محتشم کاشانی (رباعیات)/ای نام تو در هر لغتی ذکر انام

از ویکی‌نبشته
محتشم کاشانی (رباعیات) از محتشم کاشانی
(ای نام تو در هر لغتی ذکر انام)
  ای نام تو در هر لغتی ذکر انام وز تذکره‌ی نام تو شیرین لب و کام  
  بی‌نام تو شعله‌ها تباهند تباه با نام تو کارها تمامند تمام  
  ای خامه ورق چون به مداد آرایی آرای به مدح ملک بطحایی  
  شاهی که کند در صفت نور رخش هر بیضه‌ای از زاغ قلم بیضایی  
  دارد ز خدا خواهش جنات نعیم زاهد به ثواب و من به امید عظیم  
  من دست تهی میروم او تحفه به دست تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم  
  خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد جرم دو جهان به جرم من ضم سازد  
  تا عفو که چشم کائناتست بر آن چشم از همه پوشیده به من پردازد  
  عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود ظرفش ز جهان وسیع‌تر خواهد بود  
  در ساحت صحرای گناهی که مراست جا یافته بیش جاوه گر خواهد بود  
  ای شیخ که هست دایم از نخوت تو در طعنه‌ی آلایش من عصمت تو  
  گر عفو خدا کم بود از طاعت تو دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو  
  چون داد قضا صیقل مرآت وجود در شرم تو اغراق به نوعی فرمود  
  کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز عکست شود اندر رخ از آیننه نمود  
  اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم در تک شکند تارک خورشید بسم  
  برگرد جهان چو شعله‌ی جواله گر چرخ زند نگسلدش دم از دم  
  این آب که خضر ازو بقا خواسته است وز غیرتش آب زندگی کاسته است  
  از قوت فواره نگشتست بلند کز جای ز تعظیم تو برخاسته است  
  این کوثر فیض بخش کز خجلت او آب چه زمزم به زمین رفته فرو  
  گر جوشد و بیرون رود از سرچه عجب کز عکس رخ تو آتش افتاده درو  
  این حوض که دل هلاک نظاره‌ی اوست صد آیه‌ی فیض بیش درباره‌ی اوست  
  در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ آبی که زبانه کش ز فواره‌ی اوست  
  آن طبع که چون آینه‌ی پاکست زغش از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش  
  آب آمده از طبیعت خویش برون در تحت بفوق می‌رود چون آتش  
  طراح که طرح این بنا ریخته است انواع صنایع بهم آمیخته است  
  دهقانی باغ سحر پنداری از اوست کز آب نهال‌ها برانگیخته است  
  این آب که شعله‌ی‌وش ز جا می‌خیزد وز میل به ذیل باد می‌آویزد  
  ماناست به اشگ محتشم کز تف دل می‌جوشد و از درون برون می‌ریزد  
  این حوض که در دیده هر نکته رسی از جام جهان نماسبق برده بسی  
  آیینه‌ی صد صورت گوناگونست آیینه‌ی بدین گونه ندیدست کسی  
  المنة لله که از سعی جمیل این منزل فیض‌بخش بی‌مثل و عدیل  
  شد ساخته همچو خانه‌ی ابراهیم از تمشیت غلام شاه اسمعیل  
  ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده آیینه که بینم این تن غم فرسود  
  آمد به نظر خیالی اما آن نیز چون نیک نمود جز خیال تو نبود  
  گردون که به امر کن فکان چاکرتست فرمانده از آنست که فرمانبر توست  
  در سایه محال نیست خورشید که تو خورشیدی و سایه‌ی خدا بر سر توست  
  آن فتنه که در سربلند افسرتوست ریزنده خونها ز سر خنجر توست  
  در سرداری که عالمی را بکشی قربان سرت شوم چها در سر توست  
  این بنده که ملک نظم پیوستش بود تسخیر جهان مرتبه‌ی پستش بود  
  در دست نداشت غیر اشعار نفیس در پای تو ریخت آنچه در دستش بود  
  دی از کرم داور دوران کردم سودی و زیان نیز دو چندان کردم  
  طالع بنگر که بر در حاتم دهر رفتم که کنم فایده‌ی نقصان کردم  
  آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود هر ساتل به من تفقدی می‌فرمود  
  بی‌لطفیش امسال اگر وزن کنم هم سنگ به کوه بیستون خواهد بود  
  آن ابر عطا که حاتمش کرده سجود پیوسته چو بسته بر رخ مادر جود  
  ناچار ما چار شدیم از کرمش راضی و ازو نیامد آن هم به وجود  
  هرنجم که بر فلک رود زایت وی رجعت کند اختلال در رفعت وی  
  نواب ولی نجم غرایب اثریست که آثار سعادتست در رجعت وی  
  آصف که مهین سواد اقلیم بقاست وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست  
  تا عارضه در خانه‌ی دو روزش ننشاند معلوم نشد که سلطنت از که به پاست  
  در عهد تو کامرانی خواهم کرد از عمر گروستانی خواهم کرد  
  دست چو ز تحفه کوتهست از پی عذر در پای تو جان فشانی خواهم کرد  
  ای کرده قدوم تو سرافراز مرا وز یک جهتان ساخته‌ی ممتاز مرا  
  از خاک مذلتم چو برداشته‌ای یک باره نگهدار و مینداز مرا  
  گفتند ز حادثات این دیر خراب بر بستر درد رفته پای تو به خواب  
  دست الم تو را خدا برتابد تا پای سلامتت درآید به رکاب  
  از الفت درد اگرچه کلفت داری صد شکر که بر علاج قدرت داری  
  آن پای که بر بستر درد است امروز فرداست که در رکاب صحت داری  
  آزار تو دور از تن زیبای تو باد بهبود تو خاطر اعدای تو باد  
  ای سیم بدن آشوب فکن  
  تا درد ز پای تو شود بر چیده هر سر که بود فتاده در پای تو باد  
  ای نخل نراد اول سر من  
  نواب کز و نیم مه و سال جدا این عیدم از آن قبله‌ی آمال جدا  
  امروز که طوف کعبه فرض است و ضرور من مانده‌ام از کعبه‌ی اقبال جدا  
  ای گشته وثاق کمترین مولایت پرنور ز نعلین فلک فرسایت  
  پا اندازی به رنگ رخساره‌ی تو آورده ز خجلت که کشد در پایت  
  سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست وین زینت و زیب چرخ خرگاهی ازوست  
  در روضه‌ی سلطنت چو نخلست قدش کارایش تشریف شهنشاهی ازوست  
  اسلام که گم کرده ز دل آرامم بسیار خطر دارد ازو اسلامم  
  ز آن آفت دین که هست اسلامش نام ترسم که به کافری برآید نامم  
  آن طره چو دارم من بدنام ز دست سررشته‌ی دین رفت به ناکام ز دست  
  تاتاری از آن سلسله در دستم بود یک باره به داده بودم اسلام ز دست  
  در کعبه قدم نهاده‌ام وای به من دور از ره دین فتاده‌ام وای به من  
  از وسوسه‌ی عشق مسلمان سوزی اسلام ز دست داده‌ام وای به من  
  اسلام که صید اهل ایمان فن اوست دام دل و دین طرز نگه کردن اوست  
  خون دل عاشقان که صید حرمند در گردن آهوان صید افکن اوست  
  اسلام مگو آفت ایام است این افت چه بلای صبر و آرام است این  
  کفر آمد و داد خاک ایمان بر باد از قوت اسلام چه اسلام است این  
  اسلام مرا ای دل دیندار ببین در صورت او قدرت جبار ببین  
