محتشم کاشانی (قصاید)/زهی محیط شکوه تو را فلک معبر
ظاهر
زهی محیط شکوه تو را فلک معبر | سفینهی جبروت تو را زمین لنگر | |||||
ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا | زبان خامهی حکم تو هم زبان قدر | |||||
ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید | ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر | |||||
ز قبهی سپرت لامع آسمان شکوه | ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر | |||||
ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان | ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر | |||||
ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی | به جذبهی تو ز تخت الثری برآرد سر | |||||
و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی | فلک چدار کند دست و پای توسن خور | |||||
ز ابر لطف تو گر رشحهای رسد به جماد | هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر | |||||
و گر رسد اثری از صلابتت به نبات | به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر | |||||
کند چو ساقی لطفت می کرم در جام | شود به آن همه زردی رخ طمع احمر | |||||
نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون | اگر دهی به گدایی خراج صد کشور | |||||
و گر به شورهی زمین بگذری ز رهگذرت | سر از سراب برآرند زمزم و کوثر | |||||
و گر به چشمهی حیوان نهد عدوی تو رو | به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر | |||||
میان مردم و یا جوج ظلم دیواری | کشیده عدل تو مانند سد اسکندر | |||||
چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب | ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر | |||||
تبارکالله ازین پیکر پری تمثال | که مثل او نکشیده است دست صورتگر | |||||
کجا رسد به عقاب براق پویهی تو | اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر | |||||
ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون | ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر | |||||
بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین | کشیده گردن فربه تن میان لاغر | |||||
پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه | جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر | |||||
سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را | بروی بحر دوانی سمش نگردد تر | |||||
گه روش که ملایم رود چو آب روان | نیابد از حرکت کردنش سوار خبر | |||||
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود | بود میان عرق آتشی جهنده شرر | |||||
اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح | رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور | |||||
خلا محال نباشد گه دویدن او | کز التفای هوا سیر اوست چابکتر | |||||
به پیش رو فکند راکبش اگر تیری | رسد ز پویه بر نشانه از پی سر | |||||
به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن | چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر | |||||
چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای | چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر | |||||
اگر بسان بشر حشر وحش کردندی | به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر | |||||
به قدر رتبه اگر خطبهات بلند کنند | بر آسمان فکند سایه پایهی منبر | |||||
کمیت ناطقه در عرصهی ستایش او | بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر | |||||
شهنشها ملکا داورا جهان دارا | زهی ز داوریت در جهان جهان دگر | |||||
به صعوهی تو بود باز را هزار نیاز | ز روبه تو بود شیر را هزار خطر | |||||
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ | که در بدن نفسم را نمانده راه گذر | |||||
اگر نیافتی از منهیان عالم غیب | دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر | |||||
مثال نال شدی در مضیق ناکامی | من گداخته جان را تن بلا پرور | |||||
غریب واقعهای بود کز وقوعش شد | دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر | |||||
قصیدهای دگر از بهر شرح آن گویم | که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر |