مثنوی معنوی/گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان
ظاهر
عیسی مریم به کوهی میگریخت | شیرگویی خون او میخواست ریخت | |||||
آن یکی در پی دوید و گفت خیر | در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر | |||||
با شتاب او آنچنان میتاخت جفت | کز شتاب خود جواب او نگفت | |||||
یک دو میدان در پی عیسی براند | پس بجد جد عیسی را بخواند | |||||
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست | که مرا اندر گریزت مشکلیست | |||||
از کی این سو میگریزی ای کریم | نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم | |||||
گفت از احمق گریزانم برو | میرهانم خویش را بندم مشو | |||||
گفت آخر آن مسیحا نه توی | که شود کور و کر از تو مستوی | |||||
گفت آری گفت آن شه نیستی | که فسون غیب را ماویستی | |||||
چون بخوانی آن فسون بر مردهای | برجهد چون شیر صید آوردهای | |||||
گفت آری آن منم گفتا که تو | نه ز گل مرغان کنی ای خوبرو | |||||
گفت آری گفت پس ای روح پاک | هرچه خواهی میکنی از کیست باک | |||||
با چنین برهان که باشد در جهان | که نباشد مر ترا از بندگان | |||||
گفت عیسی که به ذات پاک حق | مبدع تن خالق جان در سبق | |||||
حرمت ذات و صفات پاک او | که بود گردون گریبانچاک او | |||||
کان فسون و اسم اعظم را که من | بر کر و بر کور خواندم شد حسن | |||||
بر که سنگین بخواندم شد شکاف | خرقه را بدرید بر خود تا بناف | |||||
برتن مرده بخواندم گشت حی | بر سر لاشی بخواندم گشت شی | |||||
خواندم آن را بر دل احمق بود | صد هزاران بار و درمانی نشد | |||||
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت | ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت | |||||
گفت حکمت چیست کنجا اسم حق | سود کرد اینجا نبود آن را سبق | |||||
آن همان رنجست و این رنجی چرا | او نشد این را و آن را شد دوا | |||||
گفت رنج احمقی قهر خداست | رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست | |||||
ابتلا رنجیست کان رحم آورد | احمقی رنجیست کان زخم آورد | |||||
آنچ داغ اوست مهر او کرده است | چارهای بر وی نیارد برد دست | |||||
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت | صحبت احمق بسی خونها که ریخت | |||||
اندک اندک آب را دزدد هوا | دین چنین دزدد هم احمق از شما | |||||
گرمیت را دزدد و سردی دهد | همچو آن کو زیر کون سنگی نهد | |||||
آن گریز عیسی نه از بیم بود | آمنست او آن پی تعلیم بود | |||||
زمهریر ار پر کند آفاق را | چه غم آن خورشید با اشراق را |