محتشم کاشانی (قصاید)/دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
ظاهر
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار | آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار | |||||
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر | کز تر و خشک من زار برآورده دمار | |||||
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود | کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار | |||||
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن | دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار | |||||
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند | راضی الا به هلاک من آزرده زار | |||||
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام | به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار | |||||
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران | که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار | |||||
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب | که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار | |||||
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب | این اثر مانده که نگذاشته از من آثار | |||||
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی | زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار | |||||
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی | مینماید به من از هیات گل هیبت خار | |||||
غنچه در دیدهی من اخگر و گل آتش تیز | ارغوان بر سر آن شعلهی ریزنده شرار | |||||
لالهی پیراهنی آلوده به خونابهی داغ | چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار | |||||
مینماید به نظر سایهی سرو و چمنم | روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار | |||||
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته | مژه اشک فشانیست به چشم من زار | |||||
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش | بانگ زاغ و زغن و نغمهی قمری و هزار | |||||
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون | صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار | |||||
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون | مهجه رایت اقبال مرا از ادبار | |||||
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم | چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار | |||||
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون | دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار | |||||
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم | قدرت خویش کند آینهی دهر اظهار | |||||
مریم ثانیه کز رابعهی چرخ اسیر | سجده خواهند کنیزان وی از استکبار | |||||
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم | کاسمان راست به خاک در او استظهار | |||||
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون | ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار | |||||
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد | بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار | |||||
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم | چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار | |||||
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک | نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار | |||||
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود | گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار | |||||
از نگارین صور جاریههای حرمش | صورتی را که کشد کلک مصور به جدار | |||||
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر | روی برتابد و از شرم کند در دیوار | |||||
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است | نکند آب و هوا تربیت نرگس زار | |||||
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی | به گل عارض آن شمسهی خورشید عذار | |||||
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری | خفته خواب عدم را به نماید دیدار | |||||
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو | بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار | |||||
گر زمین حرمش از نظر نامحرم | روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار | |||||
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین | نه به اعجاز به میراث رسول مختار | |||||
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم | بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار | |||||
بهر یک تن چو کند قافلهی جود روان | نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار | |||||
عدل او چون شکند صولت سر پنجهی ظلم | خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار | |||||
سایهی بخت سیاه از سر خصمش نرود | گر شود فیالمثل از مرتبهی خورشید سوار | |||||
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است | فرش روبندهی کنیزان تو را ز آنها عار | |||||
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان | بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار | |||||
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان | آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار | |||||
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم | وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار | |||||
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام | بختیانم به قطارند و روان در اقطار | |||||
وز جواهر کشی بار دواوین منست | حاملان را همهجا گرمتر از من بازار | |||||
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع | بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار | |||||
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند | به جناب تو خبیری به سبیل اخبار | |||||
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن | با چنین خاطر افکار خطا در افکار | |||||
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد | از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار | |||||
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی | توتیا وار عزیزش کند اندر انظار | |||||
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی | یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار | |||||
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن | به غلط کس نکند بر من افتاده گذار | |||||
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام | نیست دیار به من یار درین طرفه دیار | |||||
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهی تو | محتشم نادره اندیشهی شیرین گفتار | |||||
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف | دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار | |||||
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد | طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار | |||||
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب | فکند در دل الهام پذیرت جبار | |||||
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری | کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار | |||||
وز غلامان تو آن بندهی بیهمتا کیست | که مباهیست به او دور سپهر دوار | |||||
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی | خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار | |||||
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند | نام نواب معلی تو تا روز شمار |