محتشم کاشانی (قصاید)/به شاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی
ظاهر
به شاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی | به آن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی | |||||
وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران | مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی | |||||
اگر این آصفی میبود این بر خیارا هم | سلیمان آصفی میکرد او را بلکه دربانی | |||||
چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو | طراز آفرینش نسخهی الطاف ربانی | |||||
سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت | محمد محرم خلوت سرای خاص سبحانی | |||||
نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی | به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی | |||||
گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش | ز صد شمشیررانی کم مدان یک خامه جنبانی | |||||
چنان افکند عهدش طرح جمعیت که میترسم | ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی | |||||
هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و میگوید | که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی | |||||
ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها | که از باریدن باران بود در ابر بارانی | |||||
تقاضا میکند دور ابد پیوند دورانش | که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی | |||||
چو دولت را بر او بود اعتماد کل به این نسبت | ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزانی | |||||
قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت | برای فهم انسانیت وی فهم انسانی | |||||
چو زر از تنگنای آستین میریزد آن یم دل | فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی | |||||
به گردون داده چندین چشم از آن رو خالق انجم | که در نظارهاش یک یک به فعل آرند حیرانی | |||||
اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش | چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی | |||||
عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش | ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی | |||||
بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت | که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی | |||||
ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بیهمتا | که دولت را به جمعیت سوار فرد میدانی | |||||
وزیری چون تو میباید کز استیلای ذات خود | وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی | |||||
شوی گر مایل معماری ویرانهی عالم | ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی | |||||
اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل | زمینها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی | |||||
به روز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد | ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی | |||||
حسد رخش تسلط بر ملوک نظم میتازد | تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی | |||||
ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه میریزد | گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی | |||||
فدای نقطههای رشحه کلک تو میگردد | در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی | |||||
نمیخواهم تو را ای کعبهی حاجات کم دشمن | که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی | |||||
فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو | سگانت را به خون دشمنانت کرده مهمانی | |||||
دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده | تلاطمهایش سیلی کاری دریای طوفانی | |||||
ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک میبیزد | به غربیل مطر بیزی که دارد ابر نیسانی | |||||
تو در عالم چنان گنجیدهای کز معجز انشا | همان خود معنی صد فصل در یک سطر گنجانی | |||||
درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پیراهن | تو چون بر شاهد معنی لباس نثر پوشانی | |||||
اشارات به نانت چرخ را دوار گرداند | اگر دوران ندارد دست ازین دولاب گردانی | |||||
پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا | جهانبانی به رغبت میدهندت گر تو بستانی | |||||
زمین گر ز آسمان لایق به شانت منبصی پرسد | به ظاهر آصفی گرید به زیر لب سیلمانی | |||||
سلیمانیت رامعجز همین بس کز تو میآید | که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی | |||||
نمیدانم عجب از گرمی بازار تدبیرت | ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی | |||||
تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان | فرستد گل به شهر از بوتهها خار بیابانی | |||||
و گر خصمت به گلزاری درآید گل شود غنچه | که در چشمش خلاند نوک هیاتهای پیکانی | |||||
چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو | خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی | |||||
فلک بیرخصتت یک کار بیتابانه خواهد کرد | اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی | |||||
لباس خصم خود بینت قضا بیجیب میدوزد | که طوق لعنت شیطان کند آن را گریبانی | |||||
برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم | فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی | |||||
تو را مداح جز من نیست اما میکند غیرت | زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی | |||||
به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه | میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی | |||||
عرب تا عجم زد در ثنایت برهم آن گه شد | به سحبان العجم مشهور عالمگیر کاشانی | |||||
تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم | ز دیگر مدحها ای خسرو ملک سخندانی | |||||
که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه | ز دست به اذل ممدوح میبیند زرافشانی | |||||
جهاندارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی | مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی | |||||
به من یک دفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ | مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی | |||||
طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره | به دیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی | |||||
سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن | گزیدن پشت دست یاس آنگاه از پشیمانی | |||||
الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد | به من چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی | |||||
که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون | به آئینی که میبینی به عنوانی که میدانی | |||||
غرض کز غبنهای فاحش ای اصل کفایتها | شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی | |||||
ولی فاحشترین غبنها این بود داعی را | که از وصلت نشد واصل به صحبتهای روحانی | |||||
ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر | دو چشم اندر ره حسن خرام و دامنافشانی | |||||
زبان آمادهی عرض ثنا و مدح خوانیها | ولی از کار رفته باوجود آن خوش الحانی | |||||
که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها | ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی | |||||
به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو | بنای خانهی عیش مرا از نو شود بانی | |||||
ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر | خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی | |||||
تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را | الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی | |||||
همایون منصب پر رونق بیانتقال تو | ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی |