مدیر مدرسه/فصل ۱۰

از ویکی‌نبشته

۱۰

هنوز برف اول روی زمین بود که یک روز عصر معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین. زیر یک سواری. مثل همهٔ عصرها من مدرسه نبودم. دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خانه‌مان خبرش را آورد. که دویدم بطرف لباسم و تا حاضر بشوم میشنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف میکند. – عصر مثل هر روز از مدرسه درآمده و با یک نفر دیگر از معلم‌ها داشته میرفته که ماشین زیرش می‌گیرد. ماشین یکی از امریکایی‌ها که تازگی در همان حوالی خانه گرفته بود تا آب و برق را با خودش بمحل بیاورد. – باقیش را از خانه که درآمدیم برایم گفت: – گویا یارو خودش پشت فرمان بوده و بعد هم هول شده و در رفته. بچه‌ها خبر را بمدرسه برگردانده‌اند و تا فراش و زنش برسند جمعیت و پاسبانها سوارش کرده بوده‌اند و فرستاده بوده‌اند مریضخانه. اما از خونی که روی اسفالت بوده و دورش را سنگ‌چین کرده بوده‌اند لابد فقط لاشه‌اش به مریضخانه رسیده... به اتوبوس که رسیدم دیدم لاک پشت سواری است. فراش را مرخص کردم و پریدم توی تاکسی.

اول رفتم سراغ پاسگاه جدید کلانتری که بدرخواست انجمن محلی باز شده بود. همان تازگی‌ها و در حوالی مدرسه. والسلام علیک !...

کشیک پاسگاه همان پاسبانی بود که آمده بود مدرسه و خودش پسرش را فلش کرده بود. تعارف و تکه پاره و از پرونده مطلع بود. اما پرونده تصریحی نداشت که راننده که بوده. گزارش پاسبان گشت و علامت انگشت و شمارهٔ دفتر اندیکاتور پاسگاه و همهٔ امور مرتب. اما هیچکس نمیدانست عاقبت چه بسر معلم کلاس چهار ما آمده است. کشیک پاسگاه همینقدر مطلع بود که درین جور موارد «طبق جریان اداری» اول میروند سر کلانتری بعد دایرهٔ تصادفات و بعد بیمارستان. اگر آشنا در نمی‌آمدیم کشیک پاسگاه مسلماً نسینگذاشت به پرونده نگاه چپ هم بکنم. احساس کردم که میان اهل محل کم کم سرشناس شده‌ام. و از این احساس خنده‌ام گرفت و با همان تاکسی راه افتادم. دنبال همان «جریان اداری» ... و ساعت هشت دم در بیمارستان بودم. اگر سالم هم بود و از چهار و نیم تا آن وقت شب این جریان اداری را طی کرده بود حتماً یک چیزیش شده بود. همان‌طور که من یک چیزیم میشد. روی در بیمارستان نوشته بود: «از ساعت ۷ ببعد ورود ممنوع» و در خیلی بزرگ بود و بوی در مرده‌شوخانه را میداد. در زدم. از پشت در کسی همین آیه را صادر کرد. دیدم فایده ندارد و باید از یک چیزی کمک بگیرم. از قدرتی، از مقامی، از هیکلی؛ از یک چیزی. صدایم را کلفت کردم و گفتم: «من ...» می‌خواستم بگویم من مدیر مدرسه‌ام. ولی فوراً پشیمان شدم. یارو لابد می‌گفت مدیر مدرسه کدام سگی است؟ هرچه بود دربان چنان در بزرگی بود و سرجوخهٔ کشیک پاسگاه تازه تأسیس شدهٔ کلانتری که نبود تا ترهٔ مدیر مدرسهٔ محله‌اش را خرد کند! این بود که با اندکی مکث و طمطراق فراوان جمله‌ام را اینطور تمام کردم:

– .. بازرس وزارت فرهنگم.

