محتشم کاشانی (قصاید)/آن که درد همه کس رابه تو فرمود علاج
ظاهر
آن که درد همه کس رابه تو فرمود علاج | ساخت پیش از همه ما را به علاجت محتاج | |||||
آن که مفتاح در گنج شفا دارد به تو | خانهی صحت من کرد به حکمت تاراج | |||||
حکمت این بود که مثل تو مسیحا نفسی | دهدم صحت جاوید به اعجاز علاج | |||||
بر سرم نیست طبیبی که با شفاق آید | بهر تشخیص مرض بر سر تصحیح مزاج | |||||
چه مزاجی که فتد لرزه بر اعضای طبیب | گر نهد دست به نبضم ز پی استمزاج | |||||
با دلم عقدهی درد از گره ابروی بخت | میکند آن چه کند سنگ فلاخن به زجاج | |||||
زورق طاقت احباب به گرداب افتد | گر شود نیم نفس قلزم دردم مواج | |||||
میکند هر نفس این درد به صد گونه نهیب | طایر روح مرا از قفس تن اخراج | |||||
من به این زنده که از پیر خرد میشنوم | که ای دل غمزدهات تیز الم را آماج | |||||
نسخهی لطف حکیمی است علاجت که کنند | از شفاخانهی او شاه و گدا استعلاج | |||||
غرهی ناصیهی ملک و ملل قاسم بیک | که سهیل نسقش دین ودول راست سراج | |||||
سرفرازی که به دست نصف کرده بلند | فرق شاهی ز سر سلطنت از تاج رواج | |||||
مصلحی کز اثر مصلحتش شاید اگر | خسرو هند ستاند ز شه روم خراج | |||||
سروری کو به بلند اختری او که بود | پادشه را در تقویتش زینت تاج | |||||
کو حریفی به حریف افکنی او که برند | از تنزل به درش باج ستانان هم باج | |||||
چتر دارایی ازو گشت مرتب نه ز غیر | اطلس چرخ محال است که سازد نساج | |||||
چه سراجیست فروزندهی رخ همت او | که رخ فقر ندید آن که ازو کرد اسراج | |||||
ای تو را پایهی حکمت ز فضیلت بر عرش | همچو پای نبی از فضل خدا بر معراج | |||||
کرده بیمنهج اسباب و علامات بیان | از اشارات به قانون شفا صد منهاج | |||||
خلق در طوف درت مرغ بقا صید کنند | در حرم گرچه مجوز نبود صید از حاج | |||||
فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند | چون به گرد حرم از نادرهی مرغان افواج | |||||
همهگان در دل شه جای نسازند به نام | که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج | |||||
قوس کین زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم | تیر کی کارگر آید ز کمان حلاج | |||||
میشود خصم تو محتاج به نانی آخر | قرص زر باشد اگر خیمهی او را کوماج | |||||
روز اقبال تو را ربط ندادست به شب | آن که شب را بکند رابطه در استخراج | |||||
سطح نه گنبد میناست بهم پیوسته | یا برآورده محیط جبروتت امواج | |||||
طبع در پوست نمیگنجد ازین ذوق که تو | میکنی مغز معانی ز سخن استمزاج | |||||
به خلاف دگر اعیان که عجب باشد اگر | جلد آهوی ختن فرق کنند از تیماج | |||||
نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره | نه در از درد شناسند و نه درج از دراج | |||||
مشک یابند ز مشکوت و صباح از مصباح | ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج | |||||
ای چو خورشید به اشراق مثل چند بود | روز ارباب سخن تیرهی مثال شب داج | |||||
آن که طبعش به مثل موی شکافد در شعر | شعر بافی کند از واسطهی مایحتاج | |||||
زر موروث من سوخته کوکب در هند | بیش از فلس سمک بنده به فلسی محتاج | |||||
شور بختی است مرا واسطهی تلخی کام | که طبر زد چو شود روزی من گردد زاج | |||||
ضعف طالع سبب خفت مقدار من است | که شود صندل و عودم ز تباهی همه ساج | |||||
همه صاحب سخنان محتشم از فیض سفر | که رساننده به آمال بود طی فجاج | |||||
محتشم مفلس از امارگی نفس لجوج | که به صد حجت و برهان نکند ترک لجاج | |||||
مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز | که ز غیبش به سر از سرور هند آید تاج | |||||
بر خود از قید برآورده و در سیر جهان | چون کسی کش بود از علت پیری افلاج | |||||
ای ز ادراک و جوانبختی و دانایی تو | گشته پیدا همه ابکار سخن را ازواج | |||||
سخنی دارم و دارم طمع آن که بر آن | گذری چون به سعادت نفتد در ادراج | |||||
متاهل شدن من چه قیاسی است عقیم | که از آن عقم بود در تتق غیب نتاج | |||||
غیر بیحاصلی و بوالهوسی هیچ نبود | ازدواج من دیوانه و ترتیب دواج | |||||
قرةالعین من آن اختر برج اخوی | هم نیامد که سراجم شود از وی وهاج | |||||
نشود منضج این مادح کز حکمت تو | محتمل نیست ز جلاب صبوری انضاج | |||||
کوکب لطف تو گر دروتد طالع من | آید اقبال مساعد شودم زان هیلاج | |||||
گرچه شد داخل این نظم قوافی خنک | بود ناچار چو در آش مریض اسفاناج | |||||
طبع در مدح تو زه کرده کمانی که از آن | کس به بازوی فصاحت نکشد یک قلاج | |||||
شعر بافان سخن گرچه به این رنگ کشند | لیک در جنب مزعفر چه نماید تتماج | |||||
آن چه درد یک خیالم پزد از ذوق چشد | نکند از مزه رد گر همه باشد اوماج | |||||
شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولی | که اگر نیز ملیحست چو ملحست اجاج | |||||
تا قضا با قدر از انجم ثاقت هر شب | چند از لعب برین تخته همه مهرهی عاج | |||||
فارد عرصه تو باشی و به اقبال بری | نرد دولت که حریف ار همه باشد لیلاج |