محتشم کاشانی (قصاید)/گرت هواست که دایم درین وسیع فضا
ظاهر
گرت هواست که دایم درین وسیع فضا | بود قضا به رضایت بده رضا به قضا | |||||
هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی | خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا | |||||
مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب | که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا | |||||
نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل | طلب نمای ز دستور عقل هم امضا | |||||
بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام | مریض مهر الهیست را ده مرضا | |||||
ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد | مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا | |||||
چو بی گمان اجلت میرسد تو آب کسی | رضا نجسته مخور بر امید استرضا | |||||
مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام | شکسته در کله چرخ بیضهی بیضا | |||||
چنان به خلق به آهستگی بزی که زند | فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا | |||||
ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی | نفس مبند درین هفت گنبد مینا | |||||
فراز قاف قناعت گر آشیان سازی | فروتنی نکشد پشه تو از عنقا | |||||
مباش عاشق افراط و مایل تفریط | کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا | |||||
نکوترین صور در معاشت از کم و بیش | توسطت که بخیرالامور اوسطها | |||||
ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر | که قطرهای ز کف ممسکت شود دریا | |||||
گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر | تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما | |||||
اگر نهی قدمی بیرضا دوست بنه | هزار بار جبین بر زمین به استعفا | |||||
به آب حلم بشو روی تابناک غضب | چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا | |||||
به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو | نقابکش که محال است در زمانه خلا | |||||
به باغ روی کسی کز محرمات بود | چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا | |||||
مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع | که او عقیم نما جادوئیست تفرقهزا | |||||
به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه | که این سرآمد دیوانهایست سلسله خا | |||||
نظر به پوش ز خوان طمع که مائدهایست | پر از گرسنه ربا طعمههای جوع فزا | |||||
به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر | بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا | |||||
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی | که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا | |||||
بگرد قلعهی دین آنچنان حصاری بند | که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا | |||||
به تازیانه همت براق سان برسان | کمیت نفس به میدان عالم بالا | |||||
برای عزم تو زین بستهاند بر فرسی | که هست غاشیهاش چرخ را کتف فرسا | |||||
تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو | بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا | |||||
فکن گذار به جایی که نعل اگر فکند | تکاور تو مکرر شود هلال سما | |||||
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن | مکش ز زیر قدم بوتههای خار جفا | |||||
دلیر باش که صبرآزمایی است غرض | تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا | |||||
به درد کو مرض خود که درد چاربریست | به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا | |||||
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن | رگ هوس که بود فصد ماحی حما | |||||
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد | رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا | |||||
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود | نزول گاه تو این طرفه غرفهی اعلا | |||||
نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون | کنی سرای دگر را ز نوحه نوحهسرا | |||||
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست | برندهی تو بسوی عقوبت عقبا | |||||
چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه | نمیشود ز کمند تعلق تو رها | |||||
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است | که شرب آب به طبع مریض استسقا | |||||
ز نشههای جزا غافلی و میسازی | مفرح گنه خویش را تمام اجزا | |||||
فغان از آن که شود نشهی بقا آخر | دمند بهر جزا صور نشهی اخرا | |||||
تو با بضاعتی از طاعت ریایی خویش | کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا | |||||
چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد | که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا | |||||
چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه | اگر به خطه اولا روی بود اولی | |||||
نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز | کنند بهر تو آماده توشهی فردا | |||||
کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر | چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا | |||||
سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی | که چون حباب هوا در سری و سر به هوا | |||||
ریای محضی و محض ریا و هر عملی | که بیریاست به کیش تو باطل است و هبا | |||||
اگر برابر مردم به طاعتی مشغول | نماز مغربت ار طول میکشد به عشا | |||||
و گر نمیکنی از نقص دین نماز تمام | نگشته در ته پای تو گرم روی روا | |||||
عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است | پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا | |||||
به صورت دوم آن زشت روی بیشرم است | که خویش را کند از پرده افکنی رسوا | |||||
به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت | که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا | |||||
دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت | نه وعدهای ز عطا و نه مژدهای ز سخا | |||||
نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی | به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا | |||||
ز بس که خوف بری از سیاست قروقش | ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا | |||||
به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی | بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا | |||||
ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک | دهد به منع تو فرمان به وعدههای عطا | |||||
تو را ز دست نیامد که در شب دیجور | به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا | |||||
ز شیشههای هوس از شراب کم حذری | ز بس که پر بودت کاسهی سر شیدا | |||||
چنان قروق شکن او شوی که پای نهد | به سبزه پدر خویش طفل ناپروا | |||||
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس | اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا | |||||
دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر | ببین که طاعت او میکنی چگونه ادا | |||||
که موی بر بدنت از ادب نمیجنبد | مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا | |||||
به صد هزار تعشق به جای میآری | هزار حکم اگر بر تو میکند اجرا | |||||
چو برگ بید زبانت ز بیم میلرزد | به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا | |||||
به آن شهی که شهان آفریدگان ویند | چو در نماز سخن میکنی صباح و مسا | |||||
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو | به آن ادب نفسی میشوی نفس پیما | |||||
به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت | ملول ناشده آوردهای تمام به جا | |||||
اگر بساط ریایی نبوده گسترده | ز سرعتت متمیز شدست دست از پا | |||||
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به | که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا | |||||
روایت است که عبدالله مبارک داشت | هوای سرو قدی از بتان مه سیما | |||||
شبی که بود چنان برف از آسمان باران | که بر عباد پس از توبهی رحمت مولا | |||||
شبی که استره آبدار سرما بود | به دست باد ز رخسار مرد موی ربا | |||||
به پای منظر وی آنقدر به پای استاد | که شد بلند ز هر سو ندای حی علی | |||||
گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید | رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا | |||||
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس | که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا | |||||
گر از شبی دو نفس میکنی به طاعت صرف | نمیشوی نفس نفس را سکون فرما | |||||
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک | ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا | |||||
ور آیدت به زبان سوره قریب به طول | به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا | |||||
ز شام تا سحر امشب برای بیخبری | ستادهای نه ز سر باخبر نه از سرما | |||||
عجبتر آن که شبی رفته و تو یک ساعت | خیال کردهای از شغل عشق وسوسهزا | |||||
به گفت این وره قبلهی حقیقی جست | نشان حسن ازل را به چشم سر جویا | |||||
بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش | مگس نموده بر او از جوانب استیلا | |||||
گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن | ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا | |||||
تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی | شوی رهی و کنی دامن مجاز رها | |||||
تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلایی | کند هوای مگس رانی تو بال هما | |||||
در آخر سخن ای نطق بهرهای برسان | به آن بهار هوس زان نصیحت عظما | |||||
الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس | فروغ نسل محقر چراغ دودهی ما | |||||
ایا نتیجهی آمال کز برادر من | تو ماندهای به من اندر امل سرای بقا | |||||
به نفس اگرچه خطایی که در نصایح تند | ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا | |||||
بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر | به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا | |||||
قدم نهادهای اندر رهی که وادی امن | دروست منحصر اندر منازل اولا | |||||
به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی | که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا | |||||
ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی | به باج خانهی تکلیف خیمهها برپا | |||||
وزان تجارت کم مدت سبک مایه | اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا | |||||
پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم | محرران فصول عمل مفصلها | |||||
که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم | و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا | |||||
غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل | تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا | |||||
پس از تو گر عملی سر زند که به نشود | به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا | |||||
نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم | تن الم زده فرسایدت هلال آسا | |||||
جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب | که سوز آن بود امروز به شود فردا | |||||
جزای بد عملی تابه ایست تابیده | تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا | |||||
نه آنقدر ز مکافات میدهم بیمت | که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا | |||||
نه آنقدر دلت از عفو میکنم ایمن | که کم زند در طوف دل تو خوف خدا | |||||
به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است | به صد هزار خطا ناامیدیست خطا | |||||
کسی که سجدهی او نارواست در کیشش | هزار باره ازو حاجتش شده است روا | |||||
تو کز سعادت اسلام بهرهای داری | عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا | |||||
گناه بندهی نادم ز فعل نامرضی | اگر بزرگتر از عالم است و مافیها | |||||
فتد به معرض عفو غفور چون شوید | به آب توجه رخ معصیت کمای رضا | |||||
ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر | ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا | |||||
چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام | بیاد داری و آری تمام عمر به جا | |||||
کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان | رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا | |||||
به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند | چو گشت خاتمه یاب این قصیدهی عزا | |||||
به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ | که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا | |||||
دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت | بلند شد به مناجات حی بیهمتا | |||||
بزرگوار خدایا که ذات بیچونت | که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا | |||||
به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال | که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا | |||||
به اسم اعظمت آن گنج بینشان که اگر | فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا | |||||
به آن گروه که از انقیاد فرمانت | به جنس خاک نکردند از سجود ابا | |||||
به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی | که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا | |||||
به اولیای ذوالحزم خاصه کراری | که بر تو نقد بقا میفشاند روز دغا | |||||
بلابه لب لبیک گوی کعبه روان | به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا | |||||
به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند | اگر کنند سر از بهر معذرت بالا | |||||
به تائبان موفق که در رسند به عفو | ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا | |||||
به بیگناهی زندانیان شحنهی عشق | به بینشانی سرگشتگان دشت بلا | |||||
به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست | که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا | |||||
به گریههای زمان غریو خیز وداع | که سنگ را اثر آن درآورد به بکا | |||||
به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود | که تاب دیدنشان ناورد دل خارا | |||||
به بیزبانی طفلان مضطرب در مهد | که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا | |||||
به مادران جگرگوشه در نظر مرده | که از فلک گذرانند بانگ واولدا | |||||
به آن کثیر عیالان بینوا که مدام | خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا | |||||
بسوز قافله مبتلا به غارت جان | که آهشان نگذارد گیاه در صحرا | |||||
به درد پرد گیانی که دست حادثهشان | کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا | |||||
به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور | که روی خواب نبینند در شب یلدا | |||||
به غازیان مجاهد که در تکاور شوق | کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا | |||||
بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی | بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها | |||||
که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی | دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا | |||||
چنان کنی که شود محتشم طفیل همه | یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا | |||||
که جرم کافر صد ساله میتوان بخشید | به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا |