محتشم کاشانی (قصاید)/ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب
ظاهر
ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب | چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب | |||||
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش | شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب | |||||
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر | بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب | |||||
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او | دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب | |||||
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم | سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب | |||||
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش | لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب | |||||
میشود سیماب وش پنهان ز بیم ار میجهد | از کمان چرخ بیفرمان او تیر شهاب | |||||
بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر | از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب | |||||
باد پروازش کند گوی زمین را بیسکون | گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب | |||||
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد | چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب | |||||
ناظران را نسخهی ایام میشد ذات او | نسخهیهای آفرینش یافت صد بار انتخاب | |||||
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم | آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب | |||||
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران | خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب | |||||
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه | باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب | |||||
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان | آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب | |||||
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس | وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب | |||||
یک سر مو کم شمردن یک جهان بیدانشی است | کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب | |||||
کاسههای هفت دریا از کف در پاش تو | خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب | |||||
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر | بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب | |||||
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف | گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب | |||||
از ثبات خیمهگاه دشمن آرا که نه ای | روی دریا نیست پر از خیمههای بیطناب | |||||
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند | چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب | |||||
منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو | و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب | |||||
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر | غوره را انگور کرد انگور را میهای ناب | |||||
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل | یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب | |||||
ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو | وی ترا هر لطف پنهانی به جایی در حساب | |||||
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم | آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب | |||||
تا سمر گردی به اعجاز مسیحایی بریز | شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب | |||||
محتشم در پاس این دولت که بادا لمیزل | دعوتی کز حق گذاری کرده بیریب ارتکاب | |||||
از کسی جز وی نمیآید که شب بیداریش | آشنایی برده بیرون از مزاج چشم و خواب | |||||
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب | ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب | |||||
تا محل کر و فر صور بادا مطمن | خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب |