محتشم کاشانی (قصاید)/ای به فر ذات بیهمتا دو عالم را مقر
ظاهر
ای به فر ذات بیهمتا دو عالم را مقر | سایهی خورشید عونت هفت گردون را سپر | |||||
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست | کوه میبندد خیال اما نمیبندد کمر | |||||
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر | نسخهی قانون تدبیر تو دارد در نظر | |||||
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار | چون زبان از نطق و گوش از سامعهی چشم از بصر | |||||
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید | در یکی از کفههای اعظم شمس و قمر | |||||
هیتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین | گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر | |||||
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه | از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر | |||||
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام | نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر | |||||
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا | فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر | |||||
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی | گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر | |||||
از کمال افزایی اکسیر حکمتهای تو | میتوان نقص جمادیت بدر برد از مدر | |||||
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت میشود | حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر | |||||
دیدهی جن و ملک کم دیده در یک آدمی | ای خدیو نامدار نامجوی نامور | |||||
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال | این همه لطف مقال و این همه حسن سیر | |||||
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان | توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر | |||||
بر درت کانجا مکرر گنجها را برده باد | نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر | |||||
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم | بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر | |||||
شهریارا سروران عالم مدارا داورا | ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر | |||||
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونهای | ز اعتماد عفوت اما میکنم از دل بدر | |||||
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا | کز ممر مسکنت شد خانهام زیر و زبر | |||||
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند | یک سر مو نشاهی نشو و نما در خشک و تر | |||||
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال | از جوابی هم نشد گوش امیدم بهرهور | |||||
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار | از درت من دورتر هر سال از سالی دگر | |||||
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار | کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر | |||||
من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود | مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر | |||||
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند | بختیان من به پیشآهنگی از گردون گذر | |||||
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو | قاب و قوسین است آماج سهام کارگر | |||||
دشمن از بیمهریت آرد اگر روزم به شام | پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر | |||||
کانکه میداند که شبها در چه کارم بهر تو | باز شامم میتواند کرد از مهرت سحر | |||||
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار | بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر | |||||
تا ز اخیار است رضوان روضهی آرای جنان | تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر | |||||
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان | وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر |