محتشم کاشانی (غزلیات از رسالهی جلالیه)/آزردهام به شکوه دل دلستان خود
ظاهر
آزردهام به شکوه دل دلستان خود | کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود | |||||
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد | چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود | |||||
انگیختم غباری و آزردمش به جان | خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود | |||||
از غصهی درشتی خود با سگان او | خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود | |||||
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من | بهتر که او براندم از آستان خود | |||||
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من | مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود | |||||
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد | آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود | |||||
دایم به زود رنجی او داشتم گمان | کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود | |||||
شک نیست محتشم که به این جرم میکنند | ما را سگان یار برون از میان خود | |||||
ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا | دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا | |||||
ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین | جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا | |||||
ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار | گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا | |||||
ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش | شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا | |||||
ای سپهر اکنون که جز در خواب کم میبینمش | منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا | |||||
ای زمین چون او نمیخواهد که دیگر بیندم | از برون جا در درون ده جسم افکار مرا | |||||
محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد | بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا |