محتشم کاشانی (قصاید)/بر اشراف این عید و آن کامکاری
ظاهر
بر اشراف این عید و آن کامکاری | مبارک بود خاصه بر شهریاری | |||||
کزین گوهر افسر سر بلندی | مهین داور کشور نامداری | |||||
معین ملل کز ازل قسمتش زد | به بخت همایون در بختیاری | |||||
قضا صولتی کاسمان سدهاش را | کند بوسه کاری به صد خاکساری | |||||
قدر قدرتی کز صفات کمینش | یکی نام دارد سپهر اقتداری | |||||
به جنب نعالش که پایان ندراد | کجا در حسابست عالم مداری | |||||
در اطراف صیتش چو باد است پویان | بر اشراف حکمش چو آبست جاری | |||||
چو او کس نکرد از خدا بندگان هم | الا ای به خلق آیت رستگاری | |||||
به آن کبریا و شکوه و جلالت | حلیمی و بیکبری و بردباری | |||||
ازل تا ابد از خرابیست ایمن | بنای جلالت ز محکم حصاری | |||||
ازین هم فزون پایهی دولتت را | ز دارای تو عهد باد استواری | |||||
گل گلشن شهریاری علیخان | که در فیض باریست ابر بهاری | |||||
جلیل اختر برج عالی مکانی | جلی سکهی نقد کامل عیاری | |||||
شمارند صاحب شعوران دوران | زادنی صفاتش حکومت شعاری | |||||
ضمیریست در صبح نو عهدی او را | فرزوان تر از آفتاب نهاری | |||||
سپهر از برایش عروس جهان شد | به عقد دوام است در خواستگاری | |||||
زند ابرش اندر عنان قره هرگه | که طبعش کند میل ابرش سواری | |||||
جز این از وقارش نگویم که او را | هجایی و ذمیست گردون وقاری | |||||
طویل البقا باد عزمش که عالم | به او تا ابد دارد امیدواری | |||||
جهان داورا محتشم بندهی تو | که لال است در شکر نعمت گذاری | |||||
ازین نظم مقصودش اینست کورا | نه از سلک مدحت فروشان شماری | |||||
ز دنبال هم داد صد غوطه او را | نوال تو در لجهی شرمساری | |||||
مسازش طمع پیشه ترسم برآید | سر عزتش از گریبان خواری | |||||
به جان آفرینی که در آفرینش | تو را داد این امتیازی که داری | |||||
به بطحاییی کایزدش خواند احمد | تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری | |||||
به خیبر گشایی که از خیل خاصان | تو را داد در شهر خود شهریاری | |||||
که گر بگذرانی سرم را ز گردون | و گر مغزم از کاسهی سر برآری | |||||
سر موئی از من نیابی تفاوت | در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری | |||||
دعاییست بر لب یقین الاجابه | که حاجت ندارد بالحاح و زاری | |||||
بود تا تو را شیوهی دیوان نشینی | بود تا مرا پیشهی دیوان نگاری | |||||
در اوصافت ای صدر دیوان نشینان | نی کلک من باد در شهد باری |