محتشم کاشانی (قصاید)/از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی
ظاهر
از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی | که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی | |||||
به تنگ آوردهام خاصان دیوان معلی را | من دیوانه از عرض حکایتهای طولانی | |||||
به این امید کان افسانهها چون بشنود سلطان | کند از چارهسازی در اهتزازم از خوش الحانی | |||||
در آفاق ارچه ممتازم ولی میخواهم از خلقم | به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی | |||||
مرا حالا عوامالناس از خاصان درگاهت | نمیدانند برنهج سلف زان سان که میدانی | |||||
سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم | مرا کم قدر میدانند و بیصاحب ز نادانی | |||||
گهی اطلاق اخراجات بر من میکند عامل | برای خویش و نامش میکند اطلاق دیوانی | |||||
گهی میخواهد از من پیشکش بهر تو دریادل | که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی | |||||
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن | ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی | |||||
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست | دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی | |||||
بلی آب و زمین این چنین را مال میباشد | ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی | |||||
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو | هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی | |||||
چرا سرخیل آن خوش لهجهها را در گلستانت | بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی | |||||
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت | تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی | |||||
به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد | به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی |