محتشم کاشانی (قصاید)/کاشان که مصر روی زمین است در جهان
ظاهر
کاشان که مصر روی زمین است در جهان | میخواست در ولای چنین یوسفی چنان | |||||
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار | مهر زمین فروغ ده ماه آسمان | |||||
یعنی گزیدهی نایب نواب نامدار | دارای کامران سروسر خلیل ترکمان | |||||
یعنی امین بار گه سلطنت که هست | بالا ترش ز منظرهی لامکان مکان | |||||
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار | جمشید نوظهور جوانبخت کامران | |||||
چابکسوار عرصهی دولت که صولتش | گوی زر از سپهر رباید به صولجان | |||||
ضغیم شکار بیشهی صولت که هیبتش | خالی کند هزار اسد را جسد ز جان | |||||
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر | چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان | |||||
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک | در دست او اشارهای از ابروی کمان | |||||
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد | گرگ ستیزه پیشه کند سجدهی شبان | |||||
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود | یابند کوه را سبک و کاه را گران | |||||
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود | خور ماهوش نماید و مه آفتاب سان | |||||
گر بر فلک سواره گذار افکند شود | منت کش از سم فرسش فرق فرقدان | |||||
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایهاند | بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان | |||||
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر | آن راستان که سجده کنندش بر آستان | |||||
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ | بر ذروه سپهر نهم دارد آستان | |||||
دامان سایلان فراخ آستین درد | در کیسه کرم چو کند دست درفشان | |||||
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر | باغ سخای او که بهاریست بیخزان | |||||
دریای جود او متلاطم اگر شود | آرد جهان در شهوار بر کران | |||||
چون انفراد و وحدت و بیجفت بودنست | مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان | |||||
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون | از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان | |||||
بلقیس نه خدیجهی خورشید احتجاب | کز حوریان حلهنشین میدهد نشان | |||||
معصومهی ستیزه که ستار واحدش | در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان | |||||
گیتی فروز شمسهی ایوان سلطنت | مصباح دودمان کبیر امیرخان | |||||
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی | الا عفاف سیده آخرالزمان | |||||
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر | با همچو یافتند ز جنسیت اقتران | |||||
بر صفحهی خیال که باد ایمن از زوال | طبع مورخ از مدد خامه بیان | |||||
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست | تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن | |||||
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو | بلقیس کامکار و سلیمان کامران | |||||
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم | آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان | |||||
بعد از قرار قافیه و التزام بحر | کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان | |||||
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور | در دور خویش دعوی اعجاز میتوان |