محتشم کاشانی (قصاید)/باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
ظاهر
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان | بر وزیر جم سریر کامکار کامران | |||||
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم | مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان | |||||
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین | پایهی دین و دول سرمایهی امن و امان | |||||
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل | فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان | |||||
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت | گوهری مانند او در مخزن آخر زمان | |||||
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب | مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان | |||||
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست | زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان | |||||
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش | در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان | |||||
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین | شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان | |||||
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند | در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان | |||||
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند | آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران | |||||
آستینش جبههی فرسایندهی میر و وزیر | آستانش سجدهی فرمایندهی سلطان و خان | |||||
دهر معلول از علاجش خستهی عیسی طبیب | خلق عالم در پناهش گله موسی شبان | |||||
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل | ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان | |||||
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال | دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان | |||||
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد | تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان | |||||
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا | گر کند احساس منع از صولت او صولجان | |||||
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی | پشه در دم برکند گوش از پیل دمان | |||||
مژدهی عونش چو سازد زیر دستان را دلیر | از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان | |||||
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه | عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان | |||||
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل | شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان | |||||
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی | چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان | |||||
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست | عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان | |||||
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب | از میان چار دیوار مکان و لامکان | |||||
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت | بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان | |||||
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین | خسروان را آستین بوسند و او را آستان | |||||
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد | نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان | |||||
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار | چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران | |||||
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید | در زمان شاه عالی همت حاتم زمان | |||||
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر | ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان | |||||
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود | ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان | |||||
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر | در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان | |||||
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما | سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان | |||||
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد | با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان | |||||
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری | میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان | |||||
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت | مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان | |||||
از علامتهای تشریف شریف آصفی | همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان | |||||
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد | زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران | |||||
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش | شام باشد دهری خفتن در آذربایجان | |||||
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین | در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان | |||||
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار | گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان | |||||
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر | تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان | |||||
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست | آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران | |||||
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش | تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان | |||||
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد | عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان | |||||
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب | آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان | |||||
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت | تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان | |||||
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد | عقل دور اندیشه در اندیشهی اصلاح آن | |||||
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت | اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان | |||||
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا | ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان | |||||
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن | هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان | |||||
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق | کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان | |||||
با وجود این همه بیدست و پاییها که داشت | گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان | |||||
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن | قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران | |||||
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید | بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران | |||||
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم | هست ارسال ثناها کاروان در کاروان | |||||
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم | کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان | |||||
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها | قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان | |||||
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین | کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان | |||||
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری | سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان | |||||
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار | آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان | |||||
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند | پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران | |||||
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند | از بنای بیزوال دولت و ملت نشان | |||||
پایهی بنیان این ملت تو باشی پایدار | اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان |