محتشم کاشانی (قصاید)/مرا غمی است ز بیداد چرخ بیبنیاد
ظاهر
مرا غمی است ز بیداد چرخ بیبنیاد | که بردهی عشرتم از خاطر و نشاط از یاد | |||||
مرا تبی است که گر از درون برون افتد | به نبض من نتواند طبیب دست نهاد | |||||
مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی | به آه سرد گدازنده دل فولاد | |||||
مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم | که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد | |||||
مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر | زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد | |||||
مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح | ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد | |||||
مرا دمیست که نسبت به سوز بیحد او | دم از نسیم جنان میزند دم حداد | |||||
مدام دلم همی آرد از مجرهی فلک | که مرغ روح من خسته را شود صیاد | |||||
همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر | که در دلم نگذارد بنای عیش آباد | |||||
اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید | ور از وطن نروم هست جای استبعاد | |||||
منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون | منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد | |||||
منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم | منم ز شست قدر خوردهی ناوک بیداد | |||||
نخورده لقمهای از خوان رزق خود بیدود | نبوده لحظهای از دست بخت خود بیداد | |||||
ز اقتضای قضا صد قضیهام واقع | تمام عکس مرام و همه نقیض مراد | |||||
ز افتراق احبا میان ما و سرور | قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد | |||||
قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق | به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد | |||||
میانهی من و عیش اتصال طرفهترست | ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد | |||||
به سست طالعی من ندیده فرزندی | قضا که هست عروس زمانه را داماد | |||||
نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص | نه یار من افکار فردی از افراد | |||||
به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش | که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد | |||||
نداشتم چو درین کهنه دودمان امید | که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد | |||||
سمند عزم برانگیختم که یک باره | رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد | |||||
ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش | ز مقتدای زمان نا نموده استمداد | |||||
سپهر رخش سلیمان منش که میرسدش | ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد | |||||
مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال | کزوست کشور دین و دیار شرعآباد | |||||
در یگانه دریای اجتهاد که هست | به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد | |||||
دروس نافع او در نهایت تنقیح | که بهتر از همه داند قواعد ارشاد | |||||
کند سرایر تقدیر بیخلاف عیان | به نور تبصره از رای مقنع و قاد | |||||
بود ز لمعهی مصباح ذات کامل او | هزار منهج ایضاح در طریق رشاد | |||||
توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق | کدام باب به مفتاح او نیافت گشاد | |||||
به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش | که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد | |||||
به لطف منطق او اهل علم را تصدیق | که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد | |||||
یکی ز صد ننویسند وصفش ار به مثل | نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد | |||||
زهی به نفس مقدس نفوس را مرشد | زهی به عقل مکمل عقول را استاد | |||||
تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است | که در طریق حساب از الوف بر آحاد | |||||
خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو | چنان که دعوی پروردگار از شداد | |||||
جواهر سخنم گرچه هست بیقیمت | درین دیار که بازار شاعریست کساد | |||||
از آن عقاید ارباب دین باوست درست | که داد داوری و عدل در شرایع داد | |||||
زمان زمان فقها را ز قولش استدلال | نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد | |||||
بود بدیع کلام مفید مختصرش | چو در بیان معانی کند نکات ایراد | |||||
به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد | نکرده سهو و خطایی به هیچ نحو اسناد | |||||
ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی | که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد | |||||
ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل | توراست خاصه که داری کمال استعداد | |||||
محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند | ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد | |||||
ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان | هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد | |||||
صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق | چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد | |||||
طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند | یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد | |||||
مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان | که هست اجمل اذکار و افضل اوراد | |||||
ایا مه فلک سروری که امر توراست | فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد | |||||
اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر | به پای بوس سگان در تو دیر افتاد | |||||
ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت | که تا قیام قیامت نمیشود آزاد | |||||
ولی به غلغلهی کوس مدحتت فکنم | خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد | |||||
درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ | بنای ناقص عهد است سست و بیبنیاد | |||||
بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح | مثال دولت شه قوتش مضاعف باد |