محتشم کاشانی (قصاید)/چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست
ظاهر
چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست | نهال گلشن دردم من این گل آنست | |||||
من شکسته دل آن غنچهام که پیرهنم | چو لالهی سرخ ز خوناب داغ پنهان است | |||||
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان | چو عندلیب مرا صد هزار افغانست | |||||
غمی که داده به چندین هزار کس دوران | مرا ز گردش دوران هزار چندانست | |||||
زمانه داد گریبان من به دست بلا | ولیک تا ابدش دست من به دامان است | |||||
به بحر خون شدم از موج خیز حادثهی غرق | نگفت یک متنفس که این چه طوفان است | |||||
ز آه و گریهی من خون گریست چشم جهان | کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است | |||||
چو شانهی باد سر مدعی باره فکار | کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است | |||||
ز بس که مست می جهل بود میپنداشت | که شیشهی دل مردم شکستن آسان است | |||||
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان | که من ز بیمددی مورم او سلیمان است | |||||
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من | امیر عادل اعظم محمدی خان است | |||||
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف | که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است | |||||
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهی نشاط | که داغ بندگیش بر جبین کیوان است | |||||
یگانهای که درین شش دری سرای سپنج | پناه شش جهة و پشت چار ارکان است | |||||
سکندری که ز سد متین معدلتش | همیشه خانهی یاجوج ظلم ویران است | |||||
زهی رسیده به جایی که کبریای تو را | نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است | |||||
محیط جود تو بحریست بیکران که در آن | حبابها چو سپهر برین فراوان است | |||||
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره | چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است | |||||
تو آفتابی و کیوان بر آستانهی تو | به آستین ادب خاکروب ایوان است | |||||
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را | هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است | |||||
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو | نشان تازهای از زخم نعل یکران است | |||||
تن فلک هدف ناوک زره بر تست | که از ستاره بر او صد هزار پیکان است | |||||
سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا | هزار گونه شکایت ز دست دوران است | |||||
ولی به خوشدلی دولت ملازمتت | هزار منتم از روزگار بر جان است | |||||
به یک عطیه ز لطف تو میشوم قانع | که فیالحقیقه به از صد هزار احسان است | |||||
اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف | ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است | |||||
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا | برای کشتن او صد دلیل و برهان است | |||||
منم که در چمن مدح حیدر کرار | همیشه بلبل طبعم هزار دستان است | |||||
سیه دلی که بود در دلش عداوت من | بسان هیمهی دوزخ سزاش نیران است | |||||
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی | که باغ منقبت از طبع من گلستان است | |||||
منافقی که هلاک من از خدا خواهد | هلاک ساختن او رواج ایمان است | |||||
منم فدایی آل علی و مدعیم | به این که دشمن من گشته خصم ایشان است | |||||
رعایت دل من واجبست کشتن او | گناه نیست که کفارهی گناهان است | |||||
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل | گواه دعوی من کردگار دیان است | |||||
فعال خصم بدافعال من ز اول عمر | چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست | |||||
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست | ولی تنش ز لباس کمال عریان است | |||||
غرور مال چنان کرده غارت دینش | که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است | |||||
به قبض روح پلیدش فرست قورچهای | کنون که قابض تمغای ملک کاشان است | |||||
که از توجه پاکان و آه غمناکان | درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است | |||||
به او مجال حکایت مده که هر نفسش | در آستین حیل صد هزار دستان است | |||||
بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر | نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است | |||||
ولی به تربیت روزگار در دل کان | حجر که تیرهی جمادیست لعل رخشان است | |||||
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر | به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است | |||||
اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی | مس وجود مرا زر درین چه نقصان است | |||||
چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان | گر از سگان تو دوری کند نه انسان است | |||||
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبدهباز | زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است | |||||
ز حادثات نهان سایهی حمایت شاه | پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است |