محتشم کاشانی (قصاید)/اقبال بین که از پی طی ره وصال
ظاهر
اقبال بین که از پی طی ره وصال | پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال | |||||
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش | صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال | |||||
افتادهای که بود گران جان تر از زمین | شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال | |||||
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد | در زیر پای خیل بغال آتش از امال | |||||
احداث کرده جذبه راه دیار شوق | در مرکبان سست پی من تک غزال | |||||
دارد گمان زلزله از بیقراریم | سرهنگ جان که قلعهی تن راست کوتوال | |||||
منت خدای را که رفاهیت وطن | گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال | |||||
نزدیک شد که ذرهی بیتاب ناتوان | یابد به آفتاب جهانتاب اتصال | |||||
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع | بعد از عروج روی کند در ره زوال | |||||
آن آفتاب کز سبب طول عهد او | جوید هزار ساله گران نقص از کمال | |||||
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه | دارای داد گستر جم قدر یم نوال | |||||
آن برگزیدهی یوسف مصر صفا که هست | آئینه جمال خداوند ذوالجلال | |||||
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس | میراث یوسفی که به او یافت انتقال | |||||
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل | دادند صد کمال کزان بد یکی جمال | |||||
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهی تنگ | مرغ جلال او چو برآورد پر و بال | |||||
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا | بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال | |||||
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم | آید گر آتش غضب او به اشتغال | |||||
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز | حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال | |||||
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست | بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال | |||||
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ | باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال | |||||
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر | جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال | |||||
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست | فرق توراست منت تعظیم لایزال | |||||
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش | راضی که در جهان نکشد از تو انفعال | |||||
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود | در ابتدای ناز نمود از تتق جمال | |||||
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی | که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال | |||||
ای داور ملک صفت آسمان شکوه | وی سرور نکوسیر پادشه خصال | |||||
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت | آمد به نفس کامل خود بر سر جدال | |||||
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر | آن باره را که بود تحرک در او محال | |||||
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش | گردید دور صد قدم از عقده وبال | |||||
یارب به لایزالی سلطان لمیزل | کز اشتغال سلطنت دیر انتقال | |||||
بر مسند جلال برانی هزار کام | با رتبهی جلیل بمانی هزار سال |