محتشم کاشانی (ترجیع بند)/ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
ظاهر
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد | نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد | |||||
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی | که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد | |||||
مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی | که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد | |||||
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل | که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد | |||||
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث | نه مونسی که کند در فنای من امداد | |||||
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم | برد سلام به آن نخل بوستان مراد | |||||
سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز | برو به عالم ارواح ازین خراب آباد | |||||
نشان گمشدهی من بجو ز خرد و بزرگ | سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد | |||||
به جلوهگاه جوانان پارسا چه رسی | ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد | |||||
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی | ز روی درد برآر از زبان من فریاد | |||||
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام | که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام | |||||
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک | تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک | |||||
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان | تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک | |||||
به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو | به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک | |||||
گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهی مهر | به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک | |||||
ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم | سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک | |||||
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد | شرار آهم از انجم فغانم از افلاک | |||||
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست | بهر زه میکشم از سینه آه آتشناک | |||||
اجل چو جامهی جانم نمیدرد بیتو | درین هوس به عبث میکنم گریبان چاک | |||||
ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده | کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک | |||||
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من | سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک | |||||
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من | چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من | |||||
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی | مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی | |||||
در یگانه من از چه ساختی دریا | کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی | |||||
ز دیدهی پدر ای یوسف دیار بقا | چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی | |||||
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود | به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی | |||||
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب | مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی | |||||
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس | که بیتوقف ازین تیرهی خاکدان رفتی | |||||
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست | اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی | |||||
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق | تو را چه غم که سوی روضهی جنان رفتی | |||||
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم | سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم | |||||
کجایی ای گل گلزار زندگانی من | کجایی ای ثمر نخل شادمانی من | |||||
ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان | به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من | |||||
بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو | چو آتشی زده در خرمن جوانی من | |||||
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو | به خون دل شده تر چهرهی خزانی من | |||||
خیال مرثیهات چون کنم که رفته به باد | متاع خرده شناسی و نکته دانی من | |||||
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین | چرا نخست نیامد به جان ستانی من | |||||
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم | که خاک بر سر من باد و مهربانی من | |||||
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری | که بیوجود تو تلخ است زندگانی من | |||||
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو | که هست تا به دم مرگ یار جانی من | |||||
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان | زمانه شد متحیر ز سخت جانی من | |||||
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود | چراغ مرده فروزنده چون تواند بود | |||||
کجاست کام دل و آرزوی دیدهی من | کجاست نور دو چشم رمد رسیدهی من | |||||
گزیدهاند ز من جملهی همدمان دوری | کجاست همدم یکتای برگزیدهی من | |||||
فغان که از قفس سینه زود رفت برون | چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهی من | |||||
امید بود که روز اجل رود در خاک | به اهتمام تو جسم ستم کشیدهی من | |||||
فغان که چرخ به صد اهتمام میشوید | غبار قبر تو اکنون به آب دیدهی من | |||||
زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست | پر از نمک دل مجروح خون چکیدهی من | |||||
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند | زبان به مرثیه این کلک سر بریدهی من | |||||
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید | طراوت از غزل و صنعت از قصیدهی من | |||||
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده | زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده | |||||
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ | خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ | |||||
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را | شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ | |||||
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند | فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ | |||||
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان | روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ | |||||
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما | تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ | |||||
ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان | ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ | |||||
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس | ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ | |||||
تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت | ربود از منت ای در شاه وار دریغ | |||||
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی | به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ | |||||
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی | به حیلهی گرگ اجل ساختت شکار دریغ | |||||
دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب | گل عذار تو بیوقت شد به زیر نقاب | |||||
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند | به سینهام ز تو صد گونه خار بماند | |||||
غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهی من | ز آهم آینهی دیده در غبار بماند | |||||
ز لالهزار جهان تا شدی به باغ جنان | دلم ز داغ فراقت چو لالهزار بماند | |||||
ز بودن تو مرا شادی که بود به دل | به دل به غم شد و در جان بیقرار بماند | |||||
تو از میان شدی و همدمی نماند به من | به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند | |||||
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا | به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند | |||||
به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا | ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند | |||||
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی | مصیبتی به من تیره روزگار بماند | |||||
اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا | به راه پیک اجل چشم انتظار بماند | |||||
فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد | بنای فرقت ما و تو استوار بماند | |||||
طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ | گسست رابطهی ما ز هم دریغ | |||||
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست | چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست | |||||
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست | کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست | |||||
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات | کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست | |||||
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض | مرا که بیمه روی تو دیده روشن نیست | |||||
شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد | جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست | |||||
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من | دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست | |||||
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم | گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست | |||||
چو او برادر با جان برابر من بود | مرا ز درویش زنده بودن نیست | |||||
ببین برابری او با جان که تاریخش | به جز برادر با جان برابر من نیست | |||||
خبر ز حالت ما آن برادران دارند | که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند | |||||
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم | به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم | |||||
قدم ز بار فراق تو شد کمان او | جدل به چرخ مقوس نمیتوان چه کنم | |||||
توان تحمل بار فراق کرد به صبر | ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم | |||||
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز | برون نمیرود از مغز استخوان چه کنم | |||||
به جانم و اجل از من نمیستاند جان | درین معامله درماندهام به جان چه کنم | |||||
ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا | نمیدهند به راه عدم نشان چه کنم | |||||
به همزبانیم آیند دوستان لیکن | مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم | |||||
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز | اجل نمینهدم مهر بر دهان چه کنم | |||||
هلاک محتشم از زیستن به هست اما | اجل مضایقهای میکند در آن چکنم | |||||
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران | من فتاده در آن بحر بیکران چه کنم | |||||
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من | اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من | |||||
مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد | گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد | |||||
شکوفهای که سر از خاک برکند بی تو | چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد | |||||
گلی که بی تو بپوشد لباس رعنایی | ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد | |||||
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد | چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد | |||||
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس | سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد | |||||
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه | لباس زندگیش چاک تا به دامان باد | |||||
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد | چو روزگار من آشفته و پریشان باد | |||||
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود | مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد | |||||
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت | که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد | |||||
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم | بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد | |||||
تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان | من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان | |||||
تو را به سایهی طوبی و سدرهی جا بادا | نوید آیهی طوبی لهم تو را بادا | |||||
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان | روان پاک تو در جنتالعلا بادا | |||||
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من | به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا | |||||
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت | به سایهی علم سبز مصطفی بادا | |||||
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور | نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا | |||||
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب | تو را ثواب شهیدان کربلا بادا | |||||
دمی که حشر غریبان کنند روزی تو | شفاعت علی موسی رضا بادا | |||||
چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب | به گوشت از ملک جنت این ندا بادا | |||||
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش | بیا و از کف حورا می طهور بنوش |