که کلون صدایی کرد و لای در باز شد. قیافه‌ام را هم به تناسب صدایم عوض کرده بودم. در بازتر شد. یارو با چشمهایش سلام کرد. و روپوش ارمکش را کشید کنار. هیچ چیز دیگرش را ندیدم. رفتم تو و با همان صدا پرسیدم:

– این معلم مدرسه که تصادف کرده...

تا آخرش را خواند. یکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقهٔ فلان اطاق فلان. پنج شش تا کاج تک و توک وسط تاریکی پیدا بود. اما از هیچ کدامشان بوی صمغ بر نمی‌آمد. فقط بوی کافور در هوا بود. خیلی رقیق. از حیاط به راهرو و باز به حیاط دیگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان میدویدم که یارو از عقب سرم هن هن میکرد. نفهمیدم لاغر بود یا چاق. یعنی ندیدم، اما هن هن میکرد. لذت میبردم که یکی از این آدمهای بلغمی مزاج «این نیز بگذرد»ی را بدوندگی واداشته‌ام. طبقهٔ اول و دوم و چهارم. چهار تا پله یکی. راهرو تاریک بود و پر از بوهای مخصوص بود و ساعت بالای دیوار سر هشت و ربع درجا میزد. چرق و چورق! و نعل کفش‌های من روی آجرفرش راهرو جوابش را میداد. خشونت مأموری را پیدا کرده بودم که سراغ خانهٔ کسی میرود تا جلبش کند. حاضر بودم توی گوش اولین کسی بزنم که جلویم سبز بشود و نه بگوید. از همه چیز برای ایجاد خشونت کمک میگرفتم. حتی در ذهن سری بآن شب زدم و آن جلسه و آن «امن یجیب» خواندن‌ها و آن وازدگی. دیگران خانه میساختند تا اجاره‌اش را به دولار بگیرند و معلم کلاس چهار مدرسهٔ من زیر ماشین مستأجرهاشان برود و من آنوقت شب سراغ بدبختی ناشناسی بروم که هیچ دستی در آن ندارم. در همان چند لحظه‌ای که زیر در جای ساعت بانتظار راهنما ایستاده بودم اینها از فکرم گذشت. یعنی اینها را باصرار از ذهنم گذراندم که یارو رسید. هن هن کنان. دری را نشان داد که هل دادم و رفتم تو. بو تندتر بود و تاریکی بیشتر. تالاری بود پر از تخت و جیر جیر کفش و خرخر یک نفر. دور یک تخت چهار نفر ایستاده بودند. حتماً خودش بود. پای تخت که رسیدم احساس کردم همهٔ آنچه از خشونت و تظاهر و ابهت بکمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد. همهٔ راه را دویده بودم. نفسم بند آمده بود و پایم می‌لرزید. و اینهم معلم کلاس چهار مدرسه‌ام. سنگین و باشکم برآمده دراز شده بود. انگار هیکل مدیرکلی‌اش را از درازا لای منگنه فشرده‌اند. خیلی کوتاهتر از زمانی که سرپا بود بنظرم آمد. صورت و سینه‌اش از روپوش چرکمرد بیرون بود. زیر روپوش آنجا که باید پای راستش باشد برآمده بود. باندازهٔ یک متکا. خون را تازه از روی صورتش شسته بودند که کبود کبود بود درست برنگ جای سیلی روی صورت بچه‌ها. مراکه دید لبخند زد و چه لبخندی! شایدم میخواست بگوید مدرسه‌ای که مدیرش عصرها سرکار نباشد باید همین جورها هم باشد. اما نمی‌توانست حرف بزند. چانه‌اش را با دستمال بسته بودند. همانطور که چانهٔ مرده را می‌بندند. اما خنده توی صورت او بود و روی تخت مرده‌شوخانه هم نبود. خنده‌ای که بجای لکه‌های خون روی صورتش خشک شده بود. درست مثل آب حوض که در سرمای قوس اول آهسته آهسته می‌لرزد. بعد چین برمیدارد، بعد یخ میزند. خنده توی صورت او همینطور لرزید و لرزید و لرزید تا یخ زد. «آخر چرا تصادف کردی ?...» مثل اینکه سؤال را ازو کردم. اما وقتی دیدم نمی‌تواند حرف بزند و بجای هر جوابی همان خندهٔ یخ بسته را روی صورت دارد خودم را بعنوان او دم چک گرفتم:– «آخر چرا ? چرا این هیکل مدیر کلی را با خودت اینقدر این‌ور و آن‌ور بردی تا بزنندت ؟ تا زیرت کنند ? مگر نمیدانستی که معلم حق ندارد اینقدر خوش هیکل باشد ? آخر چرا اینقدر چشم پر کن بودی ? حتی کوچه را پر میکردی. سد معبر میکردی. مگر نمیدانستی که خیابان و راهنما و تمدن و اسفالت همه برای آنهائی است که توی ماشین‌های ساخت مملکتشان دنیا را زیرپا دارند؟ آخر چرا تصادف کردی ?»

