محتشم کاشانی (قصاید)/ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان
ظاهر
ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان | مهد زمین سپرد به دارای نوجوان | |||||
ای چرخ خوش بگرد که خوش بیدرنگ گشت | دوران به کام شاه جوان بخت کامران | |||||
ای دور پای بر سر اندوه زن که زد | عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان | |||||
خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد | موکب نشین خسرو آخر زمانیان | |||||
جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب | باج سر جهان سر چندین خدایگان | |||||
یعنی ولی والا اعظم نظام شاه | شاه یگانه ناظم منظومهی زمان | |||||
صاحب نگین تاج ور مملکت گشا | مسندنشین تخت ده پادشه نشان | |||||
شاهنشهی که خطبهی فرماندهی چه خواند | بستند از محاکمهی فرمان دهان دهان | |||||
خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن | مشکل اگر به نعل سمندش کند قران | |||||
وز پویهی نعل اگر فکند رخش همتش | بر غرفهی فلک شکند فرق فرقدان | |||||
در باغ اگر عبور کند باد هیبتش | کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران | |||||
در دل اگر عبور کند صیت صولتش | از هول بشکند قفس جسم مرغ جان | |||||
ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب | تا شام کرده فره چرانی ملازمان | |||||
از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند | یابند اگر به پادشه انجم اقتران | |||||
مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر | ذرات از آفتاب تواند شدن نهان | |||||
در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم | گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان | |||||
دریا درون قطره تواند گرفت جا | گر جا کند جلال تو در جوف آسمان | |||||
کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک | دزد دراز دست کند حفظ پاسبان | |||||
آفاق حارسا ملکا ملک وارثا | ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان | |||||
هست این قصیده تحفهی ثالث که من به هند | با صد هزار گنج دعا کردهام روان | |||||
این بار خود مراد من اندک حمایتیست | از لطف شه که هست به از گنج شایگان | |||||
هم گشتهام به این صله قانع که درد کن | از من قراضهای که بود نزد این و آن | |||||
گردد به یک اشاره نواب کامیاب | واصل به قاصدان من تیره خان و مان | |||||
هم گفتهام که هرچه از آن جانب آورند | این جا برسم جایزه آرند در میان | |||||
استغفرالله این چه سخنهاست محتشم | نطق فضول را ببر از خامشی زبان | |||||
قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین | کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان | |||||
گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد | کز آب بحر مورچهای تر کند دهان | |||||
شاها درین قصیده نبودی اگر مرا | تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان | |||||
در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی | صد در که کس نیافتی اندر هزار کان | |||||
این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی | شد در قضا نمودن آن طبع من جوان | |||||
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت | هر در که مانده در صدف آخرالزمان |