محتشم کاشانی (قصاید)/سرورا ادعیهات تا برسانم به نصاب
ظاهر
سرورا ادعیهات تا برسانم به نصاب | از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب | |||||
سپه ادعیهام روی فلک میگیرد | تا تو را میرسد از روی زمین پا به رکاب | |||||
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم | که فلک از نفسم میشنود بوی کباب | |||||
میکنم هر سو مویت به دعایی پیوند | من که پیوند بر دیدهی خویشم از خواب | |||||
کردهای داعیهی حرب و حصارت شده است | آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب | |||||
از که از گوشهنشینی که به بیداری کرد | چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب | |||||
بهر خود خصمت اگر قلعهی آهن سازد | عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب | |||||
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن | شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب | |||||
بادی از جنبش شهبال تو میباید و بس | که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب | |||||
بال بگشای که از گلشن روم آمدهاند | فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب | |||||
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست | هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب | |||||
کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف | چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب | |||||
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول | در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب | |||||
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی | ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب | |||||
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو | عنقریب است که آورده فرو همچو حباب | |||||
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز | خانهی دشمن خان پیشتر از حرب خراب |