محتشم کاشانی (مثنویات)/ای دل سخن از شه نجف کن
ظاهر
ای دل سخن از شه نجف کن | مداحی غیر برطرف کن | |||||
بگشای منقبت زبان را | بگذار حدیث این و آن را | |||||
تا رشحهای از سحاب غفران | شوید ز رخت غبار عصیان | |||||
از رهبر خود مباش غافل | کز بحر گنه رسی به ساحل | |||||
سر نه به ره اطاعت او | تا بر خوری از شفاعت او | |||||
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست | چون اوست شفیع هیچ غم نیست | |||||
دارم سخنی ز کذب عاری | بشنو اگر اعتقاد داری | |||||
روزی که فلک درین غم آباد | اقلیم سخن به حیرتی داد | |||||
از پاکی گوهر آن یگانه | میسفت ز طبع خسروانه | |||||
دریا دریا در لی | در منقبت علی عالی | |||||
لیکن به هوای نفس یک چند | در دهر بساط عیش افکند | |||||
در شوخی طبع معصیت دوست | کالایش مرد را سبب اوست | |||||
گه دیر مغان مقام بودش | که لعل بتان به کام بودش | |||||
با این همه از عتاب معبود | ایمن به شفاعت علی بود | |||||
روزی که درین سرای فانی | طی کرد بساط زندگانی | |||||
روز شعرا سیه شد از غم | عیش همه شد به دل بماتم | |||||
شب بر زانو جبین نهادم | بر توسن فکر زین نهادم | |||||
کاید مگرم به دست بیرنج | تاریخ وفات این سخن سنج | |||||
بسیار خیال کردم آن شب | فکر مه و سال کردم آن شب | |||||
در فکر دگر نماند تابم | تاریخ نگفته برد خوابم | |||||
در واقعه دیدمش پیاده | نزدیک رکاب شه ستاده | |||||
شاهی که به ذات او عدالت | ختم است چو بر نبی رسالت | |||||
خورشید لوای آسمان رخش | اقلیم ستان و مملکت بخش | |||||
طهماسب شه آن سپهر تمکین | کز وی شده تازه پیکر دین | |||||
و آن مهر سپهر خسروی بود | با طالع سعد و بخت مسعود | |||||
در سایهی چتر پادشاهی | جولان ده باد پای شاهی | |||||
آن چتر قریب صد ستون داشت | وسعت ز نه آسمان فزون داشت | |||||
القصه به سوی مولوی شاه | میکرد نظر ز روی اکراه | |||||
زیرا که ز بس گناه و تقصیر | بر گردن و دست داشت زنجیر | |||||
وز پشت سرش سوار بسیار | با او همه در مقام آزار | |||||
صد تیغ و سنان باو کشیده | دیو از حرکاتش رمیده | |||||
ناگاه شهم به سوی خود خواند | وز درج عقیق گوهر افشاند | |||||
کای گشته چو موی از تخیل | بگداخته ز آتش تامل | |||||
بر خیز و شفاعت علی را | تاریخ کن از برای ملا | |||||
کاین موجب رستگاری اوست | تسکین ده بیقراری اوست | |||||
چون داد شهنشه این بشارت | گوئی که ز غیب شد اشارت | |||||
کارند برون ز بند او را | تشریف و عطا دهند او را | |||||
آن گه بر شه به رسم معهود | تشخیص به سجدهی امر فرمود | |||||
چون سجده به خاک پای شه کرد | برداشت سر ودعای شه کرد | |||||
هم خلعت عفو در برش بود | هم تاج نجات بر سرش بود | |||||
من دیده ز خواب چون گشادم | در فکر حساب این فتادم | |||||
در قول شه و وفات ملا | یک سال نبود زیر و بالا | |||||
از بهر شفاعت علی مرد | جان هم به شفاعت علی برد | |||||
شاید که خرد خرد به جانی | این نکته که گفته نکته دانی | |||||
جنت به بها نمیدهد دوست | اما به بهانه شیوهی اوست | |||||
رحمت چو کند بهانهجوئی | کافیست ز بنده یک نکوئی | |||||
نیکو مثلی زد آن سخن رس | کز آدمی است یک هنر بس | |||||
یارب به علی و طاعت او | کز مائدهی شفاعت او | |||||
محروم مساز محتشم را | تقصیر مکن ازو کرم را | |||||
کان دلشده هم گدای این کوست | مداح علی و عترت اوست |