محتشم کاشانی (مثنویات)/ای مهر سپهر پادشاهی
ظاهر
ای مهر سپهر پادشاهی | در ظل تو ماه تا به ماهی | |||||
ای شاه سریر عدل و انصاف | ملک تو جهان ز قاف تا قاف | |||||
ای اهل ورع وظیفه خوارت | غم خواری اتقیا شعارت | |||||
ای در حق منقبت سرایان | احسان تو را نه حد نه پایان | |||||
از بس که چو جد خود کریمی | مظلوم نواز و دل رحیمی | |||||
هرکس که ز مدح گوهری سفت | گو هرچه که نظم سادهای گفت | |||||
کردش ز طمع قصیدهای نام | بهر صلهای که کردهای عام | |||||
تو خسرو ساتر خطاپوش | حیدر دل با ذل عطاکوش | |||||
بر نیک و بدش نگه نکردی | بیجایزهاش به ره نکردی | |||||
گفتی که نثار مدح مولی | بیرود قبول باشد اولی | |||||
ابواب عطا بره گشادی | وز بیش و کم آن چه خواست دادی | |||||
آن را که رفیق بود دولت | داد زر و سیم و اسب خلعت | |||||
وان هم که نداشت بخت مسعود | از جود رساندیش به مقصود | |||||
صد طایفهی هفت بند گفتند | وان در به هزار نوع سفتند | |||||
افسوس که آن که خوبتر گفت | وز جمله دری لطیفتر سفت | |||||
از قوت بازوی بلاغت | دست همه تافت در فصاحت | |||||
بختش نشد آن قدر مددکار | کز روی کرم شه جهاندار | |||||
یک بیت ز نظم او کند گوش | تا از دگران کند فراموش | |||||
داند که کمینهی چاکر او | چاکر نه که سگ در او | |||||
گر خاطرش آرمیده باشد | یک لطف ز شاه دیده باشد | |||||
آرد ز محیط فکر بیرون | هر لحظه هزار در مکنون | |||||
دارم سخنی دگر که ناچار | فرض است به شه نمودن اظهار | |||||
ای نیر اوج نیک رایی | هرچند بد است خود ستایی | |||||
اما چو کسی دگر ندارم | کاین کار به سعی او گذارم | |||||
خود قصهی خویش میکشم پیش | خوش میسازم به آن دل ریش | |||||
کاظهار ورع ز خود ستاییست | تعریف هدایت خداییست | |||||
آخر نه ز لطف حق تعالی است | وز دولت التفات مولاست | |||||
کز اول عمر تا به آخر | صاحب طبعی لطیف خاطر | |||||
برعکس سخنوران ایام | بیرون ننهد ز شرع یک گام | |||||
وز بهر بقای دولت شاه | باشد شب و روز و گاه و بیگاه | |||||
مشغول تلاوت و عبادت | از اهل وظیفه هم زیادت | |||||
وانگاه که رخش نظم راند | میدان ز سخنوران ستاند | |||||
توحید ادا کند بدین سان | کاول رسد آفرین زیزدان | |||||
آرد چو به نعت و منقبت روی | از زمره خادمان برد گوی | |||||
آید چو به مدح شاه جم جاه | گوید لب غیب بارکالله | |||||
با این همه خوار و زار باشد | بیمایه و قرضدار باشد | |||||
خالی نبود ز وام هرگز | یک دم نزند به کام هرگز | |||||
اقران وی از حصول آمال | بر بستر عیش خفته خوشحال | |||||
او زار نشسته دست بر سر | خواهنده ستاده در برابر | |||||
نه پای که رخش عزم راند | خود را به سجود شه رساند | |||||
نه کس که رضای حق بجوید | درد دل او به شاه گوید | |||||
یا آنکه رساند از کلامش | در نظم بلاغت انتظامش | |||||
یک بار تقربا الیالله | ده بیت به سمع حضرت شاه | |||||
شاها ملکا ملک سپاها | جم فرمانا جهان پناها | |||||
افغان ز جفای فقر افغان | کابم نگذاشتست در جان | |||||
فریاد ز دست قرض فریاد | کاو خاک مرا به باد برداد | |||||
نزدیک به آن رسیده کارم | کاین جان به مقارضان سپارم | |||||
در تن رمقی هنوز تا هست | دریاب و گرنه رفتم از دست | |||||
سوگند به خاکپای نواب | کاین بی دل بینوای بیتاب | |||||
تا جان بلبش نیامد از فقر | خود را ز طمع نساخت بیوقر | |||||
تا باد نبرد خانمانش | جاری به طلب نشد زبانش | |||||
تا قرض نساختش مشوش | خواهش به مذاق او نشد خوش | |||||
اما ز که از شه کرم کیش | غمخوار دل فقیر و درویش | |||||
مرهم نه داغ دلفکاران | تسکین ده جان بیقراران | |||||
شاهی که به دوستی مولی | کان از همه طاعتی است اولی | |||||
بر خلق دو عالم است غالب | در جایزه دادن مناقب | |||||
تا داد به او خدا خلافت | تا یافت سریر ازوشرافت | |||||
شد جانب مادحان روانه | دریا زر از خزانه | |||||
یارب به شه سریر لولاک | آن باعث خلقت نه افلاک | |||||
وان گه به دوازده شهنشاه | کز بعد همند حجتالله | |||||
کاین شاه کریم بینوا دست | کاسایش خلق مقصد اوست | |||||
اول برسان با حسن الحال | عمرش به صدو دوازده سال | |||||
وانگاه ز حضرت رسالت | بر سر نهش افسر شفاعت | |||||
وز دست عطیه بخش حیدر | سیراب کنش ز حوض کوثر |