بچنان عتابه و خطابی اینها را میگفتم که هیچ مطمئن نیستم بلند بلند بخودش نگفته باشم. و یک مرتبه بکله‌ام زد که: «مبادا خودت چشمش زده باشی ?» و بعد: «احمق خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر تازه خرافاتی شده‌ای !» و چنان از خودم بیزاریم گرفت که میخواستم بیکی فحش بدهم. کسی را بزنم. که چشمم بدکتر کشیک افتاد.

– مرده‌شور این مملکتو ببره! ساعت چهار تا حالا از تن این مرد خون میره. حیفتون نیومد ?...

که دستی روی شانه‌ام نشست ست و فریادم را خواباند. برگشتم. پدرش بود. با همان هیکل مدیر کلی و همان قیافه. نیمهٔ همان سیب اما سوخته‌تر و پلاسیده‌تر. مثل اینکه ریش سفیدش را دانه دانه توی صورت آفتاب‌سوخته‌اش کاشته بودند. او هم می‌خندید. کلاهش دستش بود که نمی‌دانست کجا بگذاردش. دو نفر دیگر هم با او بودند همه دهاتی‌وار؛ همه خوش قد و قواره. حفظ کردم! چه رشید بودند، همه‌شان. آن دوتا پسرهایش بودند، یا برادرزاده‌هایش یا کسان دیگرش. و تازه داشت گل از گلم می‌شکفت که شنیدم:

– آقا کی باشند؟

اینرا همان دکتر کشیک گفت که من باز سوار شدم:

– مرا میگید آقا ? من هیشکی. یک آقا مدیر کوفتی. اینهم معلمم. نوالهٔ تالار تشریح شما ...

یک مرتبه عقل هی زد که «پسر خفه شو!» و خفه شدم. بغض توی گلویم بود. دلم می‌خواست یک کلمهٔ دیگر بگوید. یک کنایه بزند، یک لبخند، کوچکترین نیش .. نسبت بمهارت هیچ دکتری تاکنون نتوانسته‌ام قسم بخورم. اما حتم دارم که او دست‌کم از روانشناسی چیزکی میدانست. دوستانه آمد جلو. دستش را دراز کرد که باکراه فشردم و بعد شیشهٔ بزرگی را نشان داد که وارونه بالای تخت آویخته بودند و خر فهمم کرد که این جوری غذا باو میرسانند و عکس هم گرفته‌اند و تا فردا صبح اگر زخمها چرک نکرده باشده جا خواهند انداخت و گچ خواهند گرفت. که یکی دیگر از راه رسید گوشی بدست و سفیدپوش و معطر. با حرکاتی مثل آرتیست‌های سینما. سلامم کرد. صدایش در ته ذهنم چیزی را مختصر تکانی داد. اما احتیاج به کنجکاوی نبود. یکی از شاگردهای نمیدانم چند سال پیشم بود. خودش خودش را معرفی کرد. آقای دکتر ... عجب روزگاری! «هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت مثل ذره‌ای روزی در خاکی ریخته‌ای که حالا سبز کرده. چشم داری احمق ?! می‌بینی که هیچ نشانی از تو ندارد ? رنگ کارخانه‌های فیلم برداری را روی پیشانی‌اش می‌بینی ? و روی ادا و اطوارش و لولهٔ گوشی را دور دست پیچیدنش...? خیال کرده بودی. دلت را خوش کرده بودی. گیرم که حسابت درست بوده – بگو حالا پس از ده سال آیا باز هم چیزی در تو مانده که بریزی؟ که بپراکنی ? هان ? فکر نمیکنی حالا دیگر مثل این لاشهٔ منگنه شده فقط رنگی از لبخند تلخی روی صورتت داری و زیر دست این جوجه‌های دیروزه افتاده‌ای ? این تویی که روی تخت دراز کشیده‌ای. دهسال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری. این جوجه فکلی و جوجه‌های دیگر که نمی‌شناسیشان همه از تخمی سر درآورده‌اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده. میان این در و دیوار شکسته از هیچکدامشان حتی یک پر بجا نمانده ... و این یکی? که حتی مهلت این را هم نداشته. و پیش از اینکه دل خوشکنکی از این شغل مسخره برای خودش بتراشد زیر چرخ تمدن له شده. با این قد و قواره! و با آن سر و زبان که آبروی مدرسه بود ...»

دستش را گرفتم و کشیدمش کناری و در گوشش هر چه بد و بیراه میدانستم باو و همکارش و شغلش دادم. مثلا میخواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسه‌ام را کرده باشم. بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گریختم.

از در که بیرون آمدم حیاط بود و هوای بارانی. قدم آهسته کردم و آنچه را که از دوا و درد و حسرت استنشاق کرده بودم به نم باران سپردم و سعی کردم احساساتی نباشم. و از در بزرگ که بیرون آمدم باین فکر میکردم که «اصلا بتو چه؟ اصلا چرا آمدی ? چکاری از دستت برمی‌آمد? میخواستی کنجکاوی‌ات را سیر کنی ? یا ادای نوعدوستی را در بیاوری یا خودت را مدیر وظیفه شناس و توی جان همکار برسی جا بزنی?» و دست آخر باین نتیجه رسیدم که «طعمه‌ای برای میز نشین‌های شهربانی و دادگستری بدست آمده و تو نه میتوانی این مطعمه را از دستشان بیرون بیاوری و نه هیچ کار دیگری میتوانی بکنی...» و داشتم سوار تاکسی میشدم تا برگردم خانه که یکدفعه بصرافت افتادم که «دست کم چرا نپرسیدی چه بلایی بسرش آمده ?» خواستم عقب گرد کنم اما هیکل دراز و کبود و ورم کردهٔ معلم کلاس چهار روی تخت بود و دیدم نمیتوانم. خجالت میکشیدم یا میترسیدم. ازو یا از آن جوجهٔ سر از تخم بدر آورده. یا از پدرش یا از لبخندهایی که همه‌شان میزدند. «آخر چرا مدرسه نبودی!»

آن شب تا ساعت دو بیدار بودم و فردا یک گزارش مفصل بامضای مدیر مدرسه و شهادت همهٔ معلم‌ها برای ادارهٔ فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در ادارهٔ بیمه و قرار بر اینکه روزی ۹ تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند و عصر پس از مدتها رفتم مدرسه و کلاسها را تعطیل کردم و معلمها و بچه‌های ششم را فرستادم عیادتش و دسته‌گل و ازین بازیها ... و یک ساعتی تنها در مدرسه قدم زدم و فارغ از قال و مقال درس و تعلیم و تربیت خیال بافتم ... و فردا صبح پدرش آمد و سلام و احوالپرسی و گفت که یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو آمریکائیه آمده‌اند عیادتش و وعده و وعید که وقتی خوب شد در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بیزبانی حالیم کرد که گزارش را بیخود داده‌ام و حالا که داده‌ام دنبال نکنم و رضایت طرفین و کاسهٔ از آش داغ‌تر و ازین حرفها ..، خاک بر سر مملکت.