محتشم کاشانی (قصاید)/نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا
ظاهر
نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا | پرید زاغ شب از روی بیضهی بیضا | |||||
طلایهدار سپاه حبش که بود قمر | ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا | |||||
سوار یک تنه چین دواسبه تاخت چنان | که خیل زنگ شد از باد او به باد فنا | |||||
گریخت گاو شب از شیر بیشهی مشرق | وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا | |||||
غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال | عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا | |||||
هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز | که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا | |||||
چو صبح بر محک شب کشیده شد زرمهر | به یکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا | |||||
ریاض چرخ ز انجم شکوفهی نارنج | چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا | |||||
ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد | ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا | |||||
به روی تختهی افلاک چون ز مهرهی مهر | بیاض صبح به آن طول و عرض یافت صفا | |||||
نشان میر ختن شد چنان نوشته که هیچ | نماند دوده درین کاسهی نگون برجا | |||||
سحر ز یوسف گمگشته پیرهن چو نمود | ز مهر دیدهی یعقوب دهر شد بینا | |||||
ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب | که روی یونس خورشید بود ازو پیدا | |||||
گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت | ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا | |||||
گشود شب در صندوق آبنوس از صبح | وز آن نمود زری سکهاش به نام خدا | |||||
اگر نه سکه به نام خدا بر او بودی | چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما | |||||
چه سکه است بر این زر که نیستش کاری | بکار خانه تغییر تا به روز جزا | |||||
چه داور است جهان را که سکهی خانهی اوست | رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها | |||||
چه کردگار ستاییست این خموش ای نطق | بوادی به ازین کن روان سمند ثنا | |||||
زری که در خور آئین پادشاهی اوست | به جنب او زر مهر است کم ز سیم بها | |||||
زهی به ذات جلیلی که برقد صفتش | قصیر مانده لباس فصاحت فصحا | |||||
زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش | به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا | |||||
کشنده طبقات نه آسمان برهم | بهر یک از جهتی سیر مختلف فرما | |||||
برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب | لوای زرکش خورشید هر صباح و مسا | |||||
فزون کننده و کاهنده قمر به مرور | ره حساب شهور و سنین به خلق نما | |||||
به امتزاج عناصر ز عالی و سافل | وجود بخش خلایق ز اسفل و اعلا | |||||
به دست قابلی محرمان خلوت قرب | جمیله شاهد اعجاز را جمال آرا | |||||
برون کشنده حوا ز پهلوی آدم | خمیر مایهی ده نسل آدم از حوا | |||||
برنده بر فلک ادریس را و بر تن او | برنده رخت اقامت به قامت دنیا | |||||
نقاب بند ز طوفان به چهرهی عالم | به استغاثهی نوح از تنور چشمه گشا | |||||
ز قوم هود که یک نیمه در زمین رفتند | درو کننده نیمی دگر به داس صبا | |||||
ز سنگ خاره برون آورنده ناقه | دعای بندهی صالح شنو به سمع رضا | |||||
حرارت از دل آتش ستان برای خلیل | اثر ز دست مثر به دست صنع ربا | |||||
روان کننده به هنگام ذبح اسماعیل | بشیر حکم که گردد برندهی نابرا | |||||
برآورنده به عیوق شهر مردم لوط | نگون کننده ز وارونه رایی فسقی | |||||
لباس باصره پوشان بدیدهی یعقوب | ز بوی پیرهن یوسف فرشته لقا | |||||
بطی خشک و تر الیاس و خضر را چو ملک | ز خلق خاکی و آبی کننده مستثنی | |||||
عطا کننده به او وعدهی بعید به موت | بقا دهنده به این تا قریب صبح جزا | |||||
به بانگ صیحه روحالامین ز قوم شعیب | دهنده خرمن جانها به تند باد فنا | |||||
قوی کنندهی دست کلیم لجه شکاف | روان کنندهی احکام وی به چوب و عصا | |||||
در آب کوچه پدید آورنده از هر سو | به محض صنع مشبک کننده دریا | |||||
درآورنده موسی ز گرد راه به بحر | روان کنندهی فرعون مدبرش ز قفا | |||||
ز انتقام به زاری کشنده فرعون | وز التفات به ساحل کشنده موسی | |||||
به بطن حوت مقید کنندهی یونس | به جرم سرکشی از قوم مبتلا به بلا | |||||
دگر به لطف ز قید جسد گداز چنان | گرفته دست امید افکنندهاش به عرا | |||||
به مال و ملک و باولاد و عترت ایوب | زننده برق فنا وز قفا دهندهی بقا | |||||
مزاج موم به آهن ده از ید داود | به زیر ران سلیمان ستور کش ز صبا | |||||
به عهد شیب ز همخوابه عقیمالطبع | به حضرت زکریا دهنده یحیا | |||||
ز ابر صلب بشر قطره ناچکانیده | صدف گران کن مریم ز گوهر عیسا | |||||
به یک اشاره ز انگشت آفتاب رسل | محمد عربی شاه یثرب و بطحا | |||||
شکاف در قمر افکن به آسمان بلند | به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا | |||||
مزاج آتش سوزنده را رماننده | ز قصد موی دلاویز بوی آن مولا | |||||
برای گفتن تسبیح خویش در کف وی | زبان دهنده و ناطق کننده حصبا | |||||
بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او | خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا | |||||
ز دشت سوی وی اشجار را دواننده | که ستر خویش کند آن یگانه دو سرا | |||||
مکان دهندهی آن مهر منجلی در غار | کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا | |||||
سر نیاز غضنفر نهنده بر ره عجز | بر کمینه محبش به کوری اعدا | |||||
به دست خادم وی چوبی از ارادهی او | بدل کننده به شمع منیر شعشعه زا | |||||
گه از میان دو انگشت معجز آثارش | به آب مرحمت آتش فشان مسربها | |||||
گه از کفش به طعام قلیل بخشنده | کفایتی که به خلق کثیر کرده وفا | |||||
هم از سحاب برد سایبان فرازنده | هم از تنش نرساننده سایه بر غبرا | |||||
برآورنده ز حنانه دور ازو ناله | چو تکیهگاه دگر شد ز منبرش پیدا | |||||
زبان به بره بریان دهنده تا نشود | ز شکر انا املح دهان به زهر آلا | |||||
لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر | به یمن مس سر انگشت آن طلم گشا | |||||
کننده شجر از جا برای معجز او | کننده ره سپرش سوی وی به یک ایما | |||||
دگر باره حکمش دو نیم سازنده | کشنده نیمی از آنجا و در کشنده به جا | |||||
مراجعت ده نیمی دگر به موضع خویش | که جلوهگر شود از هر دو وحدت اولا | |||||
به سرعتی گذرانندهاش ز هفت سپهر | برای گفتن اسرار خود شب اسرا | |||||
که از حرارت بستر هنوز بود اثر | به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما | |||||
به یکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش | دهنده چشم رمد دیده را کمال شفا | |||||
ید مید حیدر علی عالی قدر | کننده در خیبر کننده در هیجا | |||||
عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند | نماز کامل او خیمه در فضای قضا | |||||
سخن به گوش رسان وی از زبان زمین | شب وقوع زفافش به بهترین نسا | |||||
پی جواب حسن در سال ابن اخی | به نطق ضبی زبان بسته را لسان آرا | |||||
غزاله را بندایی روان کننده ز دشت | به مسجد از پی تسکین سیدالشهدا | |||||
تکلم از حجرالاسود آورنده به فعل | به استغاثه سجاد آن محیط بکا | |||||
به باقر از لغت گرگ آگهاننده | حقیقت مرض جفت وی برای دوا | |||||
دهنده از دم صادق به چار طیر قتیل | حیات نو که خلیل این چنین نمود احیا | |||||
به آب چاه نداده که دلو افتاده | پی طهارت کاظم ز ته برد بالا | |||||
به شیر پرده حوالت کن هلاک عدو | پی رضای امام امم علی رضا | |||||
به محهای ثمرتر ز نخل خشگ رسان | ز فیض آب وضوی تقی شد اتقا | |||||
صفای جان صعالیک ده ز حور و قصور | برغم باز رهان نقی در آن ماوا | |||||
به صیقل سر انگشت نور بخش ز کی | برون ز دیده اعمی برنده رنگ عما | |||||
هزار ساله شرافت به مهد مستی بخش | ز مهدی آن مه غایب به غیبت کبرا | |||||
ز نور مخفی او تا به انقراض جهان | فروغ ده به چراغ بقیه دنیا | |||||
در التفات نهانی به این اجله دین | که حصر معجزشان نیست کم ز حصر و حصا | |||||
اگر نه طی مباحث شود چگونه بود | به قدر شاهد معنی لباس لفظ رسا | |||||
درین قصیده که سر رشتهی کلام کشید | به یک خزانه گهر جمله ناگزیر احصا | |||||
ملول اگر نشدی باش مستمع که کنم | قصیدهای دگر از بحر معرفت انشاء |