاند که حالا باید بزنند. و اگر ترکهها را شکستهای ناچار با نمره باید بزنند. این دور و تسلسل آنقدرها کو چک نیست – و در دسترس تو – که بتوانی یک جائی قطعیش کنی. در مدرسهای یا در کلاسی یا امتحانی.
این جوری بود که کم کم میدیدم حتی مدیر مدرسه هم نمیتوانم باشم.