  چشمش که کشیده تیغ مژگانش بنگر گردن زن آهوان تاتار ببین  
  چیزی که به گل داده خدا زیباییست وان نیز که داده سرور ار عناییست  
  اما به تو آن چه داده از پا تا سر اسباب یگانگی و بی‌همتاییست  
  ای شمع سرا پرده‌ی شاهنشاهی سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی  
  گر پرده ز چهره افکنی برخیزد بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی  
  آن دست که نخل قد آدم ریزد نخلی به نزاکت قدت کم ریزد  
  گر نازکیت به سر و آزاد دهند چون باد صبا بجنبد از هم ریزد  
  ای جلوه‌ات از قامت چابک نازک وی نخل قد تو را تحرک نازک  
  از بس که لطیفی قدمت‌تر نشود گر به خرامی بر آب نازک نازک  
  در بزم حکیمان ز می شورانگیز نی‌تاب نشستن است و نی پای گریز  
  از بهر من تنگ سراب ای ساقی مینا به سر پیاله کج‌دار و مریز  
  گفتم چو رسد کوکبه‌ی دولت تو بیش از همه بندم کمر خدمت تو  
  بی‌طالعیم لباس صحت بدرید تا زود نیابم شرف صحبت تو  
  سقا پسرا خسته دل از دست توام بیمارتر از چشم سیه مست توام  
  سر از قدم تو برندارم شب و روز ماننده باد مهره پا بست توام  
  سلاخ که آدمی کشی شیوه‌ی اوست چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست  
  گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن ور پوست کند مرا نگنجم در پوست  
  سلاخ که ساختی به پردانی خویش کار همه جز عاشق زندانی خویش  
  می‌میرم از انتظار کی خواهی کرد سلاخی گوسفند قربانی خویش  
  گیرم که به چشم خلق پوید دشمن با من ره غالبیت اندر همه فن  
  با این چه کند که خود یقین می‌داند کو مغلوبست و غالب مطلق من  
  از لطف تو سهل است کرم ورزیدن چشم از گنه بی گنهان پوشیدن  
  دعوی نکنم که بی گناهم اما دارم گنهی که می‌توان بخشیدن  
  چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن باید ز چه رسوای جهان گردیدن  
  گوئی که نمی‌توانیم دید آری با غیر تو را نمی‌توانم دیدن  
  خواهم که شبی محو جمال تو شوم نظارگی بزم وصال تو شوم  
  وانگاه به یاد شمع رویت همه عمر بنشینم و فانوس خیال تو شوم  
  آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو گفتم به نظاره کام بردارم ازو  
  نادیده رخش تمام رفتم از کار وز نیم نفس تمام شد کارم ازو  
  روزی که دلم خیال ابروی تو بست وز ناز به من نمودی آن نرگس مست  
  تیری ز کمان خانه ابروی تو جست در سینه‌ی من تا پروسوفار نشست  
  گاه از همه وجه طامعم می‌دانند گاه از همه باب حاتمم می‌دانند  
  می‌آمی‌زند راستی را به دروغ آنها که زبان به این و آن می‌رانند  
  بنیاد دو بینی چو شد از عشق خراب وان چشم دو بین که بود هم رفت به خواب  
  دادیم هزار بوسه بر یک سده کردیم هزار سجده در یک محراب  
  این بستر خستگی که انداخته‌ام بروی ز تب هجری تو بگداخته‌ام  
  ابروی تو لیک در نظر محرابیست کز سجده آن به فرقتت ساخته‌ام  
  ای کوی تو قبله‌گاه ارباب قبول بی‌سجده‌ی تو طاعت ما نا مقبول  
  محراب بلند کعبه‌ی ابرویت کز دور مرا به سجده دارد مشغول  
  ای درگه خاصت از شرف کعبه عام وی چرخ به سده‌ی تو در سجده مدام  
  نام تو از آن زمانه محراب نهاد تا خلق به سجده‌ی تو آیند تمام  
  زان پیش که هجر تو برد آرامم آمد به وداع تو دل خود کامم  
  فریاد که بیشتز ز هنگام فراق دل سوخت ازین وداع بی‌هنگامم  
  با آن که به مهر آزمونم کردی در بارگه وفا ستونم کردی  
  با یان قدم دیر تحرک که مراست از خاطر خود زود برونم کردی  
  خسرومنشی که دور خواندش فرهاد در واقعه دیدم که به من اسبی داد  
  این واقعه را معبران می‌گویند تعبیر مراد است مرادست مراد  
  فرهاد ز کوه کندن بی‌بنیاد آوازه‌ی شهرتش در افاق افتاد  
  این نادره‌ی فرهاد اگر کوه نکند صد کوه طلا به منعم و مفلس داد  
  لی شیر فلک اسیر صیادی تو در وادی دین شیر خدا هادی تو  
  ادراک به میزان خرد می‌سنجد با خسروی ملوک فرهادی تو  
  ای قصر بلند آسمان پیش تو پست خلقت همه‌ی زیردست از روز الست  
  بر تافته روزگار دستم به جفا دریاب و گرنه میرود کار ز دست  
  هرچند که بهر پاس جمیعت تو هستند هزار بنده در خدمت تو  
  یک بنده بی‌ریاست کز ادعیه است مشغول به پاسبانی دولت تو  
  ای نورده آیینه‌ی احساس مرا لطف تو کلید قفل وسواس مرا  
  نام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز بردار ز پیش کوه افلاس مرا  
  در راه دگر اگرچه چست آمده‌ای در راه وفا و مهر سست آمده‌ای  
  ای یار درست وعده دیر وفا دیر آمده‌ای ولی درست آمده‌ای  
  یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد بر من ستم از طاقت من بیش نکرد  
  هرچند که انتظار بسیارم داد آخر نه وفا به وعده خویش نکرد  
  بی‌تحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد  
  چشمی به سواد رقعه بنده نکرد کاهی به بهای تحفه‌ی بنده نداد  
  عید آمد و بانگ نوبت سلطانی هرگوشه گذشت از فلک چوگانی  
  بر چرخ برین جذر اصم گوش گرفت از غلغله‌ی کوس محمد خانی  
  این عید حضور خان چو ملک افروزست عید که و مه مبارک و فیروزست  
  کاشان به خود ار بنازد امروز بجاست چون عید بزرگ کاشیان امروزست  
  خانی که سپهرش به سجود آمده است مه بر درش از چرخ کبود آمده است  
  در سایه‌ی آفتاب عیسی نسبی است کز چرخ چهارمین فرود آمده است  
  ای صید سگ شیر شکار تو پلنگ وی چرخ شکاری تو با چرخ به چنگ  
  با آن که کند کلنگ بیخ همه چیز شاهین تو کند از جهان بیخ کلنگ  
  بر پیکر آن سرور خورشید علم کز عارضه‌ای گشته مزاجش درهم  
  چندان به دمم دعا که برباد رود از آینه‌ی وجود او گرد الم  
  خورشید سپهر سر بلندی بهزاد کز مادر دهر از همه عالم زیر سرت  
  گفتند که بر بستر ضعف است ملول بهر شعفش به دلف بشین باد آن ضاد  
  آن شوخ که تکیه‌گاه او چشم ترست بازوی شهان چو بالشش زیر سرت  
  از بس که اساس بستر او عالیست چادر شب بسترش سپهر گرست  
  چادر شب بستر خود ای طرفه‌نگار گر شب بسر افکنی و گردی سیار  
  از شمع و چراغ پر شود روی زمین وز شعشعه‌ی پر ز مه سپهر سیار  
  گوئی ز ته بستر آن حجله نشین تا ناف پر است از نافه‌ی‌چین  
  چادر شب بسترش اگر افشانند تا حشر هوا عبیر بارد به زمین  
  آن ماه که در خوبی او نیست خلاف ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف  
  در خلوت خواب او فلک دانی چیست چادر شب زرنگار بالای لحاف