مثنوی معنوی/کژ وزیدن باد بر سلیمان علیهالسلام به سبب زلت او
ظاهر
باد بر تخت سلیمان رفت کژ | پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ | |||||
باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو | ور روی کژ از کژم خشمین مشو | |||||
این ترازو بهر این بنهاد حق | تا رود انصاف ما را در سبق | |||||
از ترازو کم کنی من کم کنم | تا تو با من روشنی من روشنم | |||||
همچنین تاج سلیمان میل کرد | روز روشن را برو چون لیل کرد | |||||
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من | آفتابا کم مشو از شرق من | |||||
راست میکرد او به دست آن تاج را | باز کژ میشد برو تاج ای فتی | |||||
هشت بارش راست کرد و گشت کژ | گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ | |||||
گفت اگر صد ره کنی تو راست من | کژ شوم چون کژ روی ای متمن | |||||
پس سلیمان اندرونه راست کرد | دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد | |||||
بعد از آن تاجش همان دم راست شد | آنچنان که تاج را میخواست شد | |||||
بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد | تاج او میگشت تارکجو به قصد | |||||
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش | راست میشد تاج بر فرق سرش | |||||
تاج ناطق گشت کای شه ناز کن | چون فشاندی پر ز گل پرواز کن | |||||
نیست دستوری کزین من بگذرم | پردههای غیب این برهم درم | |||||
بر دهانم نه تو دست خود ببند | مر دهانم را ز گفت ناپسند | |||||
پس ترا هر غم که پیش آید ز درد | بر کسی تهمت منه بر خویش گرد | |||||
ظن مبر بر دیگری ای دوستکام | آن مکن که میسگالید آن غلام | |||||
گاه جنگش با رسول و مطبخی | گاه خشمش با شهنشاه سخی | |||||
همچو فرعونی که موسی هشته بود | طفلکان خلق را سر میربود | |||||
آن عدو در خانهی آن کور دل | او شده اطفال را گردن گسل | |||||
تو هم از بیرون بدی با دیگران | واندرون خوش گشته با نفس گران | |||||
خود عدوت اوست قندش میدهی | وز برون تهمت به هر کس مینهی | |||||
همچو فرعونی تو کور و کوردل | با عدو خوش بیگناهان را مذل | |||||
چند فرعونا کشی بیجرم را | مینوازی مر تن پر غرم را | |||||
عقل او بر عقل شاهان میفزود | حکم حق بیعقل و کورش کرده بود | |||||
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد | گر فلاطونست حیوانش کند | |||||
حکم حق بر لوح میآید پدید | آنچنان که حکم غیب بایزید |