محتشم کاشانی (قصاید)/ملک اگر جسم و عدل جان باشد
ظاهر
ملک اگر جسم و عدل جان باشد | ملک و عدل خدایگان باشد | |||||
شهسواری که نعل شبرنگش | افسر شاه خاوران باشد | |||||
سرفرازی که گرد نعلینش | زینت افسر سران باشد | |||||
آن که از صدمت عدالت او | دزد چاوش کاروان باشد | |||||
وانکه از هیبت سیاست او | گرگ یاغی سگ شبان باشد | |||||
ای فلک رتبهی کابلق حکمت | همه جا مطلقالعنان باشد | |||||
فارس دولت تو را دوران | همه یک ران به زیر ران باشد | |||||
نرسد سه فتنه را خللی | گر نه تیغ تو در میان باشد | |||||
روز هیجا همای تیر تو را | طعمه از مغز استخوان باشد | |||||
در زمانی که از هجوم سپاه | رستخیز از دو حد عیان باشد | |||||
بر هوا گرد تیره از چپ راست | آتش فتنه را دخان باشد | |||||
در زمینی که از غبار مصاف | چهرهی آسمان نهان باشد | |||||
گه ز دست یلان تیرانداز | لرزه در پیکر کمان باشد | |||||
گه ز سهم خدنگ طایر روح | مرغ گم کرده آشیان باشد | |||||
در کمان تیر جان شکار بود | در کمین مرگ ناگهان باشد | |||||
عکس پیکان ناوک پران | ماهی چشمه سنان باشد | |||||
هرکجا چاشنی چشاند گرز | مرد را مغز در دهان باشد | |||||
هرکه را شربتی دهد شمشیر | سیر از شربت روان باشد | |||||
هرچه در خاطر اجل گذرد | تیغ را بر سر زبان باشد | |||||
چو عنان فرس به جنبانی | رعشه در جسم انس و جان باشد | |||||
اولین حمله تو را در پی | فتنهی آخرالزمان باشد | |||||
ملکالموت هم فتد به گمان | کز قتالت نه در امان باشد | |||||
خویش را زان میان کشد به کران | جان خود را نگاهبان باشد | |||||
رمحت آن گاه قبض روح کند | تیغت آن وقت جانستان باشد | |||||
هم شتاب تو یک زمان در حرب | فتح را عمر جاودان باشد | |||||
هم درنگ تو یک نفس در جنگ | مهلت صد هزار جان باشد | |||||
رایت آن عقدهای که بگشاید | گره ابروی کمان باشد | |||||
سهمت آن شعلهای که بنشاند | علم اژدها نشان باشد | |||||
گرنه وصف حدید تیغ توام | سبب حدت لسان باشد | |||||
این معانی که نکتههای بدیع | تنگ در قالب بیان باشد | |||||
ای بسان قضا قدر فرمان | خود به فرما روا چهسان باشد | |||||
که حجر رونق گوهر شکند | لل ارزان خزف گران باشد | |||||
خاک را قیمت عبیر بود | کاه را نرخ زعفران باشد | |||||
لقب بوریا بود زربفت | نام کرباس پرنیان باشد | |||||
بلبل اندر قفس بود محبوس | زاغ در باغ و بوستان باشد | |||||
من چنان شمع معنی افروزم | کانوری مستنیر از آن باشد | |||||
دیگران را به مجلس انور | سایهیوش با تو اقتران باشد | |||||
روی خصم از شکست من تا کی | رشگ گلنار و ارغوان باشد | |||||
استخوان ریزههای من تا چند | غرقه در خون چه ناردان باشد | |||||
محتشم رخش شکوه گرم مران | کاتش آتش دخان دخان باشد | |||||
خود چه نسبت تو را به خصم زبون | گر ز سر تا قدم زبان باشد | |||||
توئی اکنون خروس عرش سخن | چه گزندت ز ماکیان باشد | |||||
کی به طبع بلند آید راست | که آسمان همچو ریسمان باشد | |||||
اینک الماس نظم بسمالله | هر که را میل امتحان باشد | |||||
گر به سوی عرایس سخنت | نظر شاه نکتهدان باشد | |||||
یابی آن منزلت که خاک رهت | سرمهی چشم همگنان باشد | |||||
داورا تا به کی ز زاری دل | بی دلی زار و ناتوان باشد | |||||
کرده قالب تهی ز غصه چه نی | همه دم همدم فغان باشد | |||||
مانده در جلدش استخوانی چند | تنگ دل چون خلال دان باشد | |||||
ملک جانش بخر به نیم نظر | عهده بر من گرت زیان باشد | |||||
تا ز آمد شد خزان و بهار | باغ گه پیر و گه جوان باشد | |||||
شاه را ریاض دولت تو | بینشان از پی خزان باشد | |||||
باد باطل به تو گمان زوال | تا یقین مبطل گمان باشد | |||||
باد بخت جوان و رایت پیر | تا ز پیر و جوان نشان باشد | |||||
تا کران هست ملک هستی را | هستیت ملک بیکران باشد | |||||
زیر فرمانت آسمان و زمین | تا زمین زیر آسمان باشد | |||||
کمر خدمت تو بندد چرخ | تا بر افلاک کهکشان باشد |