محتشم کاشانی (قصاید)/رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر
ظاهر
رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر | فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر | |||||
باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر | هم مطمن رافت و هم ایمن از خطر | |||||
گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را | عین فراخ دامن عون خدا سپر | |||||
ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار | وی نور بخش چشم خوانین نامور | |||||
هستم امیدورا که چون باد برگ ریز | بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر | |||||
رمحت ز صدر زین برباید هزار تن | تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر | |||||
عیش تو را زیاد کند عون کردگار | جیش تو را حصار شود حفظ دادگر | |||||
تیغت شود مقلد سبابه نبی | خصمت اگر کند سپر از قبهی قمر | |||||
بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد | چون تیغ شعلهاش ز نیامآوری به در | |||||
بار زره بر آن تن نازک منه که من | افکندهام ز داعیه صد جوشنت ببر | |||||
بر لشگر خود آیت امید خوانکه زود | میآید از دعا ز قفا لشگری دگر | |||||
دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید | خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر | |||||
خصمت که کرده است به زر ساز کارزار | از بهر خود خریده همانا بلا بزر | |||||
تو میروی و گریهی این بیدل اسیر | در سنگ خاره میکند از دوریت اثر | |||||
چون استجابت دعوات از ریاضتست | ای قبلهی امم چه مطول چه مختصر | |||||
با محتشم گرت همهی عالم دعا کنند | آیا بود کدام دعا مستجابتر |