محتشم کاشانی (قصاید)/گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار
ظاهر
گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار | خوش خوش از خواب گراندیدهی بختم بیدار | |||||
ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند | زیر ران امل از رایض صبرم رهوار | |||||
داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر | اثری داد که نگذشت ز دردم آثار | |||||
کشتی را که به یک جذبهی گرداب تعب | دور میبرد به ته بخت کشیدش به کنار | |||||
دیر شد خسرو بهجت سپهانگیز ولی | زود از خیل غم و درد برآورد دمار | |||||
آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون | بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار | |||||
خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست | شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار | |||||
این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی | در خزان زد به مشام دل من بوی بهار | |||||
این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید | دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار | |||||
منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز | به بشارات بهار ابدی استبشار | |||||
گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو | زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهی خار | |||||
به زمین دشمن سرکوفتهام رفته فرو | ز جهان حاسد کمحوصلهام کرده فرار | |||||
این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش | آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار | |||||
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند | داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار | |||||
پایهی تقویت زهرهی برجیس مقام | سایهی تربیت شمسهی بلقیس وقار | |||||
پادشاه ملک و انس پریخان خانم | که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار | |||||
مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان | دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار | |||||
قسمت آموخته در گه رزاق کبیر | که کفش واسطهی رزق صغار است و کبار | |||||
آن که با عصمت او رابعهی حجلهی چرخ | در پس پرده به رسوایی خود کرد اقرار | |||||
وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود | دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار | |||||
تا درین قصر مقرنس نتواند دادن | کش نشان از رخ آن شمسهی خورشید عذار | |||||
به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید | نگذارد که شود تا به قیامت بیدار | |||||
عهد علیای کمین جاریهاش بندد اگر | چرخ بر ناقهی خود گیردش از بهر مهار | |||||
درکشد ناقهی مهار از کف او گر نکند | سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار | |||||
عطر پروردهی هوای حرم عالی او | بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار | |||||
جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون | که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار | |||||
ماه کز خیل ذکور است ز غم میکاهد | که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار | |||||
مهر کز سلک اناث است امیدی دارد | که به آئین کنیزان شودش آینه دار | |||||
ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد | غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار | |||||
نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس | که بر آئینهی مهر از اثر هیچ غبار | |||||
لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید | باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار | |||||
شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر | سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار | |||||
سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند | مانع پرتو خورشید نگردد دیوار | |||||
ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه | ای سگان حرم محترمت شیر شکار | |||||
حکم جزمت همه جا همچون قضا بیمهلت | تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار | |||||
تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت | تربیت دیده به دورت فلک بیپرگار | |||||
صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف | ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار | |||||
بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین | بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار | |||||
در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش | از صفات همه اوراق فلک غاشیهدار | |||||
از برای مدد لشکر منصور تو بس | نصرت و فتح که تازان ز یمیناند و یسار | |||||
گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت | ای قدر قضا قدرت گردون مقدار | |||||
پشه و مور و ملخ فیالمثل ار عظم شوند | همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار | |||||
من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت | داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار | |||||
این دم از لطف تو ای شمسهی ایوان شرف | این دم از عون تو ای زهرهی گردون وقار | |||||
پای بر مسند مه مینهم از استیلا | تکیه بر بالش خود میکنم از استکبار | |||||
وین هنوز اول آثار ترقیست که من | تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار | |||||
بنده پرور ملکا گر چه ز دارایی ملک | داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار | |||||
جان فشانند غلامان فدایی بیحد | مدح خوانند مطیعان ثنایی بسیار | |||||
یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید | یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار | |||||
که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد | وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار | |||||
وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد | بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار | |||||
جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور | گر کند تا باید سعی سپهر دوار | |||||
محتشم لاف گزاف این همه سبحانالله | خود ستاییست کند به که کنی استغفار | |||||
پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری | فوج فوجاند دوان بندهوش و چاکروار | |||||
تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر | تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار | |||||
از تو این بس که دهی آینهی او ترتیب | از تو این بس که کنی ادعیهی او تکرار | |||||
آفتابا به خدایی که خداوندی اوست | سبب ظابطه رابطهی لیل و نهار | |||||
به رسولی که شب طاعت از افراط قیام | خواند مزملش از غایت رافت جبار | |||||
به امیری که در احرام نمازش هر شب | بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار | |||||
کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران | نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار | |||||
آن قدر میکنم از بهر بقای تو دعا | که مرا میرود از کار زبان زان اذکار | |||||
آنقدر ذکر تو میآورم از دل به زبان | که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار | |||||
تا شود ظل همای عظمت گسترده | ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار | |||||
ظل نواب همایون نشود کم ز سرت | وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار |