محتشم کاشانی (قصاید)/ز آهم بر عذار نازکش زلف آن چنان لرزد
ظاهر
ز آهم بر عذار نازکش زلف آن چنان لرزد | که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد | |||||
دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آری | رسن باز افتد از سررشته هرگه ریسمان لرزد | |||||
به صورتخانهی چین گر قد و عارض عیان سازی | مصور را ورق در دست و کلک اندر بنان لرزد | |||||
خرامان چو شوی گردد تنت سر تا قدم لرزان | به سان گلبنی کز نازکی گلها بر آن لرزد | |||||
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو | مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد | |||||
ز دهشت آن چنانم کز برای شرح درد دل | چو گیرم دامن آن گل مرا دست و زبان لرزد | |||||
نویسم در بیان معجز لعلش اگر حرفی | ز عجز اندر بنانم خامه معجز بیان لرزد | |||||
ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن کاکل | چه مرغی کز نسیم صبح دم بر آشیان لرزد | |||||
چو گردم مایل لعلش دلم از زهر چشم او | شود لرزان چو دزدی چو دزدی کز نهیب پاسبان لرزد | |||||
چو نالم با جرس دور از مه محملنشین خود | ز افغان جهان گیرم دل صد کاروان لرزد | |||||
به قصد خون مظلومان چو بندد بر میان خنجر | دلم چون برگ بید از بحر آن نازک میان لرزد | |||||
رساند ترک چوگان باز من چون صولجان برگو | دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد | |||||
که تاب آرد به جز من پیش تیر آن کمان ابرو | که پی در پی ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد | |||||
چنان خونریز و بیباکست چشم او که هر ساعت | ز تاب نیش مژگانش مرا رگهای جان لرزد | |||||
نیندیشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم | که رمح موشکاف اندر کف شاه جهان لرزد | |||||
جهان دارای دارافر فریدون ملک ملک آرا | که وقت دقت عدلش دل نوشیروان لرزد | |||||
شه گیتی ستان طهماسب خان کز بیم رزم او | تن پیل دمان کاهد دل شیر ژیان لرزد | |||||
گرانقدری که ذاتش با وجود آن سبک روحی | به هیبت گر نهد پا بر زمین هفت آسمان لرزد | |||||
جهانگیری که چون گردد تزلزل در زمین افکن | زمین لنگر گسل گردیده تا آخر زمان لرزد | |||||
چو تیرش پر گشاید وحشت اندر وحش و طیر افتد | چو تیغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد | |||||
چو گردد از نهیب لشگرش خیل عدو هازم | دل گردون ز بانگ القتال و الامان لرزد | |||||
اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش | پر مرغان طوبی آشیان از بیم آن لرزد | |||||
رود رنگ از رخ اعدا چه تیغ خون چکان او | ز باد حملهاش مانند شاخ ارغوان لرزد | |||||
هژبریهای آن شیر ژیان در بیشه مردی | گر آید در بیان دل در بر ببر بیان لرزد | |||||
ز باد تیغ تیز او دل اعدا شود لرزان | چنان کز تیزی باد خزان برگ رزان لرزد | |||||
گه تقریر و تحریر فصول دفتر مهرش | زبان کلک در بند آید و کلک زبان لرزد | |||||
اگر فغفور چین آید به قصد آستین بوسش | ز چین ابروی دربان او بر آستان لرزد | |||||
به دورش دزد گرد کاروان گردد به چاوشی | به عهدش گرگ را بر میش دل بیش از شبان لرزد | |||||
نهنگ سرکش کشتی شکن در روزگار او | به دریا بر سر کشتی به شکل بادبان لرزد | |||||
ز بیم آن که ننشیند خلاف رای او نقشی | به طاس چرخ دایم کعبتین فرقدان لرزد | |||||
دبیرش چون کند آغاز کار از خامه قط کردن | دبیران جهان را بند بند استخوان لرزد | |||||
الا ای خسرو روی زمین که اسباب حفظ تو | اگر نبود زمین با هفت گردون جاودان لرزد | |||||
تو ای آن تخت شوکت را مکین کز صولتت هرگه | بجنبد لنگر تمکین مکان و لامکان لرزد | |||||
گر افتد ماهی رمحت به بحر آسمان شاید | که در دست سماک رامح از سهمش سنان لرزد | |||||
به میدان خنک سیمین تنک زرین رنگ چون رانی | ز هیبت چون جرس دل در بر روئین تنان لرزد | |||||
تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر | کسی را که این چنین گیرد تب لرز آن چنان لرزد | |||||
سلیمان مسندا مپسند کز لنگر گسل بادی | دلی با لنگر سنگینتر از کوه گران لرزد | |||||
وز آثار هوای یار و فقر و آتشین طبعی | خصوصا در زمان چون تو شاهی هر زمان لرزد | |||||
به این فقر و فنا هرگاه گوید محتشم خود را | میان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد | |||||
چو طفلی کز ادیب خویشتن دایم بود لرزان | گه از کین جان گاهی ز بیداد زمان لرزد | |||||
ور از فرض محالش همچو طفلان بهر آسایش | بخوابانند در گهواره امن و امان لرزد | |||||
ردیف افتاد پس دور از قوا فیختم کن ای دل | سخن را بر دعا تا کی بوان گفتن فلان لرزد | |||||
ز تحریک طبیعت تا درین مهد گران جنبش | تن سیماب کافتاده است دور از بطن کان لرزد | |||||
تن دشمن که اکنون میطپد بر روی خاک از تو | بزیر خاک نیز از صولتت سیماب سان لرزد |