محتشم کاشانی (قصاید)/آیت اقبال شد رایت سلطان حسن
ظاهر
آیت اقبال شد رایت سلطان حسن | حمد خداوند را اذهب عناالحزن | |||||
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور | مردهی صد ساله را روح در آید به تن | |||||
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور | جان مسیحا زند خیمه برون از بدن | |||||
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه | وضع گران رتبتش زیور صد انجمن | |||||
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار | برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن | |||||
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل | رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن | |||||
زندهی انفاس او باج خوران مسیح | بندهی احسان او پادشهان سخن | |||||
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست | وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن | |||||
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش | چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن | |||||
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور | گر شنود به روی او کشتهی خونین کفن | |||||
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات | هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن | |||||
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر | عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن | |||||
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین | غوطه گه خاطرش لجه سرو علن | |||||
از قدم بندیان بند سیاست گسل | بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن | |||||
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار | کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن | |||||
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار | میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن | |||||
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر | تیشهی فرهاد گیر ریشهی بیداد کن | |||||
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران | لعل گران ارزشت معدن در عدن | |||||
پردهی اهل سکان بر فتد از روزگار | چون متحرک شود سرو تو در پیرهن | |||||
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد | سرو خرامنده را ساز چمان در چمن | |||||
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند | چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن | |||||
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام | بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن | |||||
دیدهی رخت را در آب دید و به من برد پی | عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن | |||||
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو | پرده در گوش خلق غلغلهی مرد و زن | |||||
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست | عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن | |||||
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ | کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن | |||||
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق | بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن | |||||
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن | دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن | |||||
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان | صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من | |||||
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی | طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن | |||||
چون سخن آراییم پا به دعایش نهاد | مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن | |||||
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع | آیت اقبال باد رایت سلطان حسن |