محتشم کاشانی (قصاید)/سرای دهر که در تحت این نه ایوان است
ظاهر
سرای دهر که در تحت این نه ایوان است | هزار گنج در او هست اگرچه ویران است | |||||
بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است | هزار صنع در او آشکار و پنهان است | |||||
بساط دهر که اجناس کمبهاست در آن | گرانتر است ز صد جان هر آن چه ارزان است | |||||
دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید | که کار روز و شب از سیرشان به سامان است | |||||
یکی که شمع جهانتاب مشرق و فلکست | به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است | |||||
دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک | که آن چه مایهی شانست شغل ایشان است | |||||
زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش | سریر دار مه و آفتاب رخشان است | |||||
فلک که حلقهی زر کرده از هلال به گوش | غلام حلقه به گوش فدایی خان است | |||||
سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال | که کبریایش برون از جهات و امکان است | |||||
خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان | که در دو کون نشان از بلندی شان است | |||||
سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است | جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست | |||||
در ثناش به خانی چه سان زنم کورا | چو کسری و جم و دارا هزار دربان است | |||||
ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست | شکافها به لباس جهات و ارکان است | |||||
چنان زمانه جوان گشته در زمانهی او | که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است | |||||
ولی ز قوس برای هلاک دشمن او | که مستعد ملاقات تیر پران است | |||||
ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود | که در خزاین او وقف بر گدایان است | |||||
کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک | به هفت دست برین هفت غرفهی کیوان است | |||||
به او مخالف دولت به کینه گو میباش | شکسته عهد که دولت درست پیمان است | |||||
به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او | زیاده از عدد ریک صد بیابان است | |||||
ز حسن خلق به جایی رسیده مردمیش | که وقت خشم هم اندر خیال احسان است | |||||
هزار خسرو و خان میدوند ناخوانده | گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است | |||||
به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک | به دست کاسهی چوبین گرفته عمان است | |||||
خبر رسیده به توران که یک جهان آراست | که در عمارت ویران سرای ایران است | |||||
علو همت عالیش در جهانگیری | بری ز نصرت انصار و عون اعوان است | |||||
لباس کوشش صد ساله در قرار جهان | نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است | |||||
ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی | که در غلاف به چشم غنیم عریان است | |||||
ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت | درندهی جگر صد هزار ثعبان است | |||||
و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت | بلند موج تراز صد هزار طوفان است | |||||
فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند | که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است | |||||
سر فلک در قصر تو را زمین فرساست | پر ملک سر خوان تو را مگس ران است | |||||
ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست | گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است | |||||
به قدر جود تو در نیست در خزاین تو | اگرچه بیشتر از قطرههای باران است | |||||
ز بعد نامتناهی به طول برده سبق | تباعدی که کمال تو را ز نقصان است | |||||
بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر | چو گل جدید لباس و دریده دامان است | |||||
حسود نیز ازین غصهی جنون افزا | چو لالهی داغ به دل چاک در گریبان است | |||||
چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد | به دستبوس که رسم اجازه خواهان است | |||||
بیجواب تواضع دو تا کند قد خویش | کمان که قبضهی او بوسه گاه پیکان است | |||||
پر است عرصهی عالم ز شهسوار اما | یکی ز شاه سواران سوار میدان است | |||||
هزار نجم همایون طلوع گشته بلند | ولی یکیست که خورشید وش نمایان است | |||||
اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست | همین یکیست که نام وی آب حیوان است | |||||
عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی | یکی به شعلهی حسن آفتاب گنجان است | |||||
شدست دست زبردست آفریده بسی | ولی یکیست که در آستین دستان است | |||||
نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر | به دوشن باد ولی مسند سلیمان است | |||||
پدید گشته به طی زمان کریم بسی | ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است | |||||
بر آسمان عدالت ستارهها کم نیست | ولی ستارهی نوشیروان فروزان است | |||||
بسی در صدف افروز میشود پیدا | ولی کجا بدر شاهوار یکسان است | |||||
هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی | که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است | |||||
هماست از همهی مرغان که هر گدا که فتاد | به زیر سایهی او پادشاه دوران است | |||||
ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی | یکی که اشرف خلق خداست انسان است | |||||
هزار قلعه گشا هست در خبر اما | یکیست قالع خیبر که شاه مردان است | |||||
ز حصر اگرچه فزون است نسخهیهای فصیح | یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است | |||||
جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر | که نام عرش مکانش علی عمران است | |||||
که با خیال توام غائبانه بازاریست | که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است | |||||
اگر چه با تو ز عین درست پیمانی | هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است | |||||
یکیست کز فدویت رهین سودایت | به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است | |||||
وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی | ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است | |||||
یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش | ز شرق تا بدر غرب شکرستان است | |||||
هزار قافلهی شکر به ملک بنگاله | بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است | |||||
ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است | که محتشم لقبیهاش محض بهتان است | |||||
ز شش جهت در روزی بروست بسته و او | به ملک نظم خداوند هفت دیوان است | |||||
ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش | نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است | |||||
همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز | زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است | |||||
ز آفتاب جلال تو دور باد زوال | که کار دهر فروزی به دستش آسان است |