محتشم کاشانی (قصاید)/رسید باز به گوش زمان نوید امان
ظاهر
رسید باز به گوش زمان نوید امان | ز استقامت شاهنشه زمین و زمان | |||||
جمیلهی شاهد امینت آمد از در صبح | بهم نشینی دارای پادشاه نشان | |||||
نگشت کشتی دریای کین سبک حرکت | که بود لنگرش از کوه حلم شاه گران | |||||
لب نشاط شه از انبساط خندان گشت | چو کند مدعی از مدعای خود دندان | |||||
برآمد از دو طرف بانگ طبل آسایش | ز جنبش لب بخشایش خدیو جهان | |||||
سپهر مرتبه سلطان محمد صفوی | خدایگان ملوک ممالک ایران | |||||
شهنشهی که کمین بارگاه جاهش را | گذشته شرفهی ایوان ز غرفهی کیوان | |||||
دهندهای که ز دست و دلش به زنهارند | همه ذخایر بحر و همه دفاین کان | |||||
هزار ملک سلیمان دهد به باد فنا | به بال همت او موری ارکند طیران | |||||
بلند اگر نشود بادبان تمشیتش | فتد سفینهی چرخ بلند در جریان | |||||
به کام مرغ جلالش نمیگشاید بال | ز تنگ حوصلهگیهای عالم امکان | |||||
چو اوست حارس ایران عجب که بنیانش | شود به جنبش طوفان نوح هم ویران | |||||
به زور بخت جوان داده در جهانگیری | نشان ز شان سکندر شه سکندرشان | |||||
ضمیر او بفرستد ز نور خویش به دل | به فرض اگر ز جهان گردد آفتاب نهان | |||||
به شرع مصطفوی راست ناید اسلامش | به خسرو صفوی هرکه نبودش ایمان | |||||
شکوه سنجی او نیست ممکن ارچه فلک | شود دو نیمه و گردد دو کفهی میزان | |||||
تمام روی زمین را گوهر فرو گیرد | ز ابر دست کریمش چو سر کند باران | |||||
سحاب همت او از کدام قلزم خاست | که از ترشح آن شد دو عالم آبادان | |||||
درخت عشرت وی از کدام بستانست | که ریخت تازگیش آب صد بهارستان | |||||
سریر ارثی طهماسب شاهی اندر دهر | قرار گیر نشد تا ازو نگشت گران | |||||
برای کار جهان خسروان آفاقند | همه گزیدهی خلق او گزیدهی یزدان | |||||
نه ظلم بود همانا کزین چمن اکثر | زدند ریشهی نسل خدیو سدره مکان | |||||
پی تفرد یک شاخ نخل شاهی را | شد احتیاج به اصلاح اره دهقان | |||||
ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشوید | که حفظ او رمه کائنات راست شبان | |||||
زمانهی عافیتش را بگرد سر گردید | که در زمانهی او فتنه گشته سرگردان | |||||
ز رای مصلحتاندیش او جهانبان است | که هست از پی امنیت زمین و زمان | |||||
فنای دائمی جنگ را سپهر کفیل | بقای سروری صلح را زمانه ضمان | |||||
حسامها به زوایای تنگ و تار غلاف | خروج را شده تارک بسان مغر و زبان | |||||
درون ترکش و قربان ز ترک جنگ و جدل | مفارقت شده قائم میان تیر و کمان | |||||
ز رشتهی تابی تدبیر گوئی اندر کیش | کبوتری شده پر بسته ناوک پران | |||||
به دست مرد ز گیرایی فسون صلاح | گزندگی شده بیرون ز طبع مارسنان | |||||
تمام هیزم حلوای آشتی گردید | تفک که بود جبال جدال را ثعبان | |||||
ز ره که دیده به خوابستش از فسانهی صلح | درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان | |||||
و گر رجوع به آغوش غازیانش نیست | رجوع نیست به این روزگار را چندان | |||||
بجای شاهد یوسف جمال عافیت است | اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان | |||||
ولی اگر نبود صولت و صلابت شاه | سر از زمین بدر آرد ستیزهی دوران | |||||
و گرنه نوح زمان پشت این سفینه بود | ز پیش هم قدمی پیشتر نهد طوفان | |||||
چه نوح جوانبخت چهارده ساله | که باد حکم مطاعش هزار سال روان | |||||
ولیعهد ملک حمزه میرزا که گرفت | تصرفش ز ملوک اختیار کون و مکان | |||||
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهی دهر | امید عالمیان نور چشم آدمیان | |||||
سکندری که جهانگیر گشته پیش از وقت | به دستیاری تدبیر پیر و بخت جوان | |||||
مبارزی که ز جد مبارزت داده | ز جد عالی خود در صف مصاف نشان | |||||
اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر | هلال تازه طلوعی بر این بلند ایوان | |||||
ولی یگانه هلالیسیت کز امل دارند | به زیر چرخ برین کائنات چشم بر آن | |||||
چو او نهاد قدم در کنار دایهی دهر | زمانه گفت که دولت نمیرود ز میان | |||||
خلافت ابدی دست از آستین ازل | برون نکرده به او داشت در میان پیمان | |||||
شه نشاط طلب گو به عیش کوش که هست | سوار چابک پرخاش جوی در میدان | |||||
چو او به حرب درآید عدوی بیدل و دین | ز هر چه هست براند نخست از سر و جان | |||||
شود ز شعلهی تیغش هوای حرب چو گرم | هزار تن ز لباس بقا شود عریان | |||||
چه غم ز صلبی اعدا که ممکن است خلل | در آهنین سپر از تیر آتشین پیکان | |||||
به جام اوست ز دولت شراب دیر خمار | به کام اوست ز خضرت بهار دور خزان | |||||
نعال توسن او را قرینه نتوان یافت | مگر کنند بهم چار آفتاب قران | |||||
فتد چو گوی فلک از مهابتش بشتاب | اگر حواله بگوی زمین کند چوگان | |||||
بیک نگه کندش زهره بیمبالغه چاک | به زهر چشم اگر بنگرد به شیر ژیان | |||||
ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار | اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان | |||||
طمع نگر که قضا گرچه ملکت گیتی | باو گذاشت ز تقدیر قادر دیان | |||||
هنوز چشم غنیم است در پی ملکش | چو دیدهای غنم سر بریدهی حیران | |||||
زبان خنجر او داده مهلتی به عدو | ولی به قتل ویش با اجل یکیست زبان | |||||
سخن به خاتمه گردید محتشم نزدیک | بیا و رخش بیان بیش ازین سریع مران | |||||
ز اختراع طبیعت که هرچه پیش گرفت | ز پیش برد به عون مهیمن منان | |||||
پی نزول شه دهر و شاهزادهی عصر | به عیش خانهی قزوین ز خطهی شروان | |||||
ازین دو بیت مسلسل که چارتار کنند | دعا و خاتمهی نظم نیز ساز بیان | |||||
نزول شاه به قزوین بود مبارک و سعد | کزین جهان فساد است مهد امن و امان | |||||
دگر نزول سر شاهزادهها که به کام | رسید عالم از آن پادشاه عالمیان |