محتشم کاشانی (مثنویات)/من آن اعرابیم اندر دل بر
ظاهر
من آن اعرابیم اندر دل بر | که آنجا مرغ جان را سوختی پر | |||||
تمام عمر آب شور میخورد | گمانی هم به آب خوش نمیبرد | |||||
قضا را روزی اندر نوبهاران | گوی را مانده در ته آب باران | |||||
چو اعرابی چشید آن آب بر جست | عزیمت را به این نیت کمر بست | |||||
کز آن جلاب پرسازد سبوئی | شود صحرا نورد و دشت پوئی | |||||
دواند تا به درگاه خلیفه | به جا آرد عزیمت را وظیفه | |||||
ازین غافل که آنجا بحر مواج | که آب سلسبیلش میدهد باج | |||||
لب و کام ملک را میتواند | ازین شیرینتر آبی هم چشاند | |||||
سخن کوته چو آورد آن سبک گام | به منزل میبرد از شاه آرام | |||||
به شیرین حرفهای پر بشارت | که میبردند تسکین را به غارت | |||||
به عالی مژدههای به هجت افزا | که میکندند کوه طاقت از جا | |||||
نگهبانان شاهش پیش خواندند | به خلوت خانه خاصش نشاندند | |||||
ملک چون جرعهای زان آب نوشید | بر آن صورت از احسان پرده پوشید | |||||
به وی از جام همت جرعهای داد | که خاص و عالم را در خاطر افتاد | |||||
که بود آبی از آب زندگانی | برابر با حیات جاودانی | |||||
بلی زانجا که موج بحر جود است | زیان بینوایان جمله سود است | |||||
بسانادان که از همراهی بخت | به صدر بزم دانایان کشد رخت | |||||
بسا ناقص خزف کز لعب گردون | به صد گوهر دهندش قیمت افزون | |||||
بسا جنس زبون کز حسن طالع | شود بالای جنس خوب واقع | |||||
الا ای پادشاه کشور دل | که دایم میزند عشقت در دل | |||||
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم | که سنگ از گرمی آن میشود نرم | |||||
ضمیری از ثنایت آن چنان پر | که در درج محقر یک جهان در | |||||
دهد گر عمر مستعجل امانم | شود از جنبش کلک زبانم | |||||
پر از مدح تو دیوانها امانم | شود از جنبش کلک زبانم | |||||
کنون از حق اعانت وز تو امداد | زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد |