محتشم کاشانی (قصاید)/وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر
ظاهر
وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر | بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر | |||||
از قضا در حسب حال من به آواز حزین | بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر | |||||
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط | وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر | |||||
ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه | ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر | |||||
صعوهای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت | واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر | |||||
تشنهای را کام بخشی شربتی در کام ریخت | مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر | |||||
بینوایی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت | از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر | |||||
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود | در به روی خیربندان بر رخش بستند در | |||||
صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول | رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر | |||||
بود ویران کلبهای از لطف گردون رتبهای | در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر | |||||
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش | کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر | |||||
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک | سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر | |||||
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت | محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر | |||||
آن ترشح بیخطایی ناگهان باز ایستاد | و آن تفقد بیگناهی گشت مسدودالممر | |||||
من نمیدانم چه واقع شد که کرد از جرم آن | لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر | |||||
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید | آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر | |||||
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا | یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر | |||||
یا نه آن بیعیب مدحتها که از انشای آن | ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر | |||||
یا نه آن بیریب یاربها که از دل بر زبان | نارسیده میکند از سقف این منظر گذر | |||||
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر | با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر | |||||
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید | بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چارهبر | |||||
خیز و در گوش دل آن بیگنه خوان این سرود | کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور | |||||
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست | کی معطل میکند او چون توئی را این قدر | |||||
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس | کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر | |||||
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او | میرود زین شکرستان تا به خوزستان شکر | |||||
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش میکند | در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر | |||||
وز مدیحش کاروان سالار فکرت میدهد | کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر | |||||
گر نصیحت میپذیری خیز و در باغ خیال | از زلال نظم کن نخل قلم را بارور | |||||
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت | ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر | |||||
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن | از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر | |||||
وز شجر بیانتظار مدت نشو و نما | دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر | |||||
من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت | بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر |