محتشم کاشانی (مثنویات)/بحمدالله که قیوم توانا
ظاهر
بحمدالله که قیوم توانا | قدیم واجب التعظیم دانا | |||||
بساط استراحت گسترنده | جهان آرای گیتی پرورنده | |||||
ریاض سلطنت را تازگی داد | امارت را بلند آوازگی برآورد | |||||
همایون طایر توفیق و اقبال | به صبر آورد جنبش در پر و بال | |||||
جهان را کوری چشم اعادی | بجست از حسن طالع چشم شادی | |||||
خبرهای جدید اهل زمین را | طربهای نهان دنیا و دین را | |||||
اشارت گرم ایمای بشارت | بشارت کار فرمای بشارت | |||||
که عالم روی در آبادی آورد | نوید آور نوید و شادی آورد | |||||
قضا رایات عدل تازه افراخت | قدر طرح ولی سلطانی انداخت | |||||
برآمد گوهری از معدن ملک | سری پیدا شد از بهر تن ملک | |||||
چه گوهر درة التاج سلاطین | چه سر سرمایه فخر خواقین | |||||
برای او ز اسماء گشته نازل | ولی سلطان ولی سلطان عادل | |||||
گران است آن قدرها سایهی او | بلند است آن قدرها پایهی او | |||||
که پیش مالکان ملک ادراک | به میزان قیاس عقل دراک | |||||
یکی هم پایهی کوه حدید است | یکی همسایهی عرش مجید است | |||||
بود در خلقت آن عرش درگاه | ز خلقش تا نشانش آن قدر آه | |||||
که عقل دور بین راهست تفسیر | به بعد المشرقینش کرده تعبیر | |||||
مجد سکه سلطانی از وی | روان حکم محمد خانی از وی | |||||
بود گر صولت سلطانی او | دو روزی پیشکار خانی او | |||||
نگردد شانش از گیتی ستانی | به خانی قانع و مافوق خانی | |||||
ایا تابان مه برج ایالت | ایا رخشان در درج جلالت | |||||
به عدلت عالمی امیدوارند | نظر بر شاه راه انتظارند | |||||
که در تازی به میدان عدالت | برآمد بانک کوس استمالت | |||||
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد | شود هم مملکت از داد آباد | |||||
سیاست را شود تیغ آن چنان تیز | که باشد در نیام از سهم خونریز | |||||
تو جبر ظلم برخود کرده لازم | ستانی داد مظلومان ز ظالم | |||||
شود خوش زبان شکوه خاموش | کشد دوران فلک را پنبه از گوش | |||||
که بشنو شکر از اهل شکایت | ببین راه شکایت را نهایت | |||||
همین چشم از تو دارند ای جهاندار | جهان گردان پا افتاده از کار | |||||
وطن آوارگی غربت آهنگ | تجارت پیشهگان صخرهی اورنگ | |||||
که از طول امل زان فرقه اکثر | به آهنگ حصول خورده زر | |||||
در آن وادی که وحشش ماهیانند | طیورش سر به سر مرغابیانند | |||||
سوار اسب چو بینند یک سر | عنان در دست طوفانهای صرصر | |||||
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت | سوارش را برد تا سینهی حوت | |||||
غرض کان را کبان مرکب فلک | به استدعای آبادانی ملک | |||||
بسان ماهیان غافل از شست | سر سودا نهاده بر کف دست | |||||
یکی سنگین متاع از شکر و نیل | یک رنگین بساط از لون مندیل | |||||
یکی از اقمشه بیرام اندوز | که نامش عید اتراکست امروز | |||||
یکی را عقد مروارید دربار | که باید در بهایش زر بخروار | |||||
یکی با وی غلامان و کنیزان | به آن رنگ از عداد حور و غلمان | |||||
دگر اشیا که هریک بهر کاری است | یکایک را درین ملک اعتباریست | |||||
سخن را مابقی اینست کایشان | نباشند این زمان خاطر پریشان | |||||
کنند از صیت عدلت رو درین بوم | نگردند از تو و ملک تو محروم | |||||
به خانها در کشند اسباب چندان | کزان گردد لب آمال خندان | |||||
دکاکین را بیارایند اجناس | ز حفظ حارست مستغنی از پاس | |||||
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم | به سودا نبودش پشت کمان نرم | |||||
خورد از شست عدلت ناوک قهر | به آیینی که گردد عبرت شهر | |||||
چو گردد دفع ظلم از دولت تو | کند رفع تعدی صولت تو | |||||
شود زورین کمان ظلم بیزور | نیاید از سلیمان زور برمور | |||||
ز دنیا کشور خزم تو داری | ز عالم بندر اعظم تو داری | |||||
ولی بندر ز تجار جهانگرد | همانا میتواند بندری کرد | |||||
ولی این وحشیان را صید خود ساز | یکایک را اسیر قید خود ساز | |||||
که با فرمانبری گردند سر راست | به پایت نقد جان ریزند بیخواست | |||||
الا ای نوجوان سلطان عادل | زبانها متفق گردیده با دل | |||||
که خواهی زد در ایام جوانی | به دولت نوبت نو شیروانی | |||||
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش | بهر جانیست جانانی همآغوش | |||||
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی | خوشا جانی که جانانش تو باشی | |||||
خوشا چشمی که بیند طلعت تو | نباشد بینصیب از صحبت تو | |||||
من عزلت گزین چون بینصیبم | همانا در دیار خود غریبم | |||||
به پیغامیم گه گه شاد میکن | ز قید محنتم آزاد میکن | |||||
که دوران محتشم زان کرده نامم | که ادنی بندگانت را غلامم | |||||
الهی تا بود بر لوح ایام | ز نام نامی نوشیروان نام | |||||
بهر کشور که نام عدل دانند | تو را نوشیروان عصر خوانند |