محتشم کاشانی (قصاید)/ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا
ظاهر
ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا | بشارت است به توحید واحد یکتا | |||||
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی | عبارت است ز ابداع مبدع اشیا | |||||
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست | در او نموده رخ صنع بوستان آرا | |||||
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو | که کس ندیده یکی را به دیگری مانا | |||||
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک | علامتی دگر است از مغایرت پیدا | |||||
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده | که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما | |||||
تصور حکما آن که میکنند پدید | قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما | |||||
توهم دگران این که میزند شه گل | به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا | |||||
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین | کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا | |||||
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل | که تربیت ده آب و هواست ای سفها | |||||
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل | یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا | |||||
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات | به جنبشند به جنبش دهنده راه نما | |||||
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر | منزه آمده از امهات و از آبا | |||||
در آسمان و زمین کردگار را مطلب | که بینیاز نباشد نیازمند به جا | |||||
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند | به نور مشعله مهر جستجوی سها | |||||
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت | چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا | |||||
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس | ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا | |||||
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک | حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما | |||||
مصور صور بیمثال در ارحام | بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا | |||||
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده | چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا | |||||
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست | چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا | |||||
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر | که در بصیرت او شک کند به جز اعما | |||||
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت | هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا | |||||
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر | هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا | |||||
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر | برآید از قدم آشنا و غیر صدا | |||||
دهد به شامه آگاهی که گم نشود | نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا | |||||
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند | ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا | |||||
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض | کند میان صحیح و سقیم تفرقهها | |||||
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام | فرستد از دل گویا به خاطر شنوا | |||||
هزار راز ز ساییدن قلم به ورق | به دیدهها سپرد تا به دل کند انها | |||||
هزار قلعهی دانش به دست فهم دهد | که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا | |||||
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد | که خسروان جهان را بر آن نباشد پا | |||||
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن | شود حباب حقیری محیط ارض و سما | |||||
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر | عبور میکند از هفت غرفه والا | |||||
به این سند که ز برهان قاطعند برین | اکابر علما و اجلهی حکما | |||||
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر | به مبصرات نهانند در حجاب خفا | |||||
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام | ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا | |||||
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست | دلیل حکمت او عز شانهی الاعلا | |||||
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست | زمان رمان به عبارات مختلف گویا | |||||
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را | که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا | |||||
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست | که هر یک از هنری حاجتی کنند روا | |||||
ز قوت عصبانی برای طی طرق | تکاوران قدم را که میکند اقوا | |||||
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او | علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا | |||||
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو | قدیری از ید علیا نکرده این اعلا | |||||
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش | وجود دارد و دارد ز موجد استغنا | |||||
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت | اثر عجب که کند در دل اسیر عما | |||||
نظر به خانهی زنبوری افکن ای منکر | ببین بنای چنان ممکن است بیبنا | |||||
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو | بنایی که نهاده است این بلند بنا | |||||
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را | به یک اشارهی او منتقل شود اعضا | |||||
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید | که گر کنند پر پشهای نهند به جا | |||||
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک | ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا | |||||
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود | به دیدهی خرد احقر ز اکثر اشیا | |||||
که چون اراده جنبش کند نمیگردد | سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا | |||||
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد | به اهتمام سلیمان نمیشود برپا | |||||
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم | که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا | |||||
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده | نظر به مائدهی رزق او فقیر آسا | |||||
گهی جبابره دهر را رسد که زنند | سرادق عظمت بر لب محیط غنا | |||||
که روزی از لب نانی زیند مستغنی | دو روز بر دم آبی زنند استغنا | |||||
ازین جماعت محتاج کز تسلط من | همیشه بر در رزقند چون گروه گدا | |||||
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی | نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا | |||||
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند | بتان به این سمت باطلند نیز سزا | |||||
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون | به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا | |||||
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل | به کیش کیست درست و به مذهب که روا | |||||
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله | خران سزاست که با این کنند استهزا | |||||
خدایی آن صمدی را رسد که گرد و جهان | بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا | |||||
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی | که ای ز نادقهی معبود ناسزای شما | |||||
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد | ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا | |||||
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش | چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما | |||||
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس | نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا | |||||
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم | که